نسیم نی زار

از هرکجای بن بست، راهی به خانه ای هست

نسیم نی زار

از هرکجای بن بست، راهی به خانه ای هست

خاطرات خدمت سربازی

آخرین نظرات

۱۱ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

14..بازگشت از مرخصی

شنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۰۳ ب.ظ


پادگان آموزشی یک محیط بستست که هیچ ارتباط آنچنانی با بیرون نداری. وقتی از در پادگان خارج شدیم انگار زاویه دیدمون به زندگی عوض شده بود و یه چیزهایی برامون جالب مینمود که در حالت عادی باید نمینمود!  مثلا یک پیرزن رو دیدم کنار دژبانی پادگان، که بعد 14-15 روز اولین خانمی بود که دیده بودیم!

 اون خیابونی که پادگان توش بود پر بود از فروشگاههای لوازم نظامی که سربازها برای خریدن وسایل مورد نیاز خدمت زیاد باهاشون کار دارن ولی خانمها و همچنین آقایونی که خدمت نرفتن نمیدونن این مغازه ها چقدر برای یک نسل مهم اند!:29:

تو این 3-4 روز مرخصی با کله کچل تو محل تردد میکردم و کلی صفا میداد! کلا آدمها به سه دسته نامساوی تقسیم شده بودند خانمهایی که لاک میزنند، آقایون که قاعدتا لاک نمی زدند و ما سربازها که نه تنها لاک نمی زدیم بلکه کچل هم بودیم!

به دونه پوتین بود تو خونمون که برای برادرم بود زمانی که خدمت میرفت؛ همونو گرفتم تمیز کردم تا تو پادگان بپوشمش (که ای کاش پوتینو نمیگرفتم) ولی حتی با واکس هم براق نمیشد ولی از هیچی بهتر بود! حالا که بحث پوتین شد اینو هم بگم که بند کردن پوتین هم قاعده خاص خودش رو داشت و بند اولین سوراخ باید از بالا و بقیه از زیر بسته میشد و آخرین سوراخ باز هم از بالا! در طول خدمت نوک این بند پوتینها هم خراب میشد و رشته رشته میشد و بستنش سخت میشد.:6:

دقیقا یادم نیست چه ساعتی مرخصی تموم میشد ولی یادمه موقع ظهر ساعت 1 من حرکت کردم به سمت مرزن آباد چالوس. پیش خودم میگفتم 2 هفته دیگه عیده و باز هم زودی بر میگردم.

2-3 ساعت بعد رسیدم پادگان و همون جلوی در دژبانها حسابی ساک و کیف بچه ها رو میگشتن. همه چیزهای داخل کیف رو میشگتن مثلا جعبه خرما رو کامل میگشتن تا زیرش سیگار یا تریاک و ... نباشه.   وقتی وارد ساختمان گردان شدم دیدم چند نفر دارن پست میدن! اونها چقدر بدشانس بودن که روز اول برگشت از مرخصی باید نگهبانی میدادن! مرخصی من این گونه تموم شد و من ساعت 9 روی تخت خوشگلم(!) به خواب عمیقی فرو رفته بودم و خواب کارت پایان خدمتی که به زودی(!) قرار بود نصیبم بشه رو میدیدم!


قسمت بعد

قسمت قبل

قسمت اول

  • سرباز

13..مرخصی

پنجشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۳۴ ب.ظ

هر روزی که سپری میشد به شرایط بیشتر آشنا میشدیم و هرچند که دهانمان صاف میشد ولی حس میکردیم داره خوش میگذره. من خودم تجربه خوابگاه دانشجویی داشتم ولی خیلی از سربازها برای اولین بار دوری از خانواده رو تجربه میکردن که اونها هم یواش یواش به شرایط عادت کرده بودند. چون اعزامی اسفند ماه بودیم و وسط دوره میخوردیم به عید، برامون روزهای جمعه هم کلاس میگذاشتن.:6:
یک شب تو آسایشگاه ما یه خورده سر و صدا بود که یکی از کادریهای گروهان شهادت اومد تو همون آسایشگاه 180 تا بشین پاشو داد. بعدش گفت چون دلم به حالتون سوخت زیاد بهتون سخت نگرفتم وگرنه دفعه بعد وضعیت کامل (از نظر لباس) باید برید تو حیاط اونجا پامرغی برید. بعد گفت تا 3 میشمرم همه باید تو رختخواب باشید بدون سروصدا و سریع بشمار یک بشمار 2 (و تو این فاصله سربازها به سرعت رفتن زیر پتو که البته من با حالت ریلکس پس از شنیدن شماره 3 هنوز دنبال مرتب کردن دمپایی زیر تخت بودم و بعد از مطمئن شدن از وضعیت مناسب دمپایی رفتن دراز کشیدم:30:)
تو هفته دوم اولین بار میدون تیر هم رفتیم که بعدا درباره داستان کل 5 باری که میدون تیر رفتیم تو یک پست جدا صحبت میکنم. یکی دو بار هم نگهبانی دادم که اونو هم توی یک مبحث جدا توضیح میدم. 
و اما شایعه شد که میخوان مرخصی بدن. یه عده که اعزامی 18 دی بودن و آموزشیشون 18 اسفند تموم میشد میخواستن برن پایان دوره و شایعه این بود که به بقیه گروهانها که 1 اسفند اعزام شده بودن هم میخوان مرخصی بدن. هر جا میرفتیم صحبت از مرخصی بود. توی کلاس تئوری اونجا که روی تخته آمار حاضرین کلاسو مینوشتن اینجوری نوشته بود:
حاضرین = 0
نگهبان = 0
غایب = 0
بهداری = 0 
مرخصی = 72
بعد تو پرانتز نوشته بودن این آمار فرداست!:18:
روز موعودی که طبق شایعات قرار بود مرخصی بدن فرا رسید و صبح یک کلاس وحشتناک صف جمع و رژه رفتیم که این برای مایی که انتظار مرخصی داشتیم خیلی سخت بود! ولی بعد کلاس متوجه شدیم واقعا یک خبرهایی هست و منشی هم تایید کرد! فرمانده ما رو توی سالن جمع کرد و گفت که برای شما مرخصی در نظر گرفته شد و شما توی مرخصی موهاتون رو کوتاه کنید و اگه اور و پوتین گیر آوردین بیارید و چند تا توصیه هم کرد. بعد گفت قبل مرخصی برید پیش فرمانده گردان تا اون براتون صحبت کنه. رفتیم تو سالن خود گردان فرمانده گردان هم برامون سخنرانی کرد. بعد گفتند برید تو نمازخونه فرمانده پادگان براتون صحبت کنه. رفتیم نمازخونه و سخنرانی فرمانده پادگان رو هم گوش دادیم بعد گفتند همینجا بمونید رئیس حفاظت اطلاعات پادگان میخواد سخنرانی کنه. که ایشون هم ما رو به فیض رسوندن و گفتند که هیچ اطلاعاتی درباره امکانات پادگان به اطرافیان خودتون نگید و ...
خلاصه سخنرانی های دوستان که تموم شد دوباره برگشتیم تو آسایشگاه که فرمانده گروهان دوباره ما رو جمع کرد و گفت میخوایم مرخصی بدیم ولی قبلش همه گروهها برن منطقه خودشونو نظافت کنند! بعد از نظافت مناطق موزد نظر نوبت به نظافت شخصی از جمله واکس کفش رسید! بعد گفتند اذان ظهره همه تون برید نماز! بعد از نماز گفتند برگه هاتون داره امضا میشه صبر کنید تا برگه مرخصی هاتون به دستتون برسه (که در همین اوقات انتظار هم چند نفر تنبیه شدن) ! بعد گفتند شما با این وضعیت ناقص لباس اگه برین تو سطح شهر دژبان شما رو بازداشت میکنه پس همه تون لباس نظامی ها رو دربیارید و لباس شخصی بپوشید.
بعد جلوی ساختمون به صف شدیم و به سمت درب پادگان به راه افتادیم و مرخصی 4 روزه ما آغاز شد.:19:


  • سرباز

12..کلاه مصوب نظام!

سه شنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ۱۲:۰۳ ق.ظ


تلفن زدن هم مکافاتی بود! تنها وقت خالی برای تلفن زدن میشد بعد شام تا قبل خاموشی بود. من تو برنامه سین قبلی 2 تا چیز مهم رو فراموش کردم بنویسم یکی ساعت نظافت بود که بعد از صبحانه نیم ساعت هر گروه باید میرفت قسمت خودشو تمیز کنه و همچنین غروبها بعد از کلاس چهارم و قبل نماز هم نظافت باید میکردیم. یک قسمت مهم دیگه ساعت قُرُق بود. یک ربع قبل خاموشی تا یک ساعت بعد از خاموشی هیچ کس حق نداشت تو حیاط یا محوطه باشه و همه باید تو آسایشگاه میبودن (به جز نگهبانها). هر کی بیرون بود رو میفرستادن بازداشتگاه! ساعت 8:45 دقیقه که قرق شروع میشد همه سربازها باید کنار تختشون می ایستادن تا آمار شب گرفته بشه و در همین ساعات عود هم روشن میشد! خلاصه رفیقان که بودن، آمار شب هم که بود+ بوی عود


این هم برنامه سین اصلاح شده:

ساعت 4:30 بیدار باش و نماز
ساعت 5:30 صبحانه
ساعت 0600 نظافت
ساعت 6:30 گرفتن سلاح برای رفتن به میدان صبحگاه
ساعت 8-10 و ساعت 10-12 کلاس
ساعت 12-14 نهار و نماز
ساعت 14-16 و 16-17:30 کلاس
(کلاس های صبح بیشتر رژه و کلاس های بعد از ظهر بیشتر مباحث تئوری دانستنی های سربازه)
ساعت 18 نظافت و شامگاه 
ساعت 1830 نماز
ساعت 1900 شام (بعد شام راحت باش)
ساعت 2045 قُِِرُق
ساعت 2100 خاموشی
ساعت 2200 پایان قُرُق
(نوع درست نوشتن ساعت همین عدد 4 رقمی بود مثلا ساعت 9 شب میشد 2100 یا ساعت 8 صبح میشد 0800. تو برگه مرخصی هم ساعت رو به همین شکل مینوشتن)

داشتم درباره مکافات تلفن زدن میگفتم که فقط بعد از شام تا قبل قُرُق وقت داشتیم تلفن بزنیم یک صف طولانی در هوای سرد که پشت باجه تلفن کارتی که بعضی ها هم میخواستن طولانی صحبت کنند. صد البته بعضی ها به جز خانواده به دوستاشون (پسر و دختر) میخواستن زنگ بزنن. بعضی اوقات حساب میکردیم که تا نوبت ما بشه خاموشی میشه وبی خیال میشدیم و شب بعد باز دوباره می اومدیم ببینیم میشه تلفن زد یا نه؟ من خودم به شخصه 3-4 شب طول کشید تا یک تماس یک دقیقه ای با خونه داشته باشم و بهشون اطلاع بدم که سالم هستم!:3: جالب اینکه گروهان ما چون ساختمون تازه ساخت داشت هنوز تلفنش آماده نبود و خانواده ها نمی تونستن به سربازها زنگ بزنن!

ما چون استحقاقی رو کامل نگرفته بودیم و وضعیت پوششمون به شدت ناقص بود پوتین و کلاه و اور نداشتیم از رفتن به صبحگاه معاف بودیم و اون موقعی که گروهانهای دیگه به صبحگاه میرفتن ما به شکلهای متنوع دیگری دهانمون صاف میشد! به همین ترتیب شامگاه هم نمیرفتیم. کلا در طول 2 ماه آموزشی بیشتر از 2-3 بار شامگاه نرفتیم. 

تو روزهای اول همه اعضای گروهان سرما خورده بودن. خود من هم که مقابل سرما مقاوم هستم هم سرما خورده بودم و به همین دلیل (طبق گفته سرباز تخت بغلی) شبها خروپف میکردم! قبل خواب حتما باید همه سربازها جورابهاشون رو میشستند و روی نرده تخت آویزون میکردن. ارشد وظیفه داشت چک کنه که آیا همه جورابها شسته هست یا نه؟ اگه جورابی رو نشسته پیدا میکردن اون سربازو از خواب بیدار میکردن تا جورابشو بشوره!

یک روز یک کارتون کلاه دسته دوم آوردن و پخش کردن بین سربازها! گفتند اینها رو خوب بشورین و استفاده کنید! و به این وضع ضایع گروهان جهاد کلاهدار شد!:2:


  • سرباز

11..کلاسها

چهارشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۱۶ ب.ظ


هر روز که میگذشت به شرایط بیشتر عادت میکردیم و بیشتر خوش میگذشت. من 3-4 تا از همشهریهامو پیدا کردم و همیشه (به جز موقع کلاسها و پست دادن) با هم بودیم. کلاسها هم مرتب برگذار میشد. صبحها کلاسهای عملی و صف جمع بود که رژه و عقب گرد و ... تمرین میکردیم که بسیار سخت بود و بعد از ظهرها بعد از ناهار هم 2 تا کلاس تئوری داشتیم. روی تخته چند تا چیز مربوط به حضور و غیاب رو از قبل نوشته شده بود؛ تعداد کل،تعداد غایبان،تعداد مرخصی، تعداد نگهبان،تعداد حاضران. یکی از مراحل اولیه کلاسهای تئوری این بود که باید بخاری کلاس روشن میشد. یک بخاری بزرگ که 2-3 نفری باید به زور روشنش میکردن!  ارشد کلاس (مهدوی) خیلی باحال بود و قبل اینکه استاد بیاد کلی میخندیدیم ولی وقتی استاد میومد کل کلاس 72 نفره به شکل عجیبی خواب آلود میشدن و چشمها بسته میشد و بعد چند ثانیه یهو باز میشد و بچه ها سعی میکردن به زور خودشونو بیدار نگه دارن که سر این قضیه هم چند بار تنبیه شدیم! بعضی اوقات به جای تنبیه جمعی فقط شخصی که خوابیده رو جریمه میکردن مثلا استاد بهش میگفت کل کلاسو ایستاده رو به دیوار بگذرونه! :31:

استادان میومدن و بیشتر اوقات جزوه میگفتن و ما هم مینویشتم چون قرار بود همینها رو امتحان بدیم. این استادی که میگم منظور استادهای کت و شلواری نیست بلکه همه شون لباس فرم نظام میپوشیدن و درجه افسری(ستوان سوم به بالا) داشتن. بعضی از استادها هم باحال بودن و کلاسشون خشک و خسته کننده نبودن ولی سخت ترین کلاسهای تئوری به نظر من مربوط میشد به کلاسهایی که استادش همون فرمانده مون یعنی جناب سروان بابایی بود. فرمانده تو کلاسهای صف جمع نسبت به فرمانده های گروهانهای دیگه سخت نمیگرفت ولی تو کلاسهای تئوری خیلی سخت گیری میکرد یه چیزو توضیح میداد و همون لحظه میپرسید. مثلا مشخصات اسلحه کلاش رو توضیح میداد (چیزی حدود یک صفحه) و بلافاصله میپرسید و هر کی بلد نبود سرش داد میکشید و ... حالا این که یک مطلب طولانی رو چه جوری میشه بلافاصله به ذهن سپرد رو من متوجه نشدم! فرمانده همیشه سوالهاشو از چند نفر میپرسید؛ چند تا شماره به شکل تصادفی میگفت که باید جواب سوالشو میدادن. مثلا میگفت شماره 10 پاشه و جواب بده. ولی از شانس بد من شماره 35 (یعنی من) همیشه بین شماره های انتخابیش بودم!  یک بار ازم درباره تیربار گرینف پرسید که بلد نبودم! بعد از جمع پرسید کی بلده؟ یکی از سربازها جواب داد. بعد اینکه سربازه جوابش رو داد دوباره اومد سراغ من گفت حالا بگو مشخصات تیربار گرینف چیه؟ که من دست و پا شکسته یه چیزهایی گفتم و جان سالم به در بردم!:29::19:




قسمت بعد

قسمت قبل

قسمت اول

  • سرباز

10..روزهای اول

دوشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۳۵ ق.ظ

روز اول یا دوم همه مون رو بردن میدون صبحگاه البته نه برای مراسم صبحگاه! به ترتیب قد شدیم و در 12 صف 12 ستونه از سربازهای گروهان درست شد که بر همین اساس شماره سازمانی هر شخص مشخص شد. شماره سازمانی من 35 شد (گروه سوم نفر یازدهم بودم) که یعنی اسلحه شماره 35 ،تخت شماره 35 ،کمد 35 ، صندلی 35 کلاس و کلا هر چیزی که 35 داشت مربوط به من میشد. بقیه بچه ها هم همین حالتو داشتن و هر کس طبق شماره خودش تخت و ... رو در اختیار میگرفت. بر اساس این شماره من آسایشگاهم عوض شد(هر گروهان 2 تا آسایشگاه داشت). تخت من روبروی در بود و تو چشم بود! تختها دو طبقه بودند که من طبقه پایینی بودم. تو همین دوران بود که معنی درست صف و ستون رو متوجه شدیم. اون چیزی که تو مدرسه بهش میگفتیم صف در واقع ستون بود. یعنی وقتی از جلو نظام میگرفتیم در واقع ستون رو مرتب میکردیم و وقتی از راست نظام میگرفتیم یعنی داشتیم صف رو مرتب میکردیم.

تو همون روزهای اول هم اسلحه طبق شماره سازمانی تحویلمون دادن که بنا به اعتقاد فرمانده باید مثل ناموس ازش مراقبت میکردیم. اسلحه تو صبحگاه و شامگاه و کلاسهای عملی باید همراهمون بود . بعد از اینکه کارمون تموم شد باید میبردیم اسلحه خونه تحویل میدادیم. کار دیگه ای که همون اوایل مشخص کردن محل نظافت هر گروه بود. گروهبندی هم به این شکل بود که  هر ستون 12 نفره یک گروه رو تشکیل میداد! نظافت پله ها و کریدور و سالن با ما بود که خیلی تو چشم بود و خیلی هم زیاد کثیف میشد چون علاوه بر ما  گروهان شهادت هم طبقه بالا بودن که از همین پله ها رد میشدن و دوبله کثیف میشد! هر موقع فرمانده وارد میشد اولین حرفش این بود که پله چرا کثیفه؟

هر گروهان باید جاهای خاصی از پادگان رو نگهبانی میکرد. برای گروهان ما 5 جا تعیین کرده بودن؛ آسایشگاه 1 و 2، اسلحه خونه، منبع گاز و گشتی پشت خباز خانه(محل پخت نان). سخت ترین جای نگهبانی هم همون گشتی پشت خباز خانه بود. این کلمه گشتی یعنی هر کی در شب میخواد از اونجا رد بشه باید اسم رمز شبو داشته باشه که شرایط خاصی داره که بعدا توضیح میدم. ضمن اینکه وقتی گروهانهای دیگه میرفتن مرخصی گروهانهای دیگه باید محل نگهبانی اونها رو هم پوشش میدادن به خاطر همین چند روز گشتی پشت مهندسی هم جزء نگهبانی گروهان ما شده بود.




قسمت بعد

قسمت قبل

قسمت اول

  • سرباز

9..خوشبختها و بدبختها

پنجشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۳۵ ب.ظ

اول یه توضیحی بدم در مورد اینکه تو قسمت قبل بهم شام نرسید؛ چون روز اولی بود که مسئولان غذا داشتن تقسیم میکردن به آخرین نفرات شام نرسید ولی از فرداش دستشون اومد چقدر غذا برای همه بریزن که به همه برسه.

تو دوره آموزشی به بعضیها خوش گذشت و به بعضیها بد گذشت و برای بعضی ها از جمله خود من این دوره عادی سپری شد:

 روز اولی که تو سالن گردان برامون سخنرانی کرده بودن همونجا 10 نفرو که قدو هیکلش نسبتا خوب بود رو انتخاب کردن به عنوان مسئول غذا. مسئولان غذا خیلی حال کردن در طول آموزشی چون پست و نگهبانی نداشتن و نیم ساعت زودتر کلاس رو باید ترک میکردن برای گرفتن ناهار و شام. که این نیم ساعت موقع کلاس تئوری زیاد مهم نبود ولی موقع کلاس رژه و صف جمع که دهان ما داشت صاف میشد اونها آزاد میشدن! فقط میموند صبحانه که باید زودتر از خواب پا میشدن میرفتن دنبال صبحانه که اوایل خودشون میرفتن ولی اواخر دیگه همه شون میخوابیدن و از اون 10 نفر یک نفر میومد تو گروهان و یک نفر دیگه رو (که مسئول غذا نبود) با وعده صبحانه بیشتر(!) با خودش میبرد آشپزخونه پادگان تا غذا رو بگیرن بیارن تو گروهان!


منشی گروهان هم یکی دیگه از افرادی بود که خیلی بهش خوش گذشت! نه کلاس شرکت میکرد نه صبحگاه نه شامگاه و نه پست میداد! منشی مورد توجه فرمانده گروهان هم بود و آخرین روز هم تو تیراندازی مشترک بهش تیربار گرینف دادن بزنه و حال کنه! اون لیست نگهبانی و لیست مرخصی ساعتی هم دست منشی بود! منشی اینها رو تنظیم میکرد و بعدش میبرد به فرمانده نشون میداد تا امضا کنه. این منشی یک دستیار هم داشت که اون هم بهش بد نمیگذشت.


یک دونه انباردار هم داشتیم که اسمش ابوذر بود و خیلی هم آدم باحالی بود. تو انبار وسایل نظافت مثل جارو و خاک انداز و پانچو (بارانی) و خرت و پرتهایی این مدلی بودن و ما هر وقت جارو و دستمال میخواستیم باید میرفتیم پیش ابوذر! به ایشون هم بد نگذشت البته تو کلاس و صبحگاه و رژه شرکت میکرد ولی نگهبانی نداشت.


یه دونه هم بود آبدارچی گروهان که وظیفش فقط پذیرایی از فرمانده بود که اون هم نگهبانی نمیداد.


ولی در کنار اینها یه عده بودن که بهشون سخت گذشت. یه 3-4 تا ارشد گروهان هم داشتیم که وظیفشون سخت بود و هر چی میشد باید پاسخگوی فرمانده بودن. نگهبانی نمیدادن ولی زیاد فرمانده روشون غر میزد اونها هم دائم باید با سربازها چونه میزدن که این کارو بکن یا نکن که سروکله زدن با 140 تا سرباز واقعا سخته! هر چند موقع تنبیهات اونها میرفتن یه گوشه می ایستادن و نظاره گر تنبیه ما میشدن ولی من باز هم ترجیح میدادم که جای اونها نباشم.


یه عده بودن که محل نظافتشون حساس بود و هر چقدر اونجا رو نظافت میکردن باز هم فرمانده راضی نمیشد!


به عده هم بودن که تابلو شده بودن! اسمشون تو ذهن فرمانده به عنوان سرباز بی نظم ذخیره شده بود!  به اونها هم سخت گذشت چون پست تنبیهی زیاد داشتن!



قسمت بعد

قسمت قبل

قسمت اول

  • سرباز

8..اولین روز فعالیت

سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۱۵ ب.ظ


ساعت 4:30 همه گروهان رو بیدار کردن. روی دیوار یک برنامه زده بودن که به برنامه سین معروفه؛ طبق اون باید عمل میکردیم:

ساعت 4:30 بیدار باش و نماز
ساعت 5:30 صبحانه
ساعت 0600 نظافت
ساعت 6:30 گرفتن سلاح برای رفتن به میدان صبحگاه
ساعت 8-10 و ساعت 10-12 کلاس
ساعت 12-14 نهار و نماز
ساعت 14-16 و 16-17:30 کلاس
(کلاس های صبح بیشتر رژه و کلاس های بعد از ظهر بیشتر مباحث تئوری دانستنی های سربازه)
ساعت 18 نظافت و شامگاه 
ساعت 1830 نماز
ساعت 1900 شام (بعد شام راحت باش)
ساعت 2045 قُِِرُق
ساعت 2100 خاموشی
ساعت 2200 پایان قُرُق
(نوع درست نوشتن ساعت همین عدد 4 رقمی بود مثلا ساعت 9 شب میشد 2100 یا ساعت 8 صبح میشد 0800. تو برگه مرخصی هم ساعت رو به همین شکل مینوشتن)

بعد از نماز و صبحانه فرمانده گروهان اومد خودشو معرفی کرد ستوان سوم بابایی برامون یه خورده حرف زد. بعد یه سوالی ازمون پرسید که جمع جواب داد بله. مثلا بهمون گفت آماده ایم همه گفتیم بله. فرمانده گفت این صدای 140 نفر نیست صدای 10 نفره! دوباره ازمون پرسید آماده این؟ ما هم با صدای بلندتر گفتیم بله! فرمانده گفت صدای 20 نفر بود! دوباره پرسید و ما گفتیم بله. فرمانده گفت 30 نفر! این کار رو پشت سرهم تکرار میکرد و هر دفعه 10 تا میرفت بالا تا رسید به 140 و دیگه راضی شد! (حالا بماند که از یک جایی به بعد دیگه صداها بلندتر نمیشد و ثابت مونده بود)

بعد ما رو برد جلوی ساختمون صفمون کرد.برف دیگه قطع شده بود و هوا ابری بود.روز اول بود و خبری از صبحگاه نبود. فرمانده به یکی از بچه ها گفت چند تا حرکت نرمشی انجام بده و بقیه هم همزمان نرمش کنند و ما یه 10-20 دقیقه ای ورزش صبحگاهی انجام دادیم. نرمش که تموم شد فرمانده یه نگاهی به صفها انداخت گفت یکی از سربازها اون وسط خندید. برای اینکه حالیتون بشه اینجا جای خنده نیست و با هیچکی شوخی نداریم بعد صدای سوت من 3 بار دور ساختمون بدوین! سوت رو زد و همه شروع کردیم به دویدن دور ساختمان گردان! بعد اینکه 3 دورمون تموم شد فرمانده گفت سرعتتون خوب نبود خیلی شل و ول بودین! با صدای سوت من 2 بار دیگه بدوین! بعد انجام جریمه ها ما رو بد تو پادگان و یه جای پر درخت رو گیر آورد گفت همه تون این برفهایی که روی درخته رو بریزین پایین! هر چند کسی فلسفه این کار رو نفهمید ولی همه بچه ها مشغول شدن و برفها رو از روی شاخه های درختها ریختیم روی زمین!

خلاصه روز اول نکته خاص دیگه ای نداشت. و کلاس هم نداشتم و زیاد کاری بهمون نداشتن! وقت شام شد که عدسی بود و من آخرهای صف بودم که شام به ما که ته صف بودیم نرسید! با بشقاب خالی داشتم برمیگشتم که یکی از بچه ها صدام کرد و شام خودشو داد به من! من هم گفتم این شام سهم شماست عمرا من بگیرم ولی اون اصرار کرد و خلاصه فردین بازی در آوردیم ولی جدال فردینها رو اون برد و شام رو زدم تو رگ! البته بگم که مقدار شام زیاد نبود و به زور نون یه خورده سیر شدم! اونی که بهم شام داده بود خیلی قیافش آشنا بود. من یه خورده فکر کردم که کجا اینو دیدم؟ که یادم اومد اون روزی که کنکور کارشناسی رو میخواستیم بدیم صبحش یه مسیری رو با هم پیاده اومده بودیم. به اون گفتم که من همونم و اون هم یادش اومد! این جوری بود که اولین دوستم رو تو پادگان پیدا کردم! بعد شام هم رفتیم تو آسایشگاه و ساعت 9 خاموشی رو زدن و نخستین روز کاری خدمتمون تموم شد!




  • سرباز

7.. اتمام مرخصی

يكشنبه, ۹ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۴۱ ب.ظ


به خیال خودم مشکل دانشگام حل شد و  باید قبل اتمام مرخصی بر میگشتم پادگان. استحقاقی رو ناقص دریافت کرده بودیم و به غیر از یک لباس و یک شلوار و جوراب پوشاک دیگه ای بهمون نداده بودند توجیهشون هم این بود که آخر ساله و همه چیز ته کشیده ولی قول داده بودند که پوتین کلاه و اورکت رو بهمون بدن. جالب اینکه به بقیه گروهانها استحقاقی کامل رسیده بود و فقط ما که کار ثبت ناممون به شب کشیده شده بود و 2 گروهان آخر رو تشکیل میدادیم استحقاقی رو ناقص گرفتیم!


مرخصی تموم شد و من عازم مرزن آباد شدم ولی با وضعیت ظاهری مسخره؛ سربازی که لباس و پیراهن داشت ولی کلاه و پوتین نداشت! هوا هم بارونی بود. نزدیکهای غروب وقتی رسیدم به 10 کیلومتر مانده به مرزن آباد یواش یواش برف هم شروع به باریدن کرده بود که من تو 20 سالگی اون موقع اولین برف سنگینی بود که میدیدم!


به پادگان که رسیدم دیدم که سربازها تو صف هستند و هر کی وارد پادگان میشه قبلش باید بازرسی بدنی بشه و همه ساکها و کیفهاش هم بازرسی بشه. بعد گذشتن از این مرحله وارد پادگان شدم وباید میرفتم ساختمان گردان امام حسن گروهان جهاد. اسم پادگان هم مرکز آموزش شهید ادیبی ناجا که به هتل ادیبی معروف بود! یکی از گروهانهای گردان امام حسین همون موقع رژه رو شروع کرده بودن! ولی گردان امام حسن که گردان ما بود از همه نسبت به در دورتر بود ولی نسبت به نمازخونه نزدیکتر بود. کلا 4 تا گردان تو پادگان بود به نامهای امام حسن، امام حسین، عاشورا و کربلا که هر گردان 4 تا گروهان داشت به نامهای ایمان، ایثار، جهاد و شهادت. به گردان که رسیدم اولش یه خورده برامون تو همون سالن ساختمان گردان امام حسن سخنرانی کردن و بعد بهمون پتو ، واکس، شامپو و صابون، مسواک و خمیر دندون دادن و وارد آسایشگاه شدیم و هر کی یه تخت و یه کمد انتخاب کرد. دیگه کار خاصی نداشتیم یادم میاد که تلویزیون روشن بود و داشت فوتبال هم پخش میکرد که اگه اشتباه نکنم بازی منچستر یونایتد بود. ساعت 6 غروب یه نفر اومد گفت شام میدن رفتیم سالن غذاخوری و شام هم سوپ بود که من خوشم نمیومد و نخوردم و رفتم سراغ ساک خودم و بیسکویت خوردم! شب ساعت 9 هم خاموشی رو زدن و ما هم گرفتیم خوابیدیم تا ببینیم فردا قراره چه اتفاقهایی برامون بیفته!



قسمت بعد

قسمت قبل

قسمت اول


  • سرباز

6..اولین مرخصی

شنبه, ۸ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۴۶ ق.ظ


تو دوره مرخصی یک اتفاقی افتاد که کل مسیر خدمتم رو عوض کرد؛:30: من قبل خدمت کنکور کاردانی به کارشناسی امتحان داده بودم ولی قبول نشده بودم. بعدش تکمیل ظرفیت شرکت کردم ولی هر چی میومدم سایت سنجش نتیجش رو نمیدیدم! پیش خودم میگفتم حتما نتیجه اعلام نشده. ولی برادرم یه بار گفته بود که دوستش تکمیل ظرفیت قبول شده. من هی میگفتم خدایا این سایت سنجش، پس چرا تو این هیچی نیست؟ تو دوره مرخصی یک بار دیگه رفتم سایت سنجشو چک کنم. این دفعه از بالا تا پایین سایت رو به دقت نگاه کردم. بالای صفحه یک عنوان داشت که قاعدتا باید یک متن ساده بود ولی متوجه شدم که متن ساده نیست و لینکه!:39: روش کلیک کردم و دیدم یه صفحه جدید باز شد که هر چی بخوای توش پیدا میشه. نتایج تکمیل ظرفیت مرحله اول و مرحله دوم کاردانی به کارشناسی هم توش هست! کد خودمو وارد کردم و دیدم که قبول شدم!  ولی تو اطلاعیش تاریخ ثبت نامش یک ماه قبل بود! 


اون موقع سایت سنجش مثل الان نبود که همه چی تو صفحه اول پیدا بشه و خیلی چیزها رو توی یک صفحه دیگه میذاشتن که من همونها رو ندیده بودم.  یک چیز دیگه هم اینکه سال 85 قبول شدن کاردانی به کارشناسی خیلی سخت بود به خصوص رشته کامپیوتر. مثلا از دانشگاه ما که دولتی بود سالی 2-3 نفر (کنکور سراسری) بیشتر قبول نمیشدن. به خاطر همین نمیشد بی خیالش شد. 


فرداش رفتم دانشگاه ببینم منو ثبت نام میکنند یا وقتش تموم شده. اونجا بهم گفتند ثبت نام میکنیم ولی چون کلاسها شروع شده این ترمو باید مرخصی بگیری. من هم پیش خودم حساب و کتاب کردم گفتم اینجوری هم بد نیست چون تا ترم بعد یعنی مهر ماه 7 ماه مونده و من میتونم تو این 7 ماه بخشی از خدمتم رو هم برم و بیکار نباشم. این شد که ثبت نام کردم.


اگه به موقع متوجه قبول شدنم میشدم اسفند 85 به جای خدمت باید میرفتم سر کلاس ولی متوجه نشدنم باعث شد برم برای خدمت سربازی که در مجموع الان که نگاه میکنم میبینم اصلا هم برام بد نشد.:3:


قسمت بعد

قسمت قبل

قسمت اول

  • سرباز

5..ورود به پادگان

سه شنبه, ۴ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۰۷ ب.ظ

وارد پادگان شدیم و یک سرباز صفر که دژبان بود شروع کرد برای ما سخنرانی کردن و یه 6-7 دقیقه ای حرف زد. خلاصه حرفش این بود که به حرف دژبان باید گوش بدین و دژبان خیلی مهمه!تصویر: /weblog/file/forum/smiles/6.gif اتفاقا راست هم میگفت دژبان وظیفه های مخنلفی داره مثلا نگهبانی از در ورودی و کنترل ورود و خروج به پادگان یا تشریفات مثل دژبان موزیک و کارهای این مدلی که زیاد چیز مهمی برای یک سرباز نیست ولی یک وظیفه دژبان اینه که سربازهایی که تخلف میکنند مثلا پوشش نظامی رو درست حفظ نمیکنند رو میتونند بازداشت کنند. فقط هم در سطح پادگان کار نمیکنند؛ میرن داخل شهر و هر سربازی رو دیدن شروع میکنند به گیر دادن از وضعیت ظاهر و موی سر بگیر تا کنترل برگه مرخصی . 
فرض کنید که یک سربازی که مرخصی گرفته توسط دژبان مرکز بازداشت بشه اونوقت هم مرخصیش میسوزه و هم باید بره بازداشت و هر بازداشت اضاف خدمت هم داره! به خاطر همین یک سرباز عاقل هیچ وقت با دژبان کل کل نمیکنه و فقط میگه چشم و یک سرباز عاقلتر اصلا از قبل مسیرش رو جوری انتخاب میکنه که اصلا دژبانی رو نبینه (حتی اگه اطمینان داشته باشه که وضعیتش مرتبه) چون اگه دژبان آدم گیری باشه راحت میتونه یک چیز کوچیک رو بهانه کنه و سربازو بفرسته بازداشتگاه! تصویر: /weblog/file/forum/smiles/30.gif حتی دژبانها میتونن به نیروهای کادر هم گیر بدن ولی در عمل زیاد این اتفاق نمیفته! 
لباس دژبانها با بقیه سربازها فرق میکنه. مثلا کاور پوتین دارن یا واکسیل و بند حمایل دارن، کلاهاشون فرق میکنه و دستکش سفید هم دارن. وسردوشی و کمربند مخصوص اوها رو متمایز میکنه 
 
 
بعد اینکه دژبان برامون حرف زد یک مسیر تقریبا سربالایی رو طی کردیم تا رسیدیم به ساختمان تازه ساخت مربوط به گردان امام حسن! اونجا مجدد تو صف ایستادیم و یک سری استحقاقی گرفتیم. 
ناجا این وسایل را هم به عنوان استحقاقی در اختیارتان قرار می دهد: 


۱ عدد اورکت زمستانی 
۲ دست لباس زیر 
۲عدد ملحفه سفید 
۱ عدد رو بالشی سفید 
۱ جفت دمپایی 
۲ عدد واکس 
۱ عدد برس و ۱ عدد فرچه واکس 
۱جفت دستگش پشمی زمستانی 
۴ جفت جوراب مشکی سازمانی 
۱ عدد مهر و جانماز 
۲ عدد صابون 
۱ عدد حوله کوچک 
۱ عدد کلاه کار زیتونی 
۲ عدد خمیر دندان 
۱ عدد مسواک 
۳ دست لباس کار زیتونی رنگ 
۱ حلقه کمربند 
۲ جفت پوتین 
کوله انفرادی 
2 عدد شامپو 
ا عدد جاصابونی 


ولی به ما بعضی چیزها رو ندادند پوتین ندادن، ملحفه ندادن،کلاه ندادن، دمپایی و روبالشی و کیسه انفرادی هم ندادن و لباس نظامی هم فقط یک دست دادن. 
ولی از همه چیز بدتر این بود که اورکت هم ندادن! یعنی تو اسفندماه کاپشن هم نداشتیم!تصویر: /weblog/file/forum/smiles/16.gifتصویر: /weblog/file/forum/smiles/33.gif 
بعد از گزفتن استحقاقی باز هم یه نفر دیگه اومد برامون صحبت کرد که الان به شما 4 روز مرخصی میدیم برید خونه و روزی که دارید میاین سرتون نمره 2 داشته باشه 
لباستون اتیکت داشته باشه و یک لیست وسایل هست که باید با خودتون بیارید این شد که برگه مرخصی رو گرفتیم و ساعت حدود 11 شب رهسپار خونه شدیم. جلوی در پادگان چند تا مینی بوس بود که به جاهای مختلف استان میرفتند و هر کسی باید مینی بوس شهر خودشو سوار میشد. ساعت 2-3 صبح رسیدم خونه.تصویر: /weblog/file/forum/smiles/35.gif 


قسمت بعد

قسمت قبل

قسمت اول

  • سرباز

چند روز مونده به اعزامم برگه سفید اومد که خیلی چیزها رو درباره سرنوشت خدمت تعیین میکنه. این که کدوم یگان (نیروی انتظامی/سپاه/ارتش/وزارت دفاع) باید خدمت کنی و کدوم پادگان آموزش ببینی و روز اعزام کجا باید جمع بشی تو این برگه سفید اومده.

محل خدمت من هم نیروی انتظامی و پادگان آموزشی هم مرزن آباد شد. خدمت تو نیروی انتظامی سخت تر از سپاه و ارتشه چون هر کسی با هر مدرکی باید نگهبانی بده و کار اداری تعطیله مگر اینکه خوش شانس باشی یا پارتی داشته باشی.

مرزن آباد یکی از شهرهای شهرستان چالوسه که تو اخبار ترافبک صداوسیما زیاد اسمشو میبرند مثلا میگن جاده کرج به مرزن آباد یک طرفه شد و ... ولی این شهر قرار بود برای ما مفهوم جدیدی داشته باشه.

از اینکه نیروی انتظامی باید میرفتم راضی نبودم ولی اینکه قرار نبود تو شهر خودم یا اطرف شهرمون خدمت کنم منو راضی میکرد (این قضیه که دوست ندارم تو شهر خودم خدمت کنم بعدها هم یک جای دیگه مهم میشه)

روز اعزام فرا رسید و حدود 1000 نفر در یک پادگان نزدیک ساری جمع شدیم که از این 1000 نفر 800 نفرشون باید میرفتیم مرزن آباد!

سوار اتوبوس شدیم و تو اتوبوس ما و بقیه اتوبوسها بزن و بکوب و رقص و آواز خوندن برقرار بود انگار نه انگار که قراره از امروز بدبخت بشیم!

بالاخره ساعت 11 صبح رسیدیم به پادگان و باید می ایستادیم تو صف تا اسممون رو بنویسن. فوق دیپلمها جدا صف داشتن و لیسانسها هم جدا ولی صف ما یعنی صف فوق دیپلمه بی نظم و قاتی پاتی بود اون طرف صف لیسانسها کاملا مرتب و منظم بود من هم که دیدم اوضاع صف شیر تو شیره رفتم تو شهر یکم قدم زدم و برگشتم و جزء آخرین نفرهایی بودم که پذیرش شدم حدود ساعت 9 یا 10 شب بود که نوبت ما شد و من وارد پادگان شدم.



قسمت بعد

قسمت قبل

قسمت اول

  • سرباز