نسیم نی زار

از هرکجای بن بست، راهی به خانه ای هست

نسیم نی زار

از هرکجای بن بست، راهی به خانه ای هست

خاطرات خدمت سربازی

آخرین نظرات

۱۲ مطلب با موضوع «ستاد کل ناجا - ونک» ثبت شده است

38.. خداحافظی با ستاد فرماندهی کل ناجا

پنجشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۵، ۰۸:۳۶ ب.ظ

شنبه رسیدم به پادگان ولی خیلی نگران اون نامه بودم که اگه نمیدادن چی؟ اون روز ظهر زنگ زدم به خونه و پدرم گفت که نامه رو گرفتم. خیالم راحت شد و نفس راحتی کشیدم.:5: پیگیر شدم ببینم میشه نامه رو اداره پست بیاره پادگان و تحویل من بدن که دیدم دنگ و فنگ داره و بی خیالش شدم. قرار شد که با اتوبوس نامه رو بفرستن و من برم بخش باربری ترمینال و تحویل بگیرم. روز یکشنبه بعد از ساعت اداری رفتم ترمینال شرق و دنبال انباری گشتم و نامه رو گرفتم.
و اما روز شنبه یک روز مهم دیگه هم بود. امیر خدمتش تموم شده بود. کسی که پایه خدمتی دی 84 بود بعد از 20 ماه خدمت و تحمل چندین روز اضافه خدمت اون روز با شیرینی اومده بود و حسابی برای محمود کری میخوند. حتی کارت پایان خدمت خودش رو به صورت محمود میمالید! یکی دیگه از کریهایی که میخوند این بود که به محمود میگفت ببین حامد هم زودتر از تو داره ترخیص میشه.:18:
کارگزینی دیگه داشت بعد از رفتن امیر و من خلوت میشد و خود محمود هم 2 ماه دیگه خدمتش تموم میشد به خاطر همین سرهنگ اقبال 2 تا سرباز جدید آورد که هر دو استوار یکم و به شدت هم بچه مثبت بودن. من در مقابل اونها پایه بالا محسوب میشدم.:30: اتفاق جالب دیگه این بود که کسی که تخت بغل دستی من میخوابید و ستوان 3 وظیفه بود و فوق لیسانش داشت هم دکترا قبول شده بود و رفتن و من و اون همزمان شده بود.:30:
یک جوری برنامه ریزی کردم که چهارشنبه تسویه کنم و کارم تموم بشه و پنج شنبه از اونجا برم. روز چهارشنبه فرار رسید و من با شیرینی رفتم کارگزینی و برای آخرین بار صبحگاه رو تجربه کردم. بهم یک برگه دادن که از 8 جای پادگان باید امضا میگرفتم. موقع امضا گرفتن هم 6 تا امضا رو سریع گرفتم ولی تو 2 تاش گیر کردم. یکیش حفاظت اطلاعات بود که چند بار بهم گفتند برو بعدا بیا و سر آخر هم بعد این همه اومدن و رفتن خود همون شخص برگه رو امضا کرد.straight face موقع امضاها هم با لباس شخصی بودم.
و اما موقع پخش شیرینی اولین کسی که شیرینی گرفت فکر میکنید کی بود؟ همون پسری که تو بانک قوامین پادگان بود و به شدت مغرور بود و من ازش خوشم نمیود! اونم نه یکی بلکه 2 تا شیرینی گرفت.worried من هم دیگه کاری به کارش نداشتم. بعد رفتم اتاق سرهنگ اقبال که بهم گفت ما دوست داریم تو همچنان باشی ولی امیدوارم هر جا که هستی موفق باشی. من هم ازش تشکر کردم.kiss
اون روز تسویه حساب رو جزو خدمتم حساب نکردن.sad بعد از تسویه حساب دیگه من عملا سرباز نبودم و میتونستم همون موقع برم خونمون ولی من یک شب دیگه موندم و شب آخر به همه سربازهای آسایشگاه شیرینی دادم. شب آخری که تو ستاد فرماندهی خوابیدم یک مرور بر خاطراتی که اونجا داشتم کردم. اون روز اولی که من و علی اومده بودیم و اتفاقهای بعدش تا رسیدن به روز تسویه.
فردا صبح به سرم زد برای آخرین لباس نظامی رو بپوشم و با همون برگردم شهرمون. از پادگان خارج شدم و همه اون پادگان جزء بخش از خاطرات زندگیم شد.:33: توی مسیر چون لباس نظامی داشتم باید مواظب دژبانهای سطح شهر هم میبودم تا به وقتش اونها رو دریبل بزنم. البته توی خود ترمینال 2 تا دزبان منو گیر انداختند. ولی عجیب اینکه خیلی خوش برخورد بودن. هر چند که من تسویه حساب کرده بودم و برگه تسویه حساب و ترخیص از پادگان رو هم داشتم. غروب رسیدم خونه و لباس نظامی رو از تنم در آوردم.:30:
و اما بشنوید از علی که بعد از رفتن من اون هم به دلیل یک بیماری از خدمت معاف شد. محمود هم 2 ماه بعد از من خدمتش تموم شد.


  • سرباز

37.. نقض قانون کشور توسط من!

دوشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۳۱ ب.ظ

نزدیکهای مهر وقتش بود که قبولی دانشگاهمو رو کنم و برم سر وقت دانشگاه. تا اون موقع فقط علی و امیر از قبولی من خبر داشتند و هیچ کس با خبر نبود. روز موعود رفتم کارگزینی و همه با خبر شدن که من دانشگاه قبول شدم و میخوام برم.:19: سرهنگ اقبال بهم توضیح داد که برای رفتن به دانشگاه باید چه مراحلی طی کنم. یک نامه از کارگزینی پادگان باید میگرفتم که دیگه خودم تو کارگزینی حق آب و گل داشتم و این مرحله به سادگی طی شد مرحله بعد باید میرفتم داشنگاه و نامه میگرفتم برای حوزه نظام وظیفه استان خودم یعنی مازندران. بعد از حوزه وظیفه نامه میگرفتم برای پادگان. بعد از پادگان نامه میگرفتم برای حوزه وظیفه مازندران و بعد دوباره نامه از حوزه وظیفه به دانشگاه!:30:
نامه رو از پادگان گرفتم و با اخذ چند روز مرخصی عازم دانشگاه شدم. من قبلا هم گفتم که تکمبل ظرفیت قبول شدم یعنی تو تیرماه 85 کنکور دادم که قبول نشدم و در مرحله تکمیل ظرفیت دانشگاه بابل قبول شدم! ولی از قبول شدنم خبر نداشتم تا اینکه اولین روزهای خدمتمن متوجه شدم که قوبل شدم . وبعد رفتم دانشگاه ثبت نام کردم و چون کلاسها شروع شده بود اون ترم رو بهم مرخصی داده بودن و از مهر باید میرفتم سر کلاس.
 رفتم داشنگاه گفتم سربازم و نامه بدین بهم که ببرم نظام وظیفه استان. مسئول آموزشگاه گفت تو تا الان کجا بودی؟ گفتم خدمت. طرف گفت چی؟ خدمت بودی؟ تو مگه از اسفند دانشجوی ما نبودی؟ گفتم آره. گفت پس چه جوری خدمت بودی؟ مگه میشه یک نفر هم دانشجو باشه و هم سرباز! بهشون گفتم من تو خدمت بودم اومدم اینجا شما یه ترم مرخصی بهم دادین. مسئول آموزش گیر سه پیچ داده بود که تخلف کردی و حالا باید بری همون خدمت رو بگذرونی و دانشگاه قبول شدنت رو باطل میکنیم! هیچ راهی نداشت! من ضدحال عجیبی خورده بودم.:33: چی فکر میکردم و چی شد! رفتم خونه به پدرم ماجرا رو گفتم. پدرم طبق معمول اول یکم سرزنشم کرد و قرار شد که فردا با هم بریم دانشگاه ببینیم که چی کار میشه کرد شاید ریش سفید پدرم رو ببینن دلشون بسوزه!:18:
فردا شد و با هم رفتیم دانشگاه که مسئول آموزش باز هم همون حرفهای دیروز رو تکرار کرد. خلاصه پدرم یه خورده باهاشون حرف زد. مسئولان آموزش 2 نفر بودن که یکیشون نرم شد و به اون یکی گفت اشکال نداره. الان تو این وضعیت چی کار میتونی بکنی؟ و یه خورده غر زدن و نهایت منت گذاشتن رو سرم که دانشگاه نامه میده ولی ما زیر سوال میریم به خاطر شما. موقع نوشتن نامه باید مینوشتن که دانشجو فلانی در آزمون وروزدی تیر 85 شرکت کرده و قبول شده و اقدامات لازم را جهت ترخیص وی مبذول فرمایید. اون تیر 85 رو وقتی داشت مینوست چپ چپ داشت نگاهم میکرد!:23: (دقت کنید که اون روز یکی از روزهای شهریور 86 بود و قبولی من مربوط به آزمون 14 ماه قبل!) به هر حال نامه رو گرفتیم رفتیم نظام وظیفه بابل. اونجا گفتن که ربطی به ما نداره و باید برین ساری نظام وظیفه استان. عازم نظام وظیفه استان شدیم. نامه رو مسئول مربوطه نشون دادیم طرف نگاه کرد تیر 85 که مال پارساله و نامه رو پرت کرد روی میز که یعنی پاشین برین خدمت.:33: پدرم گفت این تکمیل ظرفیت قبول شد. طرف نگاه کرد و گفت خوب برید شنبه بیاین (اون روز پنجشنبه بود). مرخصی من تموم شده بود و شنبه صبح باید میرفتم ستاد. به خاطر همین کارو سپردم به پدرم و خودم عازم تهران شدم.


  • سرباز

36.. ربات و خرافات!

جمعه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۵۰ ب.ظ

یکی از بچه های سرباز کارگزینی مثل ربات راه میرفت. به خاطر همین بچه ها بهش میگفتن ربات! یک بار من و این تو میدون پیروزی بودیم که اونجا مسافرکشها رباط کریم دنبال پیدا کردن مسافر بودن. جمله هاشونو خلاصه میکردن مثلا به جای اینکه بگن رباط کریم یک نفر میگفتند رباط یک نفر! ما داشتیم از کنارشون رد میشدیم که یکیشون گفت شما رباطین؟ (منظورش این بود که رباط کریم میرید!). خیلی اتفاق خنده داری بود که به ربات میگفت رباطی!:18:

من جاهای مهم تهران رو تو مدتی که سربازی بودم رفتم. ولی هیچ جا برام بهارستان نمیشد. بهارستان رو با 2 چیز میشناسن یکیش ساختمون مجلسه و دیگه فروشگاههای موسیقیش. مثل من برای اولین بار ساز چنگ رو اونجا دیدم که قیمتش 1.5 میلیون بود اون موقع الان راحت 6 میلیون میشه. خیابان جمهوری هم فروشگاه موسیقی زیاد داشت ولی بهارستان یه چیز دیگه بود.:22:

یه بار از مرخصی برگشته بودم. یک mp3 پلیر داشتم که اونو توی کاپشن جاسازی کردم و کاپشن رو هم گذاشتم توی ساک. از دژبانی که داشتم رد میشدم ساکمو بازرسی کردن و سربازه گیر داده بود به کاپشن و بالاخره پیداش کرد و شروع کرد به گیر دادن. ( بردن موبایل و ام پی تری پلیر به داخل پادگان و مکانهای نظامی ممنوعه. هر چند که تو همون ستاد خیلی ها توی آسایشگاه موبایل رو قاچاقی برده بودن و استفاده میکردن). شانسی که آوردم این بود که یک دژبانی بود که همشهری من بود و اون منو از اون وضع نجات داد! :29:

تو یکی از اتاقهای کارگزینی یک سروان داشتیم که خیلی خرافاتی بود. برای رفع بلا کارهای عجیب و غریب انجام میداد مثلا یهو پنجره رو باز میکرد و شروع میکرد به فوت کردن تا بلا بره بیرون! :31: توی یک اتاق دیگه یه ستوان یک هم داشتیم که اسمش ملاعلیلو بود. این همیشه بهم گیر میداد چرا بهش احترام نظامی نمیذارم! من بهش میگفتم چشم دفعه بعد ولی دفعه بعد هم احترام نمیذاشتن براش و باز شاکی میشد. مثلا وقتی وارد اتاق میشد انتظار داشت که من براش بلند شم ولی بلند نمیشدم و این بنده خدا شاکی میشد به بابایی میگفت این سرکار استوار چرا این قدر بی نظمه و گله میکرد! :30:

من تمامی صبحگاهها رو میرفتم و تو صبحگاه حضور و غیاب میکردن. یک روز بعد خوردن صبحانه رفتم اتاقمون تو کارگزینی تا وسایلمو بذارم و بعدش برم صبحگاه ولی متوجه شدم که وسیلم رو تو سالن غذاخوری پادگان جا گذاشتم. تا برم وسیله بگیرم و برگردم صبحگاه هم شروع شده بود و دیگه بعد از آغاز صبحگاه هیچ کس حق نداشت بره تو صف. من هم برگشتم به اتاقم. از شانس بد من همون روز جناب سرهنگ اقبال آمار صبحگاه رو در آورد و قرار شد به غایبان اضافه خدمت بزنه. اول از همه غایبان کارگزینی رو احضار کرد که من هم جزوشون بودم. از من پرسید تو که تازه اومدی چرا؟ من هم براش توضیح دادم که داستان اینه که نمیدونم قانع شد یا نه ولی در مجموع برای هیچ کس اضافه خدمت نزد.:3:

پادگان ما چند تا در داشت. از جمله درب شمال و درب جنوب. رفت و آمد سربازهای وظیفه فقط از درب جنوب ممنوع بود و فقط از درب شمال میتونستیم وارد و خارج بشیم. ولی برای بعضی ها رفتن از درب جنوب خیلی بهتر بود چون اگه از درب شمال میرفتن مجبور بودن کل پادگان رو دور بزنن تا برسن به خیابون جنوبی! برای محمود هم این قضیه صدق میکرد. یک بار یکی از کادریهای مربوط به درب جنوب اومد تو کارگزینی و محمود باهاش هماهنگ کرد که اون روز اجازه بده از درب جنوب برن بیرون اون کادریه هم اکی داد. محمود موقع رفتن یکی از بچه های کارگزینی به اسم مصطفی رو هم با خودش برد تا با پارتی که محمود داشت از درب جنوب رد بشن! وقتی رسیدن درب جنوب اون کادریه اونجا نبود! به خاطر همین اجازه ندادن که اونها از اون در خارج بشن. ولی مصطفی توسط یکی از بچه ها از اون در رد شد! جالب این بود که محمود که قرار بود پارتی مصطفی بشه پشت در موند ولی خود مصطفی رد شد!:18:

ما تو دوره آموزشی وسایل استحقاقی مون از جکله اورکت رو کامل نگرفته بودیم. من و علی رفتیم پیش سرهنگ اقبال و اینو بهش گفتیم . اون هم نامه نوشت برای آماد و پشتیبانی و قرار شد که بهمون اون چیزهای کسری رو بدن.:29:

فرمانده پشتیبانی و قرارگاه ستاد فرماندهی ناجا یک سردار بود به اسم صومی. یک نکته مثبت که من ازش به یاد دارم این بود که یک بار اومد توی آسایشگاه نشست و با بچه ها جلسه گذاشت تا مشکلات خودمون رو بهش بگیم. دمش گرم چون بعیده که فرمانده ای از این کارها بکنه.:25:


  • سرباز

35.. سهمیه بندی بنزین!

يكشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۱۶ ب.ظ

تو اون دوره یعنی تابستون 86 یه روز غروب احمدی نژاد اعلام کرد که از ساعت 12 امشب بنزین سهمیه بندی میشه! همین باعث شد مردم با بشکه هجوم بیارن به پمپ بنزینها تا تو آخرین ساعات بنزین سهمیه آزاد بنزین ذخیره کنند! این وسط طبق معمول نیروی انتظامی هم در آماده باش مطلق بود و طبیعتا به سربازهای ستاد هم نیاز داشتند. یک مینی بوس راه افتاده بود تو ستاد و هر سربازی که میدیدن میچپوندن تو مینی بوس بدون اینکه بپرسن کی هستی و کجا بودی!  وقتی مینی بوس پر شد اونها رو بردن تو سطح شهر. و من تو پادگان موندم.:30:
محمود یک تصادف کوچیک کرده بود و پاش تو گچ بود. به خاطر همین رفته بود اتاق سرهنگ اقبال و ازش درخواست یک هفته مرخصی استعلاجی کرده بود. سرهنگ اقبال با این که به وضوح راضی نبود ولی طبق دستور پزشک عمل کرد و مرخصی استعلاجی رو بهش داد. اقبال گفت این یک هفته دیگه برمیگرده پیش خودم من میدونم و این. از اون طرف یکی از نیروهای کادری پادگان ارتقای درجه گرفته بود و حکمش اومد کارگزینی. طرف اومد پی گیری کرد که درجش اومده یا نه و امیر بهش جواب داد که شیرینی بده درجتون امده. اون بنده خدا هم درجا یک 1000 تومانی درآورد و داد به عنوان شیرینی. (اون موقع با 1000 تومان میشد برای 4 نفر صبحانه تهیه کرد!:26:) اون بنده خدا وقت رفت، بابایی که از قبل یه لج کوچیک داشت با امیر، شروع کرد گیر دادن که چرا شیرینی گرفتی؟ نباید میگرفتی این جرمه و ... امیر میگفت که من یه چیزی همینجوری به شوخی گفتم چمیدونستم سریع عملیش میکنه. بابایی قشرقی راه انداخت و این قضیه رو صورت جلسه کرد. رفت پیش اقبال و با آب و تاب قضیه رو تعریف کرد و همه چیز علیه امیر شد. این وسط امیر هم پول رو پاره کرد انداخت تو سطل آشغال! اقبال امیرو احضارو کرد و بهش توپید. این وسط منو هم احضار کرد که به عنوان شاهد بیام توضیح بدم. انتظار داشت مفصل توضیح بدم که من حوصله نداشتم و یک جمله گفتم که امیر یک شوخی کوچیک کرد و منظوری نداشت و همه چیز یهویی اتفاق افتاد و حادثه خبر نمیکنه!  حکم نهایی اقبال این شد که امیر 48 ساعت بره بازداشتگاه! این قضیه به قدری سروصدا کرد که قضیه مرخصی استعلاجی محمد کاملا از یاد رفت! امیر هم بعد دو روز از بازداشتگاه آزاد شد و با موهای تراشیده (تو بازداشتگاه موها رو میزنن) به ادامه فعالیت خودش ادامه داد.:30:
ما تو خوابگاه ماهی یک بار باید پست میدادیم. از شانس بد من هر موقع که من باید پست میدادم مسابقه والیبال تیم ملی بعد ساعت 9.5 پخش میشد و بچه ها میخواستن ببینن. بعد از ساعت 9.5 هیچکس حق نداشت تلویزیون رو روشن کنه و در صورت مشاهده نگهبان میرفت زیر سوال. مشکل مهمتر این بود که افسر شب هم برای من همیشه سرگرد طرقی بود که بسیار سختگیر بود.:31: این وسط من میرفتم بیرون در می ایستادم و هر موقع سرگرد میومد به بچه ها اشاره میزدم که بساط والیبالو جمع کنند. خلاصه اون شبها به خیر گذشت.:19:

  • سرباز

33.. فیشهای نجومی!

يكشنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۵، ۰۸:۳۱ ب.ظ

و اما بشنوید از اولین حقوقی که دریافت کردم. ما بابت 2 ماه آموزشی حدود 20000 تومان حقوق گرفتیم. و بابت هر ماه تو یگان خدمتی هم 23 تومان به ما که استوا یکم بودیم حقوق میدادن و به سربازهای صفر هم فکر کنم 12-13 تومان حقوق میدادن. حقوق رو از بانک قوامینی که داخل خود پادگان داشت میگرفتیم که این بانک پادگان همیشه شلوغ بود. (البته از بانکهای قوامین داخل شهرهای مختلف هم میشد حقوق گرفت) .در ابتدا فیش حقوقی رو از امور مالی پادگان میگرفتیم و بعدش هر موقع که وقت داشتیم میرفتیم سراغ بانک قوامین. البته اکثر بچه ها همون روزی که فیشو میگرفتن میرفتند برای دریافتش ولی بعضی ها هم 3-4 تا فیش رو جمع میکردن و یکدفعه یک پول قلمبه میگرفتن.:30:
اولین بار که رفتم برای گرفتن حقوق ازم کارت شناسایی خواست و من هم کارت تردد پادگان رو نشون دادم ولی متصدی بانک قبول نکرد! گفت کارت شناسایی معتبر میخوام (کارت ملی، شناسنامه، کارت پایان خدمت، گواهینامه راهنمایی و رانندگی و گذرنامه کارتهای شناسایی معتبر هستند). از من اصرار و از اون انکار. میگفت با این کارت بری کلوپ بهت فیلم هم کرایه نمیدن چه برسه به حقوق! خلاصه دست خالی از بانک خارج شدم! ولی دفعه بعدش با توپ پر رفتم و انواع کارت شناسایی همراهم بود. موقع دریافت حقوق یک دفترچه بهم دادن که شبیه برگه رسید بود و بعد حقوق رو دادن بهم. یک سرباز صفر بود که نیروی خود بانک بود و خیلی بد با بچه ها صحبت میکرد. یک غرور و نگاه از بالا به پایین به بقیه داشت.:6: من زیاد باهاش حال نمیکردم هر چند که زیاد هم کارم بهش نمیفتاد. (اینو داشته باشید که بعدا یه جا باهش کار داریم):30:
من زیاد حال و حوصله واکس زدن پوتین رو نداشتم؛ ولی توی اتاقمون تو کارگزینی وسایل واکس بود و صبحها یک فرچه میکشیدم. یعنی بعد خودن صبحانه میرفتم وسایلمو میذاشتم توی اتاق و بعد کفشو فرچه میکشیدم و آخرش هم میرفتم صبحگاه. یک بار مشغول واکس زدن بودم که دیدم یه نفر اومد تو اتاق! از همون زیر نگاه کردم دیدم شلوارش شلوار کادریهاست! فکر کردم هم اتاقیمه ولی وقتی سرمو آوردم بالا دیدم سرهنگ اقباله! هیچ وقت قبل صبحگاه فرمانده تو اتاقمون نمیومد ولی اون روز اومده بود! یه خورده غر زد که مگه اتاق جای واکس زدنه و اینها! بهم گفت دفعه بعد 48 ساعت میچپونمت تو بازداشتگاه و بعد از اتاق رفت بیرون. خلاصه یک امتیاز منفی تو کارنامم ثبت شد!:33:
یک اتفاقی که بعضی اوقات میفتاد این بود که نامه اقدام فوری برامون میومد و من باید همون موقع تو کل پادگان این نامه پخش میکردم. چند بار مثلا ساعت 1.5 نامه اقدام فوری میاوردن و من باید همون موقع تو کل پادگان پخش میکردم و نیم ساعت هم بیشتر به پایان وقت اداری نمونده بود که با سرعت ببر نامه ها رو میرسوندم.:3:(البته کادریها 1.5 کارشون تموم میشد)

  • سرباز

32.. مرخصی

جمعه, ۸ بهمن ۱۳۹۵، ۰۸:۳۲ ب.ظ

امتیازی که داشتیم این بود که کارمون اداری بود به همین خاطر روزهای تعطیل برامون لحاظ میشد.:29: به خاطر همین تو تقویم نگاه کردم و دنبال تعطیلی میگشتم تا مرخصی بگیرم. یک تعطیلی 14 و 15 خرداد بود که روز دوشنبه و سه شنبه وسط هفته بود که راست کار من بود. چون فقط کافی بود چهارشنبه و پنجشنبه رو مرخصی بگیرم از اون طرف دونشبه و سه شنبه و جمعه هم که تعطیل رسمی بود و کلا با 2 روز مرخصی 5 روز به تعطیلات میرفتم. فرمانده تو مرخصی دادن زیاد سختگیری نمیکرد هزچند مرخصی تشویقی هم نمیداد ولی مرخصی استحقاقی رو راحت میداد. علی هم شنبه و یکشنبه همون هفته رو مرخصی گرفت که برای اون هم 5 روز استراحت لحاظ میشد.
روز یکشنبه ساعت 2 تعطیل شدم و با لباس نظامی رفتم سمت ترمینال شرق توی تهرانپارس. چون لباس نظامی داشتم باید حواسم جمع بود که دژبانها رو بپیچونم چون حوصله گیر دادنشون رو نداشتم. کلا اگه همه چیز سرباز هم تکمیله باز هم بهتره که باهاشون مواجه نشی. دژبانها هم که همه جا بودن؛ میدون ونک، میدون ولی عصر، چهارراه ولی عصر، میدون امام حسین و داخل خود ترمینال! البته من همه رو پیچوندم!:29:
وارد ترمینال شدم و دیدم هیچ بلیطی موجود نیست!:16: فکر اینجاشو نکرده بودم چون معمولا توی ترمینال همیشه بلیط برای اتوبوسهای مازندران هست! ترمینال خیلی شلوغ بود. چون دو روز تعطیل بود همه داشتند میرفتند شمال! گفتم حالا چی کار کنم؟ تا 7-8 شب توی ترمینال بودم و با چند تا سرباز دیگه که مال ارتش و وزارت دفاع بودن شدیدا دنبال اتوبوس بودیم. حتی توی بوفه هم جا پیدا نمیشد! جالب اینکه توی همین اوضاع یکی از بچه های اکیپمون تو آموزشی رو دیدم.:25: اون کرج خدمت میکرد و اوضاع خدمتش این بود که آجودان شده بود.
تو همین اوضاع ما دائم به راننده های اتوبوس التماس و خواهش میکردیم که به ما هم یه جایی بدن. یکی از راننده ها راضی شد که با قیمت 8 تومان ما رو تو اتوبوس جا بده ولی صندلی خالی وجود نداشت و من کف اتوبوس نشستم (قیمت بلیط 4 تومان بود و ما دوبله پول دادیم و کف اتوبوس نشستیم)! توی مسیر هم به قدری ترافیک بود که یک مسیر 6 ساعته رو 12 ساعته طی کردیم!:33:
بعد از پایان مرخصی جمعه شب هم ساعت 11 بلیط گرفتم برای برگشتن ولی از بخت بد اون اتوبوس مسافرتش لغو شد و من موندم که چی کار کنم که قبل ساعت 6.5 تهران باشم؟ به زخمت یک راننده اتوبوس راضی شد منو سوار کنه و من باز هم کف اتوبوس نشستم! و باز هم ترافیک بود.:33:
کلا من توی چند باری که مرخصی رفتم همیشه همین مشکل رفتن و برگشتن رو داشتم! آهای اونهایی که از صندلی های اتوبوس بیزارید آیا تا به حال کف اتوبوس نشستین که قدر اون صندلی رو بدونید؟ :30:



  • سرباز

31.. جلب اعتماد فرمانده به صورت کامل!

دوشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۱۳ ب.ظ

دیگه علاوه بر کارت تردد و کارت خوابگاه لباس شخصیم هم اومده بود و من راحت میتونستم برم بیرون.:29: یکی از جاهایی که چند بار رفتم استادیوم آزادی برای دیدن فوتبال بود. اون موقع دنیزلی سرمربی پرسپولیس بود و تو دور برد بود. اولین باری که استادیوم رفتم مربوط به بازی پرسپولیس و ذوب آهن بود. بلیط طبقه بالا 500 تومان بود و بلیط طبقه پایین 1000 تومان و جایگاه ویژه 2000 تومان که البته من چند بار با لباس نظامی رفتم و چون سرباز بودم  و اونهایی که بلیط میگرفت هم عین خودم سرباز بودن مجانی رفتم و فوتبال رو دیدم. فصل بعد هم اولین بازی پرسپولیس افشین قطبی در استادیوم آزادی مقابل پگاه رو از نزدیک دیدم. چیزی که من خیلی خوشم میومد این بود که قبل رفتن به استادیوم و نزدیکهای ورزشگاه صدای تماشاگرهای داخل استادیوم میومد که خیلی جالب بود. بعد بازی هم که بیرون استادیوم جشن میگرفتن و میزدن و میرقصیدن. کلا دیدن فوتبال تو ورزشگاه یک لطف دیگه ای داشت.:3:
برگردیم به رژه! من دیگه تو رژه رفتن حرفه ای شده بودم و کارم درست بود. اون روزهایی که باید میرفتیم ورزش صبحگاهی هم، یک مسیری رو باید از میدان صبحگاه قرارگاه تا میدان صبحگاه اصلی ستاد بدو رو میرفتیم که چون کسی بالا سرمون نبود کلی تو مسیر بچه ها مسخره بازی در میاوردن و  میخندیدیم! یک سربازی بود که دعای سر صبحگاه رو واقعا عالی میخوند و صداش در حد رادیو بود! بعضی روزها هم بعد صبحگاه ما رو میبردن نمازخونه و جلسه توجیهی ضد اعتیاد برامون میذاشتن. اون موقع تو پادگان بحث اینکه چند تا سرباز معتاد وضعشون خرابه زیاد بود. حتی یکی از سربازها رو هنگام تزریق به سرش گرفته بودن!:31:
از اونجایی که فرمانده کارگزینی روزهای اول ما رو داشت تست میزد من هم چند تا حرکت اداری خفن براش زدم و توجه و اعتمادش رو به شکل نسبی جلب کردم.:25: ناگفته نماند که چند بار سوتی هم دادم که اعتمادش رو کاهش دادم. احترام نظامی هم که لذتش برای من در شل و ول بودن بود که خود به خود سلب اعتماد میکرد ولی در مجموع نظر فرمانده نسبت به من مثبت بود!:30::19::29:


  • سرباز

30.. نمایشگاه کتاب

جمعه, ۱ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۰۵ ب.ظ

برای بردن نامه باید بخشهای مختلف پادگان رو یاد میگرفتم. بخشهای مختلفی مثل آماد، معاونت عملیات، معاونت آموزش، عقیدتی، مهندسی، بهداری، حفاظت، انتظامات، بازرسی، مقررات، نیروی انسانی کل(ما خودمون هم تو نیروی انسانی بودیم ولی نیروی انسانی پشتیبانی و قرارگاه که ما توش بودیم با نیروی انسانی کل فرق میکرد)، معاونت مالی و ...
توی پادگان داشتم برای خودم میرفتم که یه دونه ستوان 3 داشت رد میشد که براش احترام گذاشتم بعد از این ماجرا یک سربازی که صحنه رو دیده بود بهم گفت تازه اومدی؟ من هم گفتم آره چطور مگه؟ گفت :اینجا اینقدر سرهنگ و سرگرد و سردار زیاده، برای زیر سروان احترام نظامی نمیزارن!:6:
و اما غذا؛ برای صبحانه قبل از صبحگاه یعنی ساعت 6 میرفتیم سالن غذا خوری و بعد از صبحانه میرفتیم وسایلمون رو میذاشتیم تو اتاق و بعد هم ساعت 6:30 باید تو میدون صبحگاه حاضر بودیم. برای ناهار روزهایی که مداومت باید میموندیم ساعت 2 میرفتین ناهار و بعد ناهار دوباره برمیگشتم تو اتاقمون ولی اگه مداومت نداشتیم بعد ناهار میرفتیم آسایشگاه. شام هم به گمونم ساعت  8 میدادن. ساعت 9:30 هم خاموشی داشتیم و باید میخوابیدم. هر شب هم دو نفر باید پست میدادن تو آسایشگاه که من هم که تازه وارد بودم همون هفته اول برام پست گذاشتن.:31:
توی هفته اول کارت تردد و کارت خوابگاه و غذا رو هم گرفتم ولی چون لباس شخصی نداشتم بیرون از پادگان نرفتم! خیلی چیزها رو یاد گرفتم و به شرایط کم کم عادت داشتم میکردم. اون هفته نمایشگاه کتاب برقرار بود و من بدم نمی اومد که برم. وقتی روز جمعه شد از یکی از بچه ها شلوار قرض گرفتم و رفتم نمایشگاه که توی مصلی دایر بود. همون هفته علی هم رفت مرخصی و من بهش سپردم که برام لباس شخصی بیاره و اینجوری بود که مشکل لباس شخصی من حل شد.:3:


  • سرباز

29.. صبحگاه ستاد

دوشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۵، ۰۸:۲۵ ب.ظ

با توجه به اتفاقهایی که سر بیرون رفتنم افتاده بود دیگه نمیصرفید که بیرون از پادگان برم به خاطر همین پنج شنبه و جمعه تو پادگان موندم. همه اینها به خاطر اشتباهم بود که لباس شخصی نیاورده بودم که اگه آورده بودم راحت بدون اینکه نگران دژبان کل باشم راحت میتونستم از پادگان برم بیرون.
شنبه صبح فرا رسید که اولین روز کاری جدی من تو ستاد بود. روال ستاد این بود که صبحها باید میرفتیم صبحگاه و شنبه ها هم صبحگاه مشترک بود یعنی کل پرسنل ستاد توی میدون اصلی صبحگاه ستاد برای این مراسم جمع میشدن و بعد اون هم رژه باید میرفتیم! در بقیه روزها هم فقط سربازهای پشتیبانی و قرارگاه (که کارگزینی هم جزئی ازش بود) باید در میدون صبحگاه خود قرارگاه صبحگاه و رژه میرفتیم و روز پنجشنبه هم صبحگاه برای کل پرسنل وظیفه و کادر قرارگاه بود. روزهای یکشنبه و سه شنبه بعد صبحگاه رژه نداشتیم و باید بعد صبحگاه ورزش میکردیم! من قبلا هم گفته بودم که اصلا مشکلی با صبحگاه نداشتم و خوشم هم میومد.
صبحگاه ستاد خیلی قشنگ تر و رسمی تر از صبحگاه آموزشی بود. گروه موزیک ستاد شامل 80-90 تا دژبان بود و انواع سازهای بادی توش وجود داشت و واقعا اجراشون خیلی قشنگ بود این در حالیه که تو صبحگاه آموزشی نهایت 10 نفر تو گروه موزیک بودن. فرق بعدی این بود که نهایت درجه ای که توی آموزشی وجود داشت سرهنگ تمام بود ولی اینجا پر بود از سردار! فرمانده میدان صبحگاه هم سردار بود. وقتی اومد گفت میدان درود یهو دیدم که همه جواب دادن درود سردار در حالی که تو آموزشی چون سرهنگ فرمانده میدان بود جواب میدادیم درود جناب! تو صلوات هم برخلاف آموزشی اینجا خبری از «و اجل فرجهم» نبود. کنار فرمانده میدون هم چند سردار دیگه از جمله سردار عصار فرمانده کل دوره های آموزشی کشور حضور داشتند.
مهمترین بخش صبحگاه حضور و غیابش بود و هر روز باید حاضری میزدیم! در کل خیلی خوشم اومد از مراسم صبحگاهشون و به خصوص دژبان موزیکی که حتی موسیقی اختصاصی برای شروع رژه داشت. البته چون من روز اولم بود دیگه رژه نرفتم و یک گوشه ایستادم و نظاره گر بود.
بعد صبحگاه راهی کارگزینی شدم و همون کارهایی که توضیحش رو پنجشنبه داده بودن رو به شکل عملی لمس کردم. رفتم دنبال گرفتن کارت تردد و کارت خوابگاه و کارت غذا که اولش باید عکس میگرفتم. عکاسی پادگان رفتم و عکس گرفتم.

  • سرباز

28.. خوردن اولین آش

شنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۰۴ ب.ظ

اون 2 تا استوار وظیفه اتاق بایگانی پایور، یکیش پایه خدمتی دی 84 و اون یکی اسفند 84 بود. من هم اسفند 85 بودم یعنی طبق اصطلاح خدمتی پایه خدمتی اسفند 84 پدر خدمتی من حساب میشد! هر 2 تا هم بچه تهران بودن و تو آسایشگاه نبودن. روز اول کلی برام توضیح دادن که وضعیت چه جوریه و توجیهم کردن. میبگفتم چون کادریهای پادگان کارشون به ما گیره و پرونده هاشون دست ماست برامون احترام ویژه ای قائل هستند. پنجشنبه بود و کادریها ساعت 12 تعطیل میشدن ولی وظیفه ها باید 2 ساعت بیشتر میموندن (مداومت) و ساعت 2 تعطیل میشدن که البته تو اتاق ما نوبتی مداومت وای می ایستادن. یعنی یکی ساعت 12 میرفت و اون یکی تا ساعت 2 میموند. خلاصه اینکه ساعت 2 اولین روز کاری مون تموم شد و وسایلمو گرفتم و رهسپار آسایشگاه شدم.
وارد آسایشگاه شدم و دیدم برخلاف ساحفا که تعداد سربازها کم بود اینجا یک سیلوی بزرگ بود و 100 تا تخت. یک تخت خالی پیدا کردم و روش مستقر شدم. قاعدتا باید یک کمد هم بهم میدادن ولی کمد خالی موجود نبود! مشکل از اونجا ناشی میشد که بعضی از سربازها 2 یا 3 تا تخت داشتند و اونهایی که تازه وارد بودن بهشون کمدی نمیرسید و باید منتظر میموندن که کسی ترخیص بشه تا کمدش رو بگیرن!
غروب که شد گفتم برم بیرون یه دوری بزنم. اشتباه بزرگ من این بود که اصلا لباس شخصی با خودم نیاورده بودم و مجبور بودم با لباس نظامی برم بیرون. تو ستاد ناجا دفترچه مرخصی نمیدادن و اتیکت ستاد ناجا هم نمیزدن. روی لباس سرباز 2 تا اتیکت باید داشته باشه روی سینه سمت راست اسم سرباز و سمت چپ نام محل خدمت باید نوشته بشه ولی سربازهای درجه دار و افسر وظیفه ستاد ناجا، فقط اتیکت اسمشون رو میزدن. برای خروج از پادگان ما نیازی به برگه مرخصی نداشتیم و یک کارت تردد بهمون میدادن که باید با اون رفت و آمد میکردیم ولی سرباز صفرها باید با لباس نظامی خارج میشدن و برگه مرخصی هم باید برای خروجشون ارائه میدادن. البته من هنوز برگه تردد نگرفته بودم و از شنبه باید میرفتم دنبال کاراش!
من رفتم بیرون پادگان و یک گشتی زدم . نزدیکهای متروی میردادماد بودم که ناگهان 2 تا از سربازهای دژبان مرکز اومدن سراغم و شروع کردن به گیر دادن! اولین چیز این بود که برگه مرخصیت کو؟ این توضیح که سرباز ستاد ناجا هستم و اونجا برگه مرخصی نمیدن قانعشون نکرد! بعد گفتند اتیکت چرا نداری که توضیحات من قانعشون نکرد. به بند پوتین و واکس پوتین هم گیر دادن! یکی از اون سربازها اصرار داشت که منو ببرن بازداشت ولی اون یکی گفت بی خیال و بهم گفتند سریعتر برگرد پادگان! من هم برای اینکه با دژبانهای دیگه مواجه نشم بی خیال ادامه گشت و گذار شدم و برگشتم سمت پادگان. اون موقع (اردیبهشت 86) بلیط اتوبوس شرکت واحد 20 تومان معادل 200 ریال بود و بلیط مترو هم 70 تومان معاد 700 ریال!
توی راه که برمیگشتم سر میدون ونک یکی از بچه های آموزشی (یاد آموزشی به خیر) که مسئول غذا بود رو دیدم و کلی حال کردم و متوجه شدم که اون هم سرباز ستاد ناجاست! ولی اون زرنگ بود و لباس شخصی آورده بود و با همشهریهاش اومده بود بیرون. ولی من سریع برگشتم پادگان. دژبان دم در شروع کرد گیر دادن بهم که تو از کجا اومدی؟ چه جوری رفتی بیرون؟ کی اومدی؟ کی رفتی بیرون؟ کجای ستاد خدمت میکنی؟ آقا من هم هر چی فکر کردم یادم نیومد که اسم اونجایی که خدمت میکردم کارگزینی یا نیروی انسانیه! نوک زبونم بود ولی عجیب بود که یادم نیومد! خلاصه با کلی گیر دادن اونها هم بهم اجازه دادن برم تو پادگان.
شب یکی از هم استانیهام که توی آسایشگاه بود توضیح داد که کارگزینی خیلی جای خوبیه و همونجا رو سفت بچسب که اگه خوب نباشی تو رو میفرستن درب کوثر برای پست دادن! درب کوثر در واقع پارکینگ پادگان بود. پارکینگ کوثر که بچه ها فقط پست میدادن!
شب شام هم آش بود! که واقعا آش خوش مزه ای بود!


  • سرباز


اون روزی که ما وارد ستاد فرماندهی کل ناجا شدیم پنجشنبه بود. من و علی توی پادگان که بسیار بزرگ هم بود به سمت کارگزینی حرکت کردیم. وارد ساختمون کارگزینی شدیم و نامه منفک از سا حفا رو به اونها دادیم و بعدش یک فرم بهمون دادن و مشغول پرکردنش شدیم. علی بهم گفت که خوشخط بنویس و خودش هم خیلی خوش خط فرمو نوشت و من هم حوصله نداشتم که خوش خط بنویسم! بعدش ما رو بردن پیش فرمانده کارگزینی. قبل اینکه وارد بشیم یه سرباز بهمون گفت درست و حسابی احترام نظامی بذارین. اول علی وارد شد و چنان پاها رو کوبید که صداش پیچید تو محوطه و بعد از علی من وارد شدم و شل و ول احترام گذاشتم!

فرمانده کارگزینی که دید از زمین و آسمون 2 تا نیرو براش اومده که تو آمار نبودن صداشو در نیاورد و تصمیم گرفت که ما رو برای خودش نگه داره که این اتفاق به سود ما هم شد چون کارمون اداری و دفتری میشد. فرمانده سرهنگ اقبال یک نگاه به فرمهای پر کرده توسط ما کرد و علی که خوشخط بود رو فرستاد کارگزینی وظیفه و من که بد خط بودم رو فرستاد کارگزینی پایور! کارگزینی وظیفه برای سربازها بود و پرونده سربازها اونجا بود و کارگزینی پایور برای نیروهای کادری بود. فرق مهم بعدیش این بود که کارگزینی وظیفه خیلی حجم کاریش بیشتر از پایور بود و علی دائم باید نامه مینوشت در حالی که من تو اتاقم سر جمع یک ساعت کار مفید هم نداشتم که از این نظر اوضاعم بهتر از علی بود. در واقع خوشخط بودن اون و بدخط بودن من به ضرر اون و به سود من تموم شده بود! شاید من تنها شخصی تو جهان باشم که بدخط بودنم بهم کمک کرد!

وارد اتاق شدم. تو اون اتاق 2 تا استوار یکم وظیفه و یک استوار دوم کادری هم بودن. توی پرونده ها هم 3 مدل نیروی کادر داشتیم؛ یکیشون افسران بودن که ستوان سوم و بالاتر رو شامل میشد. یکی دیگش درجه دارن بود که استوار یکم و پایینتر رو شامل میشد و یک گروه دیگه هم کارمندان بودن که خوسدون 2 مدل بودن یکی کارمندان عادی و دیگری کارمندان روزمزد. از بخشهای مختلف پادگان نامه میومد برای ما و ما اونها رو داخل کارتابل میذاشتیم و میبردیم برای سرهنگ اقبال؛ سرهنگ هم اونها رو پاراف میکرد و میدادش به ما  و ما طبق پاراف عمل میکردیم که معمولا دو حالت داشت یا باید بایگانی میشد و یا نامه اقدامی بود یعنی باید اقدام لازم برای اون درخواست صورت میگرفت. نامه های اقدامی رو به همراه پرونده اون شخص و پرونده های مرتبط میدادیم به مسئول مربوطه. هر پرونده ای هم که از اتاق ما خارج میشد باید توی دفتر ثبت میشد که توی فلان تاریخ به قلان شخص داده شد! نامه های بایگانی هم یا مربوط به شخص خاصی بود که میرفت تو پرونده اون شخص یا یک نامه موضوعی بود که میرفت تو پرونده اون موضوع خاص. بعضی اوقات نامه ها به چند شخص مربوط میشد که فتوکپیش رو تو پرونده های اون چند نفر میذاشتیم. هر نامه ای تو پرونده هم بعد اینکه اضافه شد باید شماره میخورد. پرونده جاری و بایگانی هم داشتیم. هر پرونده ای هم که 100 تا شماره نامه جلو رفته بود بایگانی میشد و یک پرونده جاری جدید درست میکردیم برای اون شخص. پرونده ها هم رنگ خاص خودشون رو داشتند مثل برای درجه دارها پوشه ها رنگ سبز بود و برای افسرها قرمز!

یک کار دیگه بایگانی پایور این بود که نامه ها رو پخش میکردیم در بخشهای مختلف پادگان که این هم وقت زیاد نمیگرفت. در مجموع در روز یک ساعت کار مفید هم نمیکردیم!


قسمت بعد

قسمت قبل

قسمت اول

  • سرباز

26.. سا حفا

شنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۵، ۱۰:۰۸ ب.ظ


تو ایام 7 روزه مرخصی بعد از اتمام آموزشی، به این فکر میکردم که چرا من برای سا حفا (حفاظت اطلاعات) انتخاب شدم؟ چون قاعدتا این سازمان هر کسی رو نمیاره جزو نیروهای خودش!

7 روز مرخصی تموم شد و من عازم تهران شدم و تنها هم نبودم و برادرم هم که توی تهران کار داشت همرام بود. پیدا کردن آدرس اونجا هم برای خودش داستانی بود چون خیلی از دژبانها هم نمیدونستن سا حفا کجاست! بالاخره بعد پرسیدنهای زیاد حدود ساعت 9 صبح آدرس رو پیدا کردیم. درب ورودیش اصلا به یک جای نظامی نمیخورد و بیشتر شبیه سیلو بود! در زدیم و حکم آموزشی رو نشون دادیم و اجازه ورود دادن و من با برادرم خداحافظی کردم. بعد از بازرسی کامل بدنی و ساک، وقتی رفتم داخل دیدم که یکی از بچه های گروهان جهاد هم اونجاست و اون زودتر از من رسیده بود! حالا این شخص کی بود؟ همونی بود که قبلا گفته بودم که با هم امتحان کارشناسی داده بودیم و همونی که روز اول غذای خودشو داد به من و حالا باز هم کنار هم بودیم!

تا نزدیکای ظهر بلاتکلیف بودیم این وسط یکی از بچه های دانشگاهمون رو هم دیدم که محل خدمتش همون جا بود که با هم خوش و بش کردیم. نزدیکای ظهر ما رو بردن به یک اتاقی که یک گروهبان توش نشسته بود. گروهبان ازمون سوال کرد برنامه نویسی چی بلدین و با چه نرم افزارهایی بلدین کار کنید؟ رفیقم که اسمش علی بود شروع کرد به توضیح دادن 2-3 دقیقه ای توضیح داد که چه نرم افزارهایی بلده ولی من که حوصله توضیح دادن نداشتم بدون هیچ توضیح خاصی گفتم منم مثل ایشونم!

الان برام مشخص شده بود که اونها دنبال برنامه نویس بودن و ربط ما به سا حفا همین قضیه بود ولی مشکلی که بود این بود اونها دربه در دنبال یک غول برنامه نویسی بودن و مشکل بعدی این بود که من اون موقع پاسکال کار کرده بودم ولی اونها دنبال برنامه نویس C و ویژوال بیسیک بودن.  

وقت اداری اون روز تموم شد و ما رفتیم خوابگاه. که 3 تا اتاق 15 متری بود با حدود 20 تا سرباز که هیچکدومشون کار حفاظتی نمیکردن. یعنی کار حفاظتی رو خود کادریها انجام میدادن وسربازها تو سایر بخشها نظیر نگهبانی و آشپزخونه و دفترخانه و کارگزینی سربازهای وظیفه و ... مشغول بودن. مشخص نبود که وضعیت ما چی میشه و قراره چه پستی بهمون بدن. اون شب تو خوابگاه مشخص بود که همیشه  جو خوبی اونجا برقراره. کلا اونجا اگه میموندیم از این لحاظ که کارمون اداری بود خوب بود ولی بچه های اونجا میگفتن اونی که مسئول مرخصیه آدم سختگیریه و خیلی اوقات بچه ها رو لغو مرخصی میکنه. شب فوتبال میلان و منچستر هم تو نیمه نهایی لیگ قهرمانان اروپا برگذار شد که تا اخرشو دیدم که 3-0 میلان بازی رو برد و بعد این قضایا هم خوابیدیم.

فردا صبح یک نامه دادن دستمون و ما رو به ستاد فرماندهی معرفی کردن اعلام عدم نیاز کزدن و این گونه ما از سا حفا منفک شدیم. با بساط وسایلمون راه افتادیم سمت ستاد فرماندهی که یک سربازی که ماشین سوار بود جلومون ترمز زد و پرسید کجا میرین؟ خوشبختانه هم مسیر بودیم و توی راه فهمیدیم که اون هم مازندرانیه.

به ستاد فرماندهی رسیدیم و از درب نگهبانی وادر یک پادگان بزرگ شدیم و به سمت کارگزینی حرکت کردیم...


قسمت بعد

قسمت قبل

قسمت اول


  • سرباز