نسیم نی زار

از هرکجای بن بست، راهی به خانه ای هست

نسیم نی زار

از هرکجای بن بست، راهی به خانه ای هست

خاطرات خدمت سربازی

آخرین نظرات

۷ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

21.. پایان داستان لباس زمستانی

چهارشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۰۵ ق.ظ


دوره بسیار سخت ماموریت نوروزی که یک روز قبل چهارشنبه سوری شروع شده بود و تا 2 روز بعد از سیزده به در ادامه داشت تموم شده بود و از بازگشت دوباره به پادگان خوشحال بودم.  بقیه بچه ها هم که تو جاهای دیگه کرج خدمت کرده بودن هم وضعیت بهتر از ما نداشتن ولی چیزی که به نظر میرسید این بود که کلانتری که اونها امکانات بیشتری نسببت به ما داشت و داغون ترین کلانتری به ما رسیده بود و ما تنها گروهی بودیم که غذا نداشتیم! 

و اما قبل اعزام همونطور که قبلا گفته بودم ما که پوتین داشتیم با اونهایی که پوتین نداشته بودن جدا شده بودیم و ما رفتیم ماموریت اونها تو پادگان مونده بودن! اونهایی هم که متاهل بودن هم تو پادگان مونده بودن. جالب اینکه اونها به ما میگفتن خوش به حالتون از این پادگان رفته بودید بیرون و تنوع داشتین. ازشون پرسیدیم مگه شما چی کار کردین تو پادگان؟ اونها گفتن یک روز در میون پست میدادیم و 7 روز هم رفته بودن مرخصی!  البته وقتی فهمیدن که ما هیچ مرخصی نداشتیم و هر روز هم پست میدادیم نظرشون عوض شد و گفتند که شانس آوردیم که ماموریت نرفتیم! و من داشتم به این فکر میکردم که اگه من هم پوتین نداشتم یک عید آروم و راحت رو پشت سر میگذاشتم! هر 48 ساعت 6 ساعت پست میدادم و بقیش در اختیار خودم بودم و تلویزیون نگاه میکردم و فوتبال بازی میکردم و ... غذا هم که به راه بود از اون طرف 7 روز مرخصی هم که بود ولی یک پوتین همه اینها رو از من گرفت تا یکی از بدترین عیدهای عمرم رو پشت سر بگذارم!

و اما گروهان های دیگه هم ماموریت رفته بودن که بعضی هاشون تو همون مازندران و بعضی هاشون تو اردبیل ماموریتشون رو انجام داده بودن؛ اوضاع اونهایی که تو مازندران بودن خیلی خوب و عالی بود وکاملا راضی بودن. ولی اعزامیهای اردبیل راضی نبودن. هیچکدومشون هم مرخصی نرفته بودن ولی  همه شون غذا داشتن جز ما!  اونهایی که تو مازندران ماموریت اعزام شده بودن خیلی از بازگشت به پادگان ناراحت بودن درست برعکس ما!

اونهایی هم که 18 اسفند آموزشی شون شروع شده بود بعد یک ماه مرخصی تازه کارشون شروع شد! یک ماه مرخصی تو آموزشی چیزیه که خیلی عجیب و زیاده ولی اونها خیلی خوش شانس بودن که این اتفاق براشون افتاد. جالب اینکه دلیل یک ماه مرخصی شون ناقص بودن استحقاقی بود! آخا این عدالته که ما که استحقاقی نگرفتین این جوری مثل دیزل پست بدیم ولی اونها چون استحقاقی نگرفتن برن مرخصی؟

انتظار داشتیم بعد این همه روز آوارگی یه چند روزی بهمون مرخصی بدن ولی از مرخصی خبری نبود! برنامه فشرده آموزشی مجددا شروع شد! البته بهمون گفتم از وضعیت ماموریتتون گزارش بنویسید که من تا میتونستم از بدیهای ماموریت و اون کلانتری و شرایط خودمون نوشتم و کلی دلم خنک شد!

ما اورکت نداشتیم ولی یه عده دیگه اور داشتن. ولی از حدود 20 فروردین به بعد گفتن که هیچ کدام از نیروهای کادری و وظیفه دیگه اجازه ندارن لباس زمستانی بپوشن. این یعنی اونها باید اورکت رو در میاوردن! به این ترتیب ما بدون اینکه اورکت داشته باشیم با اونها از نظر بحث پوشش یکسان شدیم!




قسمت بعد

قسمت قبل

قسمت اول

  • سرباز

20.. اتمام ماموریت بدون نهستی!

چهارشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۴۲ ب.ظ

روزها یکی یکی به سختی هر چه تمامتر میگذشت و هیچ خبری از سربازهایی که قرار بود به جای ما بیان تا ما بعدش بریم مرخصی نبود و اینجا بود که دیگه باور کردم قضیه اون سربازها سرکاری بوده!

اون موقعها موبایل خیلی کم بود. یک روز به اصرار من رفنیم عکاسی یک عکس به رسم یادگار بگیریم. ژستو گرفتیم و عکسو انداخت به قصد حساب و کتاب که رفتیم عکاسه گفت میشه 22 تومان! اون موقع هر عکسی 500 الی 1000 تومان بود و ما از تعجب داشتیم شاخ درمیاوردیم! خلاصه به عکاسه گفتیم که عکسو چاپ نکن. عکاس گفت که من عکس انداختم و شروع کرد غرغر کردن. طرف فکر میکرد ما نمی دونیم دوربینش دیجیتاله! ما بهش گفتیم که میدونیم دوربینت دیجیتاله و به این ترتیب عکاس ضایع شد! از اون عکاسی بیرون اومدیم من گفتم بریم یه عکاسی دیگه که دوستان گفتند تو دیگه حرف نزن پیشنهاد نده! خود من هم دیگه به اون شکل تمایل نداشتم چون این قیمتی که این عکاسه گذاشته بود انگیزه رو از من هم گرفته بود. ولی الان که 10 سال از اون موقع میگذره میگم حیف که عکس ننداختیم! (نتیجه گیری: هر جا فرصت بود عکس بگیرید که یادگاری خیلی خوبیه)

دوستی با اهالی محل هم بعضی جاها کار ما رو سخت میکنه؛ مثلا یه روز موقع گشت زدن یه دختره اومد بهمون یه پسره رو نشون داد و گفت این آقا مزاحم من میشه! ما نگاه کردیم دیدیم پسره رفیق ماست و نمیشه چیز خاصی بهش گفت. به دختره گفتیم اشکال نداره! دختره از جواب ما هنگ کرد و سریع محل رو ترک کرد!

در طول شب که هوا خیلی سرد بود ما باید یکی از مغازه ها رو گیر میاوردیم که بریم داخل بشینیم و از سرما یخ نزنیم! 2-3 نفر هم بودن که شبها آتیش روشن میکردن و اونجا کنار آتیششون هم زیاد میرفتیم. یکی دو تا پاساژ کوچیک هم بود که میرفتیم داخلش تا یه خورده از سرما رو کم کنیم! در طول روز معمولا کنار پمپ بنزین، بانکها و طلافروشی بیشتر گشت میزدیم. ماشینهای کلانتری هم بعضی اوقات میومدن و نظارت میکردن که ما سر پست هستیم یا نه. یکی از افسرهای گشت ظاهرا چشمش مشکل داشت. میومد گشت میزد و ما رو نمیدید و میرفت تو کلانتری میگفت اینها نبودن سر پست! کار به جایی رسید که وقتی میدیدیم ایشونم افسر گشته ماشین کلانتری که از دور داشت میومد می رفتیم تو خیابون و به شکل تابلو براشون دست تکون میدادیم تا ایشون لطف کنه و ما رو ببینه!

روز سیزده به در هم که اوج کار ما بود و آماده باش کامل بیشتر تو پارک بودیم. تا 2 روز بعد سیزده به در هم گشت میزدیم. تا این که افسر کلانتری بهمون خبر داد که کارمون تموم شده و باید بریم ستاد فرماندهی کرج تا از اونجا مجددا اعزام بشیم به پادگان مرزن آباد جهت ادامه آموزشی! خیلی خیلی خبر خوبی بود و بالاخرا از اون وضعیت فلاکت بار راحت میشدیم! اون سربازه که فرار کرده بود هم خبری ازش نشد. کلانتری یک نامه بهمون داد و اسمهامون رو نوشته بود که در واقع گزارش و تایید کار ما بود. نکته جالب این بود که جلوی اسم اون سرباز فراریه نوشته بود نامبرده از تاریخ فلان دچار نهستی شده! این کلمه نهستی خیلی جالب بود و سوژه من شده بود!

موقع جمع کردن وسایل یه دونه پتو گم شده بود و یک نفر باید بی خیال پتوش میشد. اول از همه به من دو تا پتو دادن گفتن تو یکی برو حال کن! و این وسط آخر سر یکی از دوستام سرش بی کلاه موند و یک پتوئه شد. ولی یک اتفاق باعث شد که پتوی دوم خودشو دوباره به دست بیاره. شانسی که این رفیق ما آورده بود این بود که حاشیه پتو اسم خودشو نوشته بود. و گشت و پتوی خودشو پیدا کرد. و این وسط اون بنده خدایی که روز اول مرام به خرج داده بود و گروه 9 نفره ما رو 10 نفره کرده بود همون یه دونه پتوشو از دست داد. (نتیجه اخلاقی: روی پتوهاتون اسم خودتون رو بنویسید)

با تک تک بچه های کلانتری که حدود 3 هفته باهاشون بودیم خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم. هوا آفتابی و خوب بود انگار فقط منتظر اتمام ماموریت ما بود تا گرم بشه! توی ماشین یک آهنگ محسن یگانه رو گذاشته بود:
 «برو برو که مثل تو زیاده تو دنیا واسم. برو برو ولی بدون که تا ابد جایی نداری تو دلم!»

 از ماهدشت با خاطرات ریزو درشتش خارج شدیم و این سربازهای خود کلانتری بودن که باید به امور رسیدگی میکردن! رسیدیم ستاد فرماندهی و بچه های گروهان جهاد خیلی هاشون قبل ما اونجا بودن و قیافه همه نشون میداد که کم سختی نکشیدن! همچین تو حیاط ولو بودن که نشان از سر درون میداد! فکر کنم از همه بیشتر همون سرباز دچار نهستی حال کرده بود!:6:

اتوبوس اومد و سوار شدیم و بچه ها به دست زدن و  انجام حرکات موزون پرداختند و من به خواب عمیقی فرو رفتم. دیگه چیز خاصی یادم نمیاد . فقط یادم میاد که وسطها یه بار از خواب بیدار شدم و دیدم که بیرون بارونه و داخل اتوبوس بچه ها همچنان دارن میرقصن و من وقتی دیدم اوضاع خوبه دوباره خوابیدم تا برسیم پادگان!



  • سرباز

19.. شلیک به خودروی شخصی!

دوشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۳۷ ق.ظ

یه روز زنگ زدم خونمون ببینم اونجا چه خبره. کلی مهمون بودن خونه ما برای عید دیدنی ولی من امسال عید نداشتم و واقعا بهشون حسودی کردم! گشت زنی تو خیابونها 2 نفره بود. یک بار یک پیرمردی اومد بهمون عیدی بده؛ ولی اون رفیق ما که با هم داشتیم گشت میزدیم و خیلی خیلی هم آدم محافظه کاری بود قبول نکرد و گفت برای ما دردسر میشه و ... اون بنده خدا هم از عیدی دادن پشیمون شد! من راضی بودم عیدی بگیرم ولی اون رفیق ما کار رو خراب کرد!
رئیس کلانتری روز اول ما رو جمع کرده بود و گفته بود کاری میکنم که شهرتون یادتون بره و کلی خط و نشون کشید ولی بعدا وقتی فهمید که ما مثلا تحصیلات دانشگاهی داریم و آموزشی مون تموم نشده دیگه کاری به کارمون نداشت!
یک روز هم گفتند که طرح موتور گیریه و ما رو بردن میدون ماهدشت و گفتند موتور رد میشه بگیرینشون! ولی ما موفق به توقیف حتی یک موتور هم نشدیم! جالب این که یه نفری بود که تو اون مدت کوتاه خدمت باهاش دوست شده بودیم و یک بار رد شد با موتور که چون دوستمون بود کاری به کارش نداشتیم و فرمانده کلی هم شاکی شد! بعد 5 دقیقه دوباره این آقا با موتور رد میشه و بار هم نمیگیریمش و باز هم غرغر فرمانده! حالا ما نمیخواستیم بگیریمش ولی این آقا دائم رد میشد تا اینکه سربازهای خود کلانتری گرفتنش!
راستی اینو هم باید بگم که خود مردم ماهدشت اونجا رو مردآباد صدا میزدند! مردآباد اون سال واقعا سرد بود و یک روز حتی برف هم اومده بود! نوروز 86 تو ماهدشت برف اومد و ما نصف شبی تو سرمای شدید باید میرفتیم پست میدادیم تو خیابونها ولی بهمون گفتند چون برفه امشب نیازی نیست و تنها اتفاق خوب اون مدت کلانتری که برامون افتاد همین بود!
قضیه حموم رفتن هم معضلی بود برای خودش چون من روز اعزام از فرمانده گروهان پرسیده بودم که آیا وسایل حموم هم باید ببریم که فرمانده گفته بود نه؛ به خاطر همین من هیچ وسایل حمومی نداشتم و مجبور بودم که از حوله دستی استفاده کنم!
جالب این بود که از طرف ستاد استان کرج بازرس زیاد میومد کلانتری و هر دفعه هم کلی ایراد به وضعیت کلانتری میگرفتند! بعد اینکه بازرسها میرفتند رئیس کلانتری یا معاونش سربازهای کلانتری رو جمع میکردند و کلی تنبیه براشون در نظر میگرفتن و ما دلمون براشون می سوخت!
نمازخونه شده بود جای خواب ما و همه وسایلمون هم اونجا بود. بهتر از روی زمین خوابیدن بود.
یه شب که پستمون تموم شده بود و برگشته بودیم کلانتری دیدیم که جلوی در کلانتری یک ماشین پارکه که سمت باکش سوراخ سوراخه! پرسیدیم جریان چیه؟ گفتند که به این ماشین تیراندازی شده! تو ماهدشت یک خلافکار بزرگ بود که اسم کوچیکش اسلام بود و اسلحه هم حمل میکرد. تو کلانتری زیاد دربارش صحبت میکردن! تا جایی که من خبر دارم اسلام بعدها در طرح ضزبتی مبارزه با اوباش دستگیر شد!
و اما اون سال دربی تو عید برگذار شد که یکی از دغدغه های ما این بود که این دربی رو کجا ببینیم و اون موقعی که بازی داره برگذار میشه چه جوری از پست دادن جیم بزنیم؟ هر روز یکی از سربازهای ماموریت نوروزی باید وردست دژبان می ایستاد و دم در کمکش میکرد؛ اون روز دربی من دژبان بودم و لحظه برگذاری فوتبال اصلا نرفتم پیش دژبان و کامل فوتبال رو دیدم. دائما موقع فوتبال برام پیغام میفرستادن که بیا وگرنه می اندازنت بازداشتگاه و دهنتو صاف میکنند ولی من گوشم بدهکار نبود و فوتبالو کامل دیدم و بعد رفتم دژبانی. هیچ اتفاقی هم نیفتاد! بازی هم یک یک مساوی شد که نیکبخت برای پرسپولیس گل زد و علیزاده برای استقلال. ولی انصافا پرسپولیس 10 تا موقعیت گل ایجاد کرد و حتی یک پنالنی هم خراب کرد به نظرم حقش برد بود! اون موقع سرمربی پرسپولیس دنیزلی بود و سرمربی استقلال مرفاوی!
تو دژبانی هم هر کی میخواست وارد کلانتری بشه باید اسمش نوشته میشد و ساعت وود و خروجش توی یه دفتر نوشته میشد. موبایل هم اگه داشت باید تحویل میداد چون داخل استفاده از موبایل ممنوع بود هرچند اون موقع موبایل داشتن مثل الان مرسوم نبود! شب هم اگه کسی میخواست وارد بشه اول باید با افسر شب هماهنگ میکردیم و بعد طرف رو راه میدادیم تو کلانتری.
روزها میگذشت و من هنوز منتظر بودم که گروه دوم سربازها بیان و ما بریم مرخصی! 


  • سرباز

18.. آغاز سال 1386

جمعه, ۱۲ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۴۸ ب.ظ

اون 12 نفری که برای ماموریت نوروزی تو کلانتری ماهدشت بودیم تبدیل شدیم به 8 نفر! یک نفر فرار کرد و در واقع خودش به خودش مرخصی داد و رفت شهرش عید دیدنی! 3 نفر هم رفتن پلیس راه و دیگه کلانتری نیومدن. و اما وظیفه ما 8 نفر هم همونطور که قبلا گفتم گشت زدن تو خیابون به عنوان پاس پیاده بود.  یعنی 2 گروه 4 نفره شده بودیم روزی 12 ساعت باید تو خیابونها راه میرفتیم. نوبتی میرفتیم تو خیابون؛ یعنی 4 ساعت ما و 4 ساعت گروه دیگه همینجور تا آخر عید باید پاس میدادیم! شاید در طول روز زیاد سخت نبود ولی شب و نصف شب باید میرفتیم که تو اون سرمای عجیب و غریب خیلی ضدحال بود!

یک چیز بد کلانتری بوی بد بازداشتگاهش بود؛ وقتی وارد میشدیم این بو به راحتی حس میشد! متاسفانه بعضی از بازداشتیها به جای اینکه برن دستشویی همونجا قضای حاجت میکردند! به جرات میگم که این بو از خود سرویس بهداشتی هم حال به هم زن تر بود چون دستشویی راهی برای تهویه هوا داشت ولی بازداشتگاه نداشت! 

تحویل سال ساعت 2 یا 3 نصف شب بود که ما سر پست بودیم و سال جدید رو در پمپ بنزین ماهدشت آغاز کردیم! 
4 ساعت سر پست بودیم و اون 4 ساعت رو مثلا باید استراحت میکردیم ولی تو کلانتری اگه کاری بود میومدن سراغمون و به همین سادگی استراحتمون رو ازمون میگرفتن! انگشت شصت پام به دلیل راه رفتن زیاد در سرما بی حس شد و چون استراحتی هم وجود نداشت تا آخرین روز به همین شکل ادامه دادم! البته من هنوز منتظر بودم که یک عده سرباز بیان جای ما و ما هم بریم مرخصی!

ولی مردم ماهدشت خیلی خیلی مهمون نواز و مهربون بودن و هوامون رو داشتن. واقعا من شیفته مردم اونجا شدم. جالب اینکه اکثرا هم ترک بودن. وقتی میرفتیم مغازه خرید اکثر اوقات پول نمیگرفتن و همیشه تعارف میکردن بریم داخل منازلشون سر سفره عید بشینیم! (هر چند که ما نمیتونستیم قبول کنیم!). 



  • سرباز


صبح ساعت 6.5 بیدارمون کردن گفتن باید کلانتری رو نظافت کنیم سربازهای خود کلاننری و ما مشغول نظافت شدیم با جدیت. 

این وسط یکی از کادریها هم که ستوان دو بود اومد کمکون! اون ستوانه داشت طی میکشید و خیلی هم سربازها باهاش راحت بودن به شکلی که یکی از سربازها در کمال حیرت و تعجب ما با اون شوخی جنسی میکرد! ولی هر چی ما برامون این قضیه چیز عجیبی بود ولی برای سربازهای خود کلانتری خیلی عادی بود!

بعد از این به اصطلاح نظافت قاعدتا باید صبحونه میدادن که ندادن! توجیهشون این بود چون شما تازه اومدین هنوز آمارتون برای دریافت غذا داده نشده و ما رفتیم سراغ ساکها و کیفهامون و بیسکوییت ونون دراوردیم و خوردیم. کلانتری جایی بود که اون اطراف نه خبری از مغازه بود و نه نونوایی!

کلا در طول روزهایی که اونجا بودیم غذا بهمون زیاد نرسید. یعنی تا اخرین روز آمار ما نرفته بود. غذاها از یک پادکان میومد و طبق آمار به کلانتری غذا میدادن و ما هم تا اخرین روز جزو آمار نبودیم! خود سربازهای کلانتری هم همون غذای اندک رو خودشون میخوردن وتهش چیزی اکه میموند به ما هم میدادن! خیلی کم پیش میومد که ما غذایی بخوریم که سیر بشیم. مثلا یه بار صبحانه کره دادن ولی نون ندادن!

ماهدشت یک دونه میدون داشت که دو طرف خیابونش جایی بود که باید ما به عنوان پاس پیاده پست میدادیم! هوا خیلی سرد بود و ما هم اور نداشتیم! علاوه بر ما 10 نفر 2 نفر دیگه هم به ما اضافه شدن که تو این تعدادی که بودیم 3-4 نفر اور داشتند که موقع پست دادن همه همین 3-4 تا اور رو میپوشیدیم و دور همی استفاده میکردیم. اینقدر شبها هوا سرد میشد که زیر اور کاپشن شخصی میپوشیدیم که باز هم کفاف نمیداد!

پاس پیاده یعنی یک مسیر تو خیابون رو باید دائم بالا و پایین میکردیم که خودش باعث میشد از دزدی پیشگیری بشه. 4 ساعت پست میدادیم و 4 ساعت استراحت که البته تو زمان استراحت هم کارهای مثل نظافت رو ممکن بود انجام بدیم! ضمن اینکه باتوم هم تو دستمون بود که بعد از پایان 4 ساعت پست باید تحویل کلانتری میدادیم.



قسمت بعد

قسمت قبل

قسمت اول

  • سرباز


18 اسفند اعزامیهای جدید اومدن؛ کلا اینجوریه که 18 هر ماه دیپلم و پایینتر اعزام میشن و یکم ماههای زوج فوق دیپلم و بالاتر. اون روزی که اونها اومده بودن اسم بنویسن خیلی با کنجکاوی ما رو نگاه میکردن و ما هم از این که از اینها باتجربه تر هستیم حال میکردیم! (هرچند که خود ما تازه 18 روز از خدمتمون گذشته بود) . جالب اینکه اینها که آخر سال اومده بودن هم مثل ما استحقاقیشون رو کامل نگرفتن! ولی در عین حال به شکل عجیبی بهشون مرخصی دادن (چیزی حدود 25 روز اول رو مرخصی بودن که فکر کنم بی سابقست!)

حدودا ۲۵ اسفند سه اتفاق مهم برامون افتاد. یکیش این که سربازهایی که ۱۸ دی اعزام شده بودن بعد از مرخصی پایان دوره برگشتن و حکم ترخیصشون رو گرفتن که توش مشخص بود که بعد اموزشی قراره کجا و کدوم شهر بقیه خدمتشونو انجام بدن.

اتفاق مهم بعدی این بود که خدمت کرده ها یعنی اونهایی که قبلا یه مقدار از خدمتشونو قبلا انجام داده بودن و وسطای خدمتشون دانشگاه قبول شده بودن والان دانشگاشون تموم شده بود ومجددا اومده بودن خدمت هم اموزشی شون تموم شد.

 اتفاق سوم ولی مرتبط با ما بود.  بعد از کلاسهای صبح و بعد از نماز و ناهار ما رو به صف کردن وگفتند هر کی پوتین داره بیاد سمت چپ وایسته و اونهایی که پوتین ندارن برن سمت راست. من جزو پوتین دارها بودم . ما رو بردن میدون صبحگاه و گفتند قراره شما رو ببرن جایی. پتوهاتون و بعضی وسایل ضروری رو بگیرین و دوباره برگردین میدون صبحگاه. من از فرمانده پرسیدم که وسایل حموم رو هم بگیریم ایشون پاسخ دادن نه لازم نیست.

وسایلمون رو گرفتیم و رفتیم میدون صبخگاه و اتوبوس اومد و سوار شدیم. از راننده پرسیدیم کجا می خوای ما رو ببری؟ گفت کرج! خوشبختانه من صندلی گیرم اومد ولی بعضبها مجبور شدن رو کف اتوبوس کل مسیرو بشینن! 

اتوبوس هم اتوبوس شرکت واحد بود و ما مجبور بودیم ار چالوس تا کرج رو روی این صندلی های سفت و سخت بشینیم. بچه ها طبق معمول بساط دست وشادی و رقص و ... رو برپا کردن.

 من عادت دارم تو اتوبوس بخوابم اما صندلیهای اتوبوس واحد خیلی کوتاه هستند و گردنم تکیه گاه نداشت ولی من اینقدر خودمو جمع وجور و ام پی تری کردم تا تو صندلی جا شدم و خوابیدم. فقط یادم میاد یک بار از خواب بیدار شدم و بیرون رو نگاه کردم که دیدم برف داره میباره و دوباره خوابیدم و وقتی رسیدیم کرج اصلا متوجه نشدم چند ساعت تو راه بودیم!

از داخل شهر کرج رفتیم و شهرو نگاه میکردیم. من پیش خودم گفتم توی یک شهر بزرگ خدمت کرن نباید سخت باشه! حدود ساعت 9 شب بالاخره رسیدیم به فرماندهی انتظامی شهرستان کرج. تو اون پادگان یه مقدار منتظر بودیم و سربازهایی که تو پادگان بودن رو نگاه میکردیم! بعد یک سرهنگ اومد ما رو به خط کرد و شروع کرد به تقسیم کردن سربازها به چند دسته. مثلا میگفت 10 نفر بیان اینجا به صف شن.  15 نفر اونجا. دمش گرم یه کار خوبی که کرد این بود که میگفت اونهایی که با هم دوستن و دوست دارن کنار هم باشن توی یک صف قرار بگیرن. هر صفی رو هم اسماشون رو مینوشت و میفرستاد تو مینی بوس تا برن به یک کلانتری. کلانتری های بزرگتر 15 نفر نیرو میفرستاد و کلانتری های کوچکتر هم 10 تا. ما جزو 2 صف آخر بودیم.  اکیپ ما 6 نفره بود که قرار گذاشتیم که پیش هم باشیم. 3 نفر دیگه هم خودشونو چسبوندن به ما و شدیم 9 نفر اون یکی صف دیگه هم شد 16 نفر! سرهنگه اومد گفت یک گروه 15 تایی میخوام یکی 10 تایی! اون 16 نفر هم چسبیده بودن به هم و ما 9 نفر هم تکون نمیخوردیم تا اینکه بالاخره یکی از اون 16 تایی ها مرام به خرج داد و گفت من میرم اونور و این گونه بود که 10 نفر ما و 15 تای اونها تکمیل شدیم! 25 نفرمون سوار یک مینی بوس شدیم ولی  اون 15 تا رو فرستادن گوهردشت و ما 10 نفر هم فرستادن ماهدشت! اول گوهردشتی ها رو پیاده کردن و بعد ما رو بردن ماهدشت. ما پیش خودمون گفتیم که اسمش که باکلاسه امیدوارم خودش هم جای خوبی باشه ولی راننده بهمون گفت اونجا داغونه و پارسال مردمن ریخته بودن تو کلانتری و دعوا شده بود و ... که این قضیه خود گویای همه چیز بود!

بالاخره ما هم رسیدیم. توی کلانتری افسر شب اسممون رو نوشت و آسایشگاه کلانتری رو بهمون نشون داد. تخت خالی پیدا نکردیم و 10 نفر روی همون زمین پتو پهن کردیم و خوابیدیم! من حس خوبی به کلانتری نداشتم چون معملوم بود که زیاد شرایط خوبی نداره. ولی تو پادگان مرزن آباد قبل اعزام بهمون گفته بودن که بعد یک هفته یک عده سرباز دیگه میان جای شما و شما میرید مرخصی و من به همین دلخوش بودم!



قسمت بعد

قسمت قبل

قسمت اول


  • سرباز

15.. تفاوت نیروی انتظامی با ارتش و سپاه

پنجشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۵، ۰۷:۲۴ ب.ظ


مجددا کار رو از سر گرفتیم علاوه بر من که از خونه پوتین آورده بودم اکثر بچه ها هم پوتین تهیه کرده بودن و البته یه عده هم باز هم با کفش شخصی اومده بودن که واقعا خوش به حالشون!تصویر: /weblog/file/forum/smiles/33.gif دلخوش به این بودیم که عید نزدیکه و به زودی مرخصی میاندوره بهمون میدن و کلی خوش به حالمون میشه. بحث سر اینکه هفته اول عید بریم مرخصی بهتره یا هفته دوم زیاد بود و من به شخصه دوست داشتم هفته دوم برم مرخصی. کلا اسفند برای دوره آموزشی به دوره طلایی معروفه چون اون وسط عید هست و تعطیلات. عجب هم طلایی بود برای ما تصویر: /weblog/file/forum/smiles/33.gif

خاصیت دوره آموزشی اینه که هر روزی بگذره بیشتر خوش میگذره چون 1.به شرایط بیشتر عادت میکنیم 2.به ترخیص نزدیک میشیم.:3:  روزها طبق آنچه قبلا گفته بودم میگذشت و کلاسهای مختلف رو میگذروندیم.:3: بعضی کلاسها متعلق به کل یگانهاست مثل باز و بسته کردن اسلحه، کاربرد سلاح، رزم انفرادی ، آشنایی با تیربار، حفاظت اطلاعات، اصول تیراندازی، جنگ افزار شناسی، آیین نامه پاسداری و انضباطی، کمین و ضدکمین، پدافند غیرعامل، بهداشت وکمکهای اولیه، جنگ نوین، رژه، صف جمع، عقیدتی و ... ولی بعضی ها فقط اختصاصی متعلق به نیروی انتظامی بود مثلا دستبند زدن، دستگیری و بازداشت متهم، بدرقه متهم، تیراندازی با کلت روولور و زیگزائور و باز و بسته کردن آنها، بازرسی بدنی، بازرسی اماکن و خودرو, آداب و منش انتظامی، پاس پیاده، گشت انتظامی(هوایی, زمینی و در آب)، پلیس 110، اوراق قضایی، وظایف ناجا، حفظ صحنه جرم، قاچاق کالا، کشف علمی جرائم، مواد مخدر، کنترل اجتماعات، امور انتظامی و ...

دلیل اینکه اکثر افراد دوست ندارن تو نیروی انتظامی خدمت کنند دقیقا همین کلاسهای اختصاصی نیروی انتظامیه. مثلا بدرقه متهم یعنی اینکه یک متهم رو از کلانتری به دادگاه ببری که اگه این وسط متهم فرار کنه جزای اون جرمو خود سرباز باید بکشه! یعنی اگه اون متهم قاتل باشه و فرار کنه سربازی که مسئول بوده باید اعدام بشه یا با تخفیف حبس ابد براش درنظر بگیرن! یا مثلا کنترل اجتماعات که فوق العاده کار سختیه باید یک جمعیتو کنترل کنی! ضمن اینکه تعطیلات هم معنایی نداره و همیشه در وضعیت «آماده باشن»!تصویر: /weblog/file/forum/smiles/33.gif یا شب و روز هم معنا نداره و هر وقت کلانتری بری باید باز باشه و یا خیلی از تصادفات رانندگی شب اتفاق میفته که افسر باید بازدید کنه. واقعا تا تو اون موقعیت قرار نگیرید شاید درکش سخت باشه ولی تو خدمت دیدمون نسبت به لباس سربازی و نیروی انتظامی کاملا عوض شد.



قسمت بعد

قسمت قبل

قسمت اول

  • سرباز