نسیم نی زار

از هرکجای بن بست، راهی به خانه ای هست

نسیم نی زار

از هرکجای بن بست، راهی به خانه ای هست

خاطرات خدمت سربازی

آخرین نظرات

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مرکز آموزش شهید بیگلری ناجا» ثبت شده است


دوره آموزشیم تموم شد ولی تفاوتهایی با دوره قبلی آموزشیم داشت که مهمترینش این بود که امتحانها و امتیاز تیراندازی و انضباط دیگه فرمالیته نبودن و کاملا در تعیین درجه سرباز نقش داشتند. خود درجه ها هم تقلیل پیدا کرده بود؛
تو سال 1386 درجه همه فوق دیپلمها استواریکمی بود ولی در سال 1389 درجه هاشون با توجه به نمرات دوره آموزشی میتونست گروهبان یکم یا گروهبان دوم باشه.
تو سال 86 درجه همه لیسانسه ها ستوان دومی بود ولی در سال 89 درجه ها شون با توجه به نمرات دوره آموزشی میتونست استوار دوم، استوار یکم و ستوان سوم باشه.
تو سال 86 درجه همه فوق لیسانس و بالاتر ها ستوان یکمی بود ولی در سال 89 درجه ها شون با توجه به نمرات دوره آموزشی میتونست ستوان سوم یا ستوان دوم باشه.
نکته: تو سال 89 همه سربازهاس خدمت کرده حداکثر درجه رو میگرفتن و همه سربازهای معاف از رزم حداقل درجه رو میگرفتند (بدون در نظر گرفتن نمرات دوره آموزشی).:30:
فرماندمون یعنی ستوان سوم خوئینی هم هرچند به سخت گیری معروف بود ولی من سخت گیری خاصی تو اون مدتی که بودم از ایشون ندیدم! ولی خیلی تاکید داشت که سربازهاش در همه حال کتابچه دانستنیهای ضروری رو مطالعه کنه. فکر میکنم به همین دلیل همیشه بهترین نمره های پادگان هم مربوط به گروهان ابوذر به فرماندهی خوئینی بود.:30:
شهر مشگین هر هم که من زیاد داخلش چرخ نزدم ولی تو زمینه برف فکر میکنم رتبه اول کشور رو داره و هر سال حتی تو تعطیلات نوروز هم اونجا برف میاد.:30:
حکم تقسیم هم خیلی فرق داشت. سری قبل هم شهر و هم محل خدمتم معلوم بود ولی الان فقط استانش معلوم بود ولی نه شهرش و نه محل خدمتش معلوم نبود. یعنی ممکن بود مشهد بیفتم و ممکن بود سایر شهرهای خراسان رضوی مثل نیشابور، سبزوار و حتی تایباد (لب مرز با افغانستان که نیروی انتظامی با اشرار اون منطق میجنگه!) بیفتم!:30:
من یادم نمیاد که چه جوری بلیط گرفتم و چه موقع سوار اتوبوش شدم  و کلا چه جوری برگشتم خونمون. فقط این وسط از یک گرده رد میشدیم که فکر کنم تو گیلان بود و اگه اشتباه نکنم گردنه حیران اسمشه. تو این گردنه چند تا پاسگاه انتظامی بود که توجهم رو به خودش جلب کرد. هرچند اون گردنه از نظر طبیعت و جنگل و رود خیلی زیبا بود ولی خدمت کردن تو گردنه واقعا سخته و من دلم برای سربازهای اونجا میسوخت!:33:
یادم میاد که صبح ساعت 6-7 رسیدم خونمون. بیست و پنجم اسفند بود و من باید بیست و ششم خودم رو معرفی میکردم ستاد فرماندهی خراسان رضوی. این یعنی من همون روز باید مجددا سوار اتوبوس میشدم تا فردا صبحش میرسیدم مشهد. حساب کردم دیدم خیلی نامردیه که بعد 24 روز اومدم خونه و الان حتی یک روز کامل هم تو خونه نباشم! به خاطر همین خودم به خودم مرخصی یک روزه دادم! یعنی گفتم چه کاریه که همون روز برم؟ حالا که این طور شد، یک روز با تاخیر میرم هر جریمه ای هم برام در نظر گرفتند اشکالی نداره. تو این فرصت هم لباسهامو میشورم و با خانواده و دوستان دیدار میکنم.:30:
این یک روز مرخصی که خودم به خودم دادم خیلی حال داد ولی حیف که خیلی زود تموم شد و من بیست وششم اسفند ساعت حدود 7 عصر سوار اتوبوس شدم و راه افتادیم. 12 ساعت بعد رسیدم مشهد یعنی دقیقا 6 سال پیش در چنین روزی؛ و این گونه بود که فصل جدیدی از زندگی من شروع شد.:3:
رفتم یه املت زدم و اینجا رو هم مثل مشگین شهر با املت شروع کردم. حالا باید تو این شهر بزرگ دنبال ستاد فرماندهی انتظامی خراسان رضوی میگشتم. از چند تا سرباز پرسیدم و مسیر رو پیدا کردم. یک مشکلی که سربازها دارن روز اول و آخر خدمته که کلی بار و وسایل و پتو باید همراه خودشون ببرن. اون روز من هم چنین وضعیتی داشتم و یک بار سنگین رو حمل میکردم ولی با توجه به تجربه ای که داشتم فقط یکی از 2 تا پتوی خدمتم رو همراه آورده بودم چون دو تا پتو استفاده نمیشد.:3:
بالاخره به ستاد رسیدم و رفتم سمت کارگزینی پادگان. اونجا باید منتظر میموندم تا برام تصمیم بگیرن که کجا باید خدمت کنم. امیدوار بودم که سمت لب مرز نیفتم و همون داخل مشهد خدمت کنم. تو همین اوضاع انتظار یکی از پرسنل همون پادگان اومد ازم پرسید رشتت چیه؟ من هم گفتم کامپیوتر. بعد ایشون گفت که ما سرباز رشته کامپیوتر نیاز داریم. شما برو تو آبدارخونه ظرفها رو بشور تا من ببینم وضع چه جوریه. من هم که از خدام بود کار اداری داشته باشم رفتم کلی قابلمه و کاسه که توش کله پاچه خورده بودن رو شستم. بعد اتاقشون رو همین جارو کشیدم. آخرش بهم گفتند که صحبت میکنیم بیفتی اینجا. فهمیدم که قضیه سر کاری بود و اصلا قرار نبود که منو به عنوان سرباز بگیرن.:6:
نیم ساعت بعد اون سرهنگی که باید تکلیف منو روشن کنه سروکلش پیدا شد و منو به اتاق خودش فرا خوند! رفتم تو اتاق و یک احترام نظامی محکم براش زدم و نامه پلمپی که از آموزشی بهم داده بودن رو دادم بهش. تو آموزشی کل پرونده منو هم پلمپ کرده بودن و دادن دست من و اون هم همراهم بود. اون پرونده رو هم دادم بهش. یک نگاهی به نامه کرد و گفت پسر تو که یک روز با تاخیر اومدی من هم هیچی نگفتم. بعد گفت تو رو میفرستم پلیس راهور چون تحصیلکرده ای و رفتار با مردم رو میدونی! جناب سرهنگ نامه رو پاراف کرد برای پلیس راهور. بعدش یک نامه صادر کردن برای پلیس راهور تو این مایه ها که ستوان سوم فلانی رو به عنوان سرباز بپذیرید. ستاد فرماندهی تو بلوار خیام بود و من باید میرفتم میدون راهنمایی. حدود 20 دقیقه بعد به میدان راهنمایی مشهد رسیدو و وارد ستاد پلیس راهور استان خراسن رضوی شدم...



  • سرباز

48.. خداحافظ پادگان مشگین شهر

سه شنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۵، ۰۷:۵۴ ب.ظ

روز بعد ما رفتیم برای امتحان کتابچه دانستنیهای ضروری سرباز؛ مطمئن بودم که این امتحانها هیچ تاثیری برای ما خدمت کرده ها نداره ولی سعی کردم که سوالها رو درست جواب بدم. بعد از امتحان هم روز طبق همون روال قبلی پیش رفت.
فردای اون روز بقیه سربازها باید مرحله اول امتحان کتبی رو میدادن ولی با ما خدمت کرده ها کاری نداشتند. همه سربازهای گروهان رفته بودند برای امتحان و ما 3 نفر خدمت کرده مونده بودیم تو آسایشگاه؛ اسلحه ها هم به تخت آویزون بود. در همین حین همون افسر کلاس درس حفاظت اطلاعات اومد داخل آسایشگاه و از همون کنار در به ترکی یک چیزی گفت و یکی از بچه ها که ترکی بلد بود جوابشو داد. من نفهمیدم چی گفت و برام مهم هم نبود. ولی همین موضوع بسیار ساده سرآغاز یک شر بزرگ شد! البته این شر برای ما نبود و برای بقیه گروهانها بود!:30:
توی آسایشگاه نشسته بودیم و بقیه بچه ها هم امتحانشون تموم نشده بود که فرمانده و جانشین فرمانده دستپاچه اومدن تو آسایشگاه! به ترکی یک چیزهایی میگفتند که من معنی حرفش رو متوجه نمیشدم ولی خیلی واضح بود که خیلی نگرانن! برام سوال شد که اینها چرا یکدفعه اینجوری شدن؟ خوئینی اومد طرف من و بهم گفت چرا به اونی که از حفاظت اومد، اسلحه دادین؟ من گفتم اصلا اسلحه ای به کسی ندادیم. خوئینی رفت آمار اسلحه ها که به تخت آویزون بود رو گرفت و دید که 3-4 تا اسلحه نیستند! من و اون 2 نفر هر چی بهش میگفتیم که اصلا اسلحه ندادیم به کسی و اون حفاظتیه هم کلا 20 ثانیه بیشتر اینجا نبود و از همون دم در یک سوال پرسید و رفت فرمانده باور نمیکرد!straight face جانشین فرمانده هم میگفت که شما که خدمت کرده این دیگه چرا؟:6: بعد از این فرمانده رفت سمت اسلحه خونه ببینه که این 3-4 تا اسلحه که توی آسایشگاه نبودن آیا تو اسلحه خونه هستند یا نه. رفت آمار رو از اسلحه خونه گرفت و دید که اون اسلحه ها همونجا تو اسلحه خونه ان. تازه اینجا بود که خوئینی حرف ما رو باور کرد و به تجربه ما (به خصوص تجربه من) ایمان آورد!:30: ولی در عوض بعضی گروهانهای دیگه آسایشگاه رو کلا خالی گذاشته بودن و هر کسی میتونست بره اسلحه رو از داخل آسایشگاهشون برداره. اون گروهانهای که این اشتباه رو کردن به شدت از طرف حفاظت اطلاعات بازخواست شدن. اون حفاظتی هم که اومده بود آساشیگاه ما وقتی دید که ما 3 نفر عین شیر تو آسایشگاه حضور داریم و از تمام لوازم گروهان داریم حفاظت میکنیم، دلیلی نداشت که بهمون گیر بده!:29:
ما منتظر ترخیص بودیم که یهو خبر آوردن که 3 روز مرخصی به همه دادن! این اولین مرخصی بچه ها بود (به استثنای مرخصی روزهای جمعه که مخصوص بچه های شهرهای نزدیک بود). این قضیه مرخصی برای من ضدحال بود چون انتظار داشتم که تکلیفمون مشخص بشه ولی الان باید حداقل 3 روز بیشتر میموندیم. با این که میتونستم برم مرخصی ولی ترجیح دادم تو پادگان بمونم و یکدفعه بعد از ترخیص برم شهرمون. اگه 4 روز یا بیشتر بود یه چیزی  ولی 3 روز نمیصرفید!
اونهایی که قرار بود مرخصی نرن همه رو جمع کردن تو یک گروهان. گروهانی که فرماندش ستوان همتی بود. تو اون 3 روز هیچ کاری نداشتیم ولی باید برای آسایشگاه نگهبانی میکردیم. یکی از این 3 روز من هم چند ساعتی پست دادم. یک بار هم مرخصی ساعتی گرفتم و 2 ساعت تو مشگین شهر چرخ زدم. همیشه تو دوره آموزشی وقتی مرخصی میدن میگن موهاتونو کوتاه کنید. آخه من نمیفهمم که 2 ساعت مرخصی چیه که یک بخشی از اون رو بریم آرایشگاه؟ من مرخصی رفتم ولی موهامو کوتاه نکردم و فرمانده هم چون نزدیک به ترخیص بودم چیزی بهم نگفت.:30: از گروهان ما علاوه بر من 10-11 نفر مونده بودن و خوئینی هم هر روز بهمون سر میزد و میگفت مشکلی دارید بهم بگید تا حل کنم. از بقیه گروهانها هم چند نفری بودن. 
یکی از بچه هایی که اون روزها با هم بودیم شخصی بود که نحوه حرف زدن و قیافش منو یاد خلافکارهای تهرانی فیلمها می انداخت به خاطر همین من اصلا حس خوبی نسبت بهش نداشتم! یک روز اون هم مرخصی ساعتی گرفت و رفت بیرون؛ وقتی برگشت یک پلاستیک پرتقال آورده بود و بین همه پخش کرد و دائم میگفت که با دوستان بودن خوش است. من با این حرکتش خیلی حال کردم و پیش وجدان خودم شرمنده شدم که فکرهای بد در موردش میکردیم.:23:
اون چند روز زیر دست همتی بودیم ولی همتی کاری به کارمون نداشت. بعضی اوقات میومد به آسایشگاهمون و نگهبان هم فریاد میکشید «ایست آسایشگاه» و همه باید جلوئی تختمون به خط میشدیم.(این ایست کشیدن توی خدمت داستان جالبی داری . وقتی یک مقام مافوق از نظر سلسله مراتب فرماندهی وارد یک محیط میشه باید یک نفر ایست بکشه و ارشدترین مقام خبردار بده تا به نوعی همه مطلع بشند که مقام مافوق حال حاضر چه کسی است !البته موقع ترک یگان نظامی هم ایست و خبردار می دهند .)  هر چند که همتی بعضی قوانین عجیب و غریبی وضع کرده بود که من خیلی سرشون حرص میخوردم ولی دوستم بهم میگفت حرص نخور الان اینها سواره اند و ما پیاده!:30:
بالاخره این 3 روز هم تموم شد و بچه هایی که مرخصی بودن برگشتند. ما هم وسایلمون رو جمع کردیم و دوباره برگشتیم به آسایشگاه خودمون. فرمانده هم شب توی پادگان و تو اتاقش بود و هر کی میومد باید میرفت بهش اطلاع میداد. کلا خوئینی خیلی زیادتر نسبت به بقیه فرمانده ها تو پادگان میموند و بیشتر برای سربازهاش وقت میگذاشت.
روز بعد کلاسها دوباره شروع شد ولی دیگه من به عنوان با تجربه هر جا دلم میخواست میرفتم. خود خوئینی هم موقع کارهای عملی به من و اون 2 فر میگفت شما بایستین کنار و تماشا کنید.:30:
بالاخره لحظه موعود فرا رسید و همه خدمت کرده ها رو صدا زدن و همه مون جلوی کارگزینی جمع شدیم. اسمامون رو برای هزارمین بار نوشتن. بعد منو صدا کردن گفنتند پرونده شما نیست. برو از گروهان بگیر. رفتم به خوئینی گفتم اون گفت پروندت رو از گروهان دادیم به دفتر گردان. رفتم گردان گفتند پروندت رو دادیم به کارگزینی. رفتم کارگزینی گفتند کسی به ما پرونده نداده! خلاصه چند بار رفتم و برگشتم تا اینکه خود خوئینی پیگیر کارم شد و میگفت چرا سرباز من باید بلاتکلیف باشه؟ خلاصه با تشر خوئینی کارم راه افتاد و پروندم پیدا شد! straight face 
اومدن به بچه های خدمت کرده گفتند دوست دارید کدوم استان خدمت کنید؟ طبیعتا همه هم دوست داشتند تو استان خودشون خدمت کنند ولی این وسط یک نفر بود که نمیدونم چش شده بود و چی زده بود که به جای اینکه اسم استان خودشو بگه گیر داده بود که بره خراسان رضوی! هر چی بچه ها بهش میگفتند که بابا اشتباه میکنی این کارو نکن اون قبول نمیکرد. یک نفر گفت لابد یک چیزی میدونه که میگه خراسان علاقه داره بره اونجا؛ اشکالش چیه؟ خلاصه هر کسی درباره اون اظهار نظر میکرد. اون شخص که گیر داده بود بره مشهد کسی نبود جز خودم!:8:  اگه یادتون بیاد تو قسمتهای اول براتون گفتم که من اصلا از خدمت تو شهرهای نزدیک خوشم نمیومد. به خاطر همین با اینکه پارتی داشتم ولی ترجیح دادم سرنوشت منو هرجا دلش خواست ببره. گفته بودم که این قضیه یک جای دیگه هم کاربرد داره. اون جای دیگه یعنی الان؛ با خودم گفتم من که زیاد از خدمتم باقی نمونده پس همون بهتر که برم یه تجربه جدید تو یک شهر دیگه داشته باشم.
این پایان کار نبود و یک نفر باید میرفت و نامه های پلمپ شده کارگزینی رو میبرد تهران و حکم ترخیص رو میگرفت. یک نفر از خود بچه ها مامور شد که بره تهران و شروع کرد از بچه ها نفری 10000 تومان پول گرفت تا کرایه دربست تا تهرانش در بیاد! پولی که جمع کرد 2 برابر پول رفت و برگشت به تهران بود یکی از بچه ها اعتراض کرد ولی در نهایت همه همون 10 تومان رو دادن. نامرد بابت پول غذا و هتل هم پول گرفته بود در حالی که تو تهران فامیل داشت و شب میرفت خونه اونها.:31: نزدیکهای ظهر بود که راه افتاد و ما گفتیم الان میره تهران فردا صبح کارهامون رو انجام میده و برمیگرده. تا بیاد ظهر میشه و خلاصه طبق حساب و کتابمون 2 روز دیگه هم موندنی بودیم! 
این 2 روز هم گذشت و من شب قبلش داشتم به این فکر میکردم که این آخرین شبی هست که تو آسایشگاه گروهان ابوذر میخوابم. فردا صبح خبری از اونی که رفته بود تهران نبود در حالی که همه بلاتکلیف بودیم.  آخرین کلاس داخل سالن غذاخوری بود و من و محمد کنار هم بودیم. ما هر جوری حساب میکردیم دیگه نهایت 24 ساعته باید برمیگشت ولی بعد از 48 ساعت هم خبری ازش نبود. خلاصه جون به لبمون کرد تا نزدیکهای ساعت 1 ظهر سر و کلش پیدا شد. تا کارگزینی نامه هامون رو آماده کنه هم 2 ساعتی طول کشید. وقتی نامه رو گرفتیم دیگه همه چیز تموم شده بود.:35: روی پاکت مربوط به من نوشته شده بود فرمانده انتظامی خراسان رضوی! اون روز بیست و چهارم اسفند بود و قرار شد بیست و ششم اسفند خودمون رو معرفی کنیم به استانهای مربوطه. همه بچه ها هم درجه هاشون مشخص شده بود که حداکثر درجه رو به خدمت کرده ها داده بودن و اون امتحانها همه شون فرمالیته بودن. یعنی فوق دیپلمها گروهبان یکم شدن، لیسانسها ستوان 3 و فوق لیسانسها هم ستوان دوم .
آخرین ناهار پادگان بیگلری مشگین شهر رو خوردم که سبزی پلو با تن ماهی بود. بعد هم از بچه ها خداحافظی کردم و با اونهایی که صمیمی تر بودم (به خصوص محمد) خداحافظی مفصل تری کردم. با فرمانده خوئینی و جانشین فرمانده استوار نصیر زاده هم خداحافظی کردم و راه افتادم. من با توجه به تجربه ای که داشتم یک کیسه از اونهایی که برنج توش میریزن اضافه آورده بودم تا بتونم پتوهام رو بذارم توش. یک کیسه انفرادی و یک کیسه پتو رو با خودم کشون کشون بردم بیرون پادگان. اون روز هم بارون میومد.
خلاصه دقیقا 6 سال پیش در چنین روزی من از پادگان خارج شدم و پادگان شهید بیگلری مشگین شهر و آدمهایی که اونجا بودن هم به خاطرات زندگیم اضافه شد. اولین روز مشگین شهر املت زدم و حالا آخرین روز رفتم یک ساندویچی زدم و بعد هم رفتم ترمینال و سوار اتوبوش شدم. از اون موقع تا الان هیچ وقت مشگین شهر رو ندیدم!:16:

نکته 1: چون امروز سالروز همون روز ترخیص بود علی زغم فشار کاری زیاد این قسمت طولانی رو نوشتم.
نکته 2: موقع نوشتن این قسمت پرسپولیس هم با الریان قطر بازی داشت که 3-1 باخت.

  • سرباز

47.. امتحان تیراندازی

جمعه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۴۹ ب.ظ

مشکلی که ما خدمت کرده ها داشتیم این بود که معلوم نیود چه زمانی ترخیص میشیم و بلاتکلیف بودیم. چندین بار اومدن تو آسایشگاه اسممون رو نوشتن و یکی دو بار هم رفتیم کارگزینی ولی چیز خاصی اتفاق نیفتاد. فکر میکنم حدود هفدهم یا هجدهم اسفند بود که بعد از صبحگاه همه خدمت کرده های همه گروهانها رو جدا کردن و ما رو بردن جلوی اسلحه خونه. البته همه خدمت کرده هایی که بیش از 60 روز خدمت قبلی داشتند اونهایی که خدمت قبلیشون کمتر از 60 روز بود باید دوره آموزشی رو کامل میگذروندن. اونجا بهمون گفتند که باید برید میدون تیر برای تیراندازی. برای ما خدمت کرده ها یک آزمون تیراندازی با کلت رو در نظر گرفته بودن و یک آزمون تستی از کتابچه دانستنیهای سرباز.:3:
سوار اتوبوس شدیم و یک مسیر رو طی کردیم تا رسیدیم به میدون تیر؛ حدود 20 دقیقه الی 25 دقیقه توی راه بودیم. توی مرزن آباد خودمون پیاده باید میرفتیم میدون تیر ولی اینجا به دلیل فاصله زیاد با اتوبوس میرفتیم (پادگان داخل شهر بود و میدون تیر خارج از شهر). وقتی اونجا رسیدیم یک گروهان دیگه قبل ما رسیده بودن و قرار بود اول اونها نیراندازی کنند بعد ما. البته اونها با کلاش تیر اندازی میکردن.
موقعی که اونها میخواستند تیراندازی کنند ما رفتیم یه گوشه و کتابچه دانستنیهای عمومی سرباز رو خوندیم تا برای امتحان تئوری آماده بشیم که در این حین یکی از اون خدمت کرده ها اتیکت فامیلیم رو دید و کنجکاو شد. صدام کرد و بعد مشخص شد که همشهری هستیم و جالب اینکه فامیل دور هم میشدیم! اون فوق لیسانس و متاهل بود و 2 ماه سابقه خدمت داشت.:11:
 موقع تیراندازی اون گروهان  40 نفر میرفتند به شکل درازکش و روبروی هر سیبل 2 نفر قرار میگرفت که یکی تیراندازی میکرد و اون یکی هم مسئول جمع آوری پوکه های فشنگ بود که از تفنگ خارج میشد. ردیف آخر جوری بود که 17 نفر بیشتر نمونده بودن و از ما خدمت کرده ها خواستند که مسئول جمع آوری پوکه های این 17 نفر بشیم. من رفتم کنار یکی از اون 17 نفر؛ باید کلاه رو جوری کنار اسلحه میگرفتیم که پوکه بخوره به داخل کلاه و پخش و پلا نشه. همین کار رو هم با توجه به تجربیاتی که داشتم خیلی خوب انجام دادم به شکلی که عین 15 تا فشنگ افتاد بغل دستمون!:30:
بعد از اون گروهان نوبت ما شد. افسر میدون تیر یک ستوان 3 بود بچه گیلان که همون اول گفت چون شما خدمت کرده این سر نمره هواتون رو دارم. 10 تا تیر بهمون دادن از فاصله فکر کنم 7 یا 8 متری. فرمان به تفنگ و آتش رو صادر کرد و اینگون تیراندازی کردیم و نمره من شد 78 که نمره بدی نبود ولی تو اون جمع یکی از کمترین نمره ها بود! بعد از این مرحله هم با اتوبوس برگشتیم پادگان.:30:
فردا صبح کلاس حفاظت اطلاعات با کل گروهان خودمون رفتیم که چند تا فیلم بهمون نشون دادن که مثلا توی پاسگاهی توی کویرهای سیستان چون نگهبان خوابش برده بود، گروه ریگی بهشون حمله کرده بودن و همه رو شهید کرده بودن! خیلی صحنه تلخی بود! بعد رفتیم کلاس تربیت بدنی که خیلی کلاس سختی بود و همه جوره نفسمون رو در آورد. چرا من که حق آب و گل داشتم باید یک همچین کلاس مزخرفی رو شرکت میکردم؟
تو همون روزها اعلام کردن که با توجه به نزدیکی عید کل سربازها یا همون فراگیرها باید اعزام بشن به ماموریت. ما رو بردن داخل نمازخونه و کار با باتوم رو یاد دادن و یکسری آموزشها رو دادن و درباره وضعیت نماز شکسته و ... توضیح دادن. یکسری از سربازها خوشحال بودن ولی من به عنوان کسی که تجربه ماموریت نوروزی داشتم خوب میدونستم که ماموریت جای عشق و حال نیست و همون پادگان خیلی بهتر از ماموریت نوروزیه. فقط کافیه که به خاطرات قبلی من مربوط به کلانتری ماهدشت کرج برگردید تا همه چجیز دستتون بیاد. در کل هر کی از من درباره ماموریت نوروزی سوال میکرد من حسابی تبلیغ منفی میکردم ولی خیلی هاشون باور نمیکردن! البته اینو بگم که من قبل از عید ترخیص میشدم و ماموریت نوروزی این دوره مربوط به ما نمیشد. (درباره سرنوشت این ماموریت نوروزی با این که خود پادگان چند بار به سربازها اعلام کرده بود که ماموریت قطعیه ولی در نهایت در آخرین لحظات ماموریت لغو شد و دوستان یه چند روز از عید رو به مرخصی رفتند.):4:

  • سرباز

46.. تشنج

چهارشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۳۷ ب.ظ

اول اینو بگم که اسلحه گروهان ما هم کلاش بود و هم ژسه یعنی نصف بچه ها ژسه داشتند و نصف دیگه کلاش. اسلحه من ژسه بود. توی آسایشگاه هم که بودیم اسلحه رو آویزون میکردیم به تخت.:3:
فرمانده پادگان ما سرهنگ دوم کوهنژاد بود در حالی که توی مرزن آباد فرمانده و جانشینش سرهنگ تمام بودند. سرهنگ عرب سلمانی فرمانده پادگان مرزن آباد بود. فرمانده گروهانها و گردانها حسابی از کوهنژاد حساب میبردن و کوهنژاد هم حسابی بهشون گیر میداد و فرمانده گروهانها هم این گیر دادن رو منتقل میکردن به ما و در نهایت ما بودیم که تنبیه میشدیم!:14:
یه روز اومدن کلی به همه سربازها فرم دادن برای باز کردن حساب بانک سپه که برای حقوقهامون بود. 1000 تومان هم بابت افتتاح حساب باید بهشون پول میدادیم و باقی رو هم وقتی حقوق واریز شد به حسابمون خودشون خوکار برداشت میکردن.:6:
یک عکس پرسنلی نیاز داشتیم که واحد عکاسی که متعلق به عقیدتی پادگان بود این کارو میکرد. اصلا عکسی که من گرفتم هم جالب از آب در نیومد در حالی که عکس مرزن آباد من خیلی خیلی قشنگ در اومده بود. من یک بار دیگه هم تو پادگان عکس گرفتم که عکس پرسنلی نبود و یک گوشه پادگان یک عکس تمام قد گرفتم.:3:
یواش یواش با بچه های گروهان خیلی بیشتر آشنا شده بودم ولی بهترین دوستم محمد از قزوین بود که همیشه با هم بودیم.:22: با چند نفر دیگه هم کم و بیش دوست شده بودم. اونی که باهاش هم تخت بودم یعنی من طبقه بالا و اون طبقه پایین بود هم ارشد قبول شد و قبل از من ترخیص شد. به نظرم اگه یه جوری برنامه ریزی میکرد که حداقل آموزشیش رو تموم میکرد خیلی خوب میشد ولی به هر حال اون وضعیت کلاسهاش جور دیگه بود و بعد 2 هفته رفت تسویه حساب کرد.
از جمله تنبیهات مورد علاقه فرماندهان در پادگان پامرغی، شنا، حالت شنا، غلت خوردن با وضعیت دست توی جیب!، کلاغ پر، بدو بایست، نگهبانی تنبیهی و ... بود ولی هیچی بدتر از لغو مرخصی نبود:31: که واقعا ضدحال کننده بود که البته هیچ وقت نصیب من نشد!:29:
پنجشنبه ها عصر و جمعه ها معمولا بچه های شهرهای نزدیک به مرخصی میرفتند ولی من و خیلی ها تو پادگان میموندیم و کلاسی هم برگذار نمیشد در حالی که تو مرزن آباد جمعه ها هم کلاس برگذار میشد. یکی از روزهای جمعه یه نفر اومد و گفت هر کی میخواد بره نماز جمعه بره اسمشو بنویسه! من و محمد هم گفتیم بریم بد نیست. حداقلش اینه که میریم تو سطح شهر 4 نفر آدم غیر سرباز میبینیم. تا اون وقع دور تا دور ما پر بود از سربازهای کچل و هیچ راهی به بیرون و ادمهاش هم نداشتیم به طوری که من که به کمتر از دختر ترامپ:9: رضایت نمیدادم حالا به دیدن امام جمعه مشگین شهر راضی شده بودم!:7: سوار مینی بوس شدیم و رفتیم نماز جمعه و خطبه های نماز جمعه هم به زبان ترکی گفته شد و من و محمد متوجه نشدیم که چی گفت! توی مسیر برگشت هم یه نفر سرش رو از شیشه ماشین میبرد بیرون و به دخترها فرمان به چپ چپ و به راست راست میداد!:18:
یه بار تو صف غذا بودیم که یه نفر از بچه های گروهان یهو افتاد زمین و روی زمین سر و بدنش کامل میلرزید و بال بال میزد. من با این همه تجربه تا به حال چنین چیزی ندیده بودم. از محمد پرسیدم جریان چیه اون یه اسم بیماری عجیب و غریب گفت که من متوجه نشدم بعد محمد گفت همون تشنجه! اون بنده خدا رو بردن بهداری و بعد حالش خوب شد.:30:
تو این مدت یک بار هم نگهبانی بهم خورد. نگهبان آسایشگاه شدم که کار سختی نبود. بیرون هوا خیلی سرد و برفی بود ولی پست دادن تو آسایشگاه برای فرد با تجربه ای مثل من بسیار ساده بود. تنها سختی کار جایی بود که تلفن آسایشگاه زنگ میخورد و من باید سربازی که مخاطب تلفنه رو صدا میزدم. من تن صدام پایینه و اصلا صدا زدن بلد نبودم!:23:
مشگین شهر آب و هوای بسیار سردی داره و برف هم زیاد میباره.روزهای برفی از سقفها قندیلهای 70-80 سانتی آویزون میشه که اگه آب بشه و بخوره به سر کسی اون طرف یه بلایی سرش میاد و باید حواسها به این نکته هم جمع میبود!:30:


  • سرباز

45.. صبحگاه و باقی اتفاقات

سه شنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۲۸ ب.ظ

ساعت 4.5 بیدار باش بود ولی من هر روز نیم ساعت زودتر بیدار میشدم چون ساعت 4 سرویس بهداشتی خلوت بود در حالی که ساعت 4.5 که همه بیدار میشدن سرویش شلوغ میشد و هر نفر باید کلی تو صف وای می ایستاد! اون وقت اضافه رو هم صرف آنکارد تخت میکردم واینها همش حاصل تجربه بالای من بود.:30:

بعد از آنکارد تخت که واقعا کار ضدحالی از نظر من بود:31: نوبت به صرف صبحانه میشد که جلوی آسایشگاه به صف میشدیم غذا رو میگرفتیم و میرفتیم توی سالن غذاخوری. بعد از صبحونه هم هر گروهی باید میرفت قسمت تعیین شده خودش و نظافت میکرد که گروه ما هم به حموم رفتیم جارو و طی کشیدیم و بعد از نظافت هم نوبت میرسید به نماز صبح. بعد از نماز صبح فرمانده گروهان میومد وبه نظافتها گیر میداد و کلی ایراد میگرفت که البته هیچ وقت سمت حمام نمیرفت چون خیلی نسبت به آسایشگاه فاصله داشت.:29: بعد از این کار هم باید به صف میشدیم و میرفتیم اسلحه خونه و اسلحه رو تحویل میگرفتیم که همین مساله گرفتن و تحویل دادن اسلحه هم خیلی حوصله سربر بود!:31: بعد از تحویل اسلحه بدورو و رجزخوان میرفتیم به سمت میدان صبحگاه.:3:

من عاشق مراسم صبحگاه بودم و از اینکه دوباره صبحگاه رو میتونستم تجربه کنم خیلی خرسند بودم.:19: مراسم صبحگاه تو این لینک خیلی خوب توضیح داده شده:

http://bash-gah.blogfa.com/post/43

روزهای اول دقیقا به همین شکل صبحگاه اجرا میشد ولی از هفته دوم اعلام کردن که از این به بعد آهنگ کجایید ای شهیدان خدایی بعد از نیایش و قبل از رژه باید نواخته بشه که این هم مراسم صبحگاه رو زیباتر میکرد. در کل صبحگاهی که تو پادگان بیگلری برگذار میشد اصلا در حد صبحگاه ستاد کل ناجا نبود ولی باز هم برای من جذاب بود!:22:

بعد از صبحگاه هم کلاسها شروع میشد. توی مرزن آباد کلاس وجود داشت ولی پادگان مشگین شهر کلاسی نداشت و توی آسایشگاه یا نمازخونه و حتی سالن غذاخوری کلاسهای تئوری برگذار میشد. کلاسهای عملی هم مثل رژه و اسلحه و ... در فضای باز برگذار میشد! یک نکته خاص که توی کلاسها بود این بود که بعضی ها که ترکی بلد بودن سوال رو به شکل ترکی میپرسیدن و استاد هم برمیشگت و ترکی بهشون جواب میداد که این مساله باعث اعتراض بچه هایی که ترکی بلد نبودن میشد!straight face بعضی اوقات هم ساعت 8 اول فرمانده میومد به داخل آسایشگاه و ما هم جلوی تختهام به خط میشدیم. فرمانده دونه دونه تختها رو نگاه میکرد و به آنکاردها گیر میداد.:31: به خصوص تختهای اول که بهشون خیلی گیر میداد. یه نفر بود که فوق لیسانس مکانیک از شریف داشت و فرمانده دائم به آنکاردش گیر میداد و بهش میگفت تو که باید الگو باشی اینه وضعت؟:6: هر چی به تختهای آخر میرسید دقت گیردادن به آنتکاردهاش هم کمتر میشد. من هم که تختم اون وسطها بود و توی چشم نبود هر چند که ملحفه روی بالش تختم چروک شده بود و آنکارد تختم هم شل و ول بود و قاعدتا باید بهم گیر میداد ولی هیچ وقت این اتفاق نیفتاد خوشبختانه.:18: البته یک مساله مهم این بود که خوئینی خیلی تاکید داشت که موقعی که داره آنکاردها رو نگاه میکنه بقیه بچه ها کتاب دانستنیهای سرباز رو بخونن.

در دوره قبل یعنی سال 86 امتحان و نمرات تیراندازی هیچ تاثیری در درجه ها نداشت و همه فوق لیسانسها و بالاتر ستوان 3 میشدن همه لیسانسها ستوان 2 میشدن و همه فوق دیپلمها استوار یک! ولی در سال 89 همین نمرات امتحان و تیراندازی تعیین کننده درجه بود. فوق لیسانسها یا ستوان 2 میشدن یا ستوان 3؛ لیسانسها یاستوان 2 میشدن یا استوار یک و یا استوار2 ! فوق دیپلمها هم یا گروهبان یکم میشدن یا گروهبان 2! ولی خوئینی نحوه آموزشش یه جوری بود که 95 درصد سربازهاش حداکثر درجه رو میگرفتن! روش کارش این بود که هر وقت بچه ها رو بیکار میدید بهشون میگفت کتابچه دانستنیهای سرباز رو در بیارید و بخونید.:11:

در این دوره برخلاف دوره قبل جمعه ها تعطیل بودیم که تو این روز اینهایی که تو شهرهای نزدیک بودن اجازه داشتن برن مرخصی. تو  گروهان ما یه نفر بود که بچه خود مشگین شهر بود و این مرخصی ها بیشتر از همه به درد این میخورد و از اون طرف به کار من نمیومد!:30:


قسمت بعد

قسمت قبل

قسمت اول

  • سرباز

44.. بدو بایست

دوشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۳۱ ب.ظ

خیلی از سربازها یا همون فراگیرها به تجربه ای که من داشتم حسادت میکردن.:30: چون خدمت قبلی داشتم مدت آموزشیم نهایت 3-4 هفته طول میکشید ولی بقیه باید 2 ماه کامل میموندن و حتی احتمال داشت که به ماموریت نوروزی هم برن و دهنشون صاف بشه. علاوه بر من 2 نفر دیگه هم تو گروهان ما بودن که خدمت کرده بودن. تقریبا یک روز در میون میومدن اسم خدمت کرده ها رو مینوشتن که من نفهمیدن وقتی روی برگه سبز سابقه خدمت نوشته چرا یک همچین سوالی رو این همه تکرار میکنند؟:21:
فرمانده یه خورده درباره صبحگاه توضیح داد که من به دلیل تجربم همه رو حفظ بودم!:30: قرار شد حالا که همه اتیکت روی اورکتمون بود و همه هم کچل شده بودیم، فردا صبح بریم صبحگاه. من واقعا عاشق صبحگاه بودم و خوشحال بودم که بعد از چند سال دوباره میخوام برم صبحگاه!:3:
فرمانده یه خورده صف جمع باهامون کار کرد و فرمان بدو بایست رو یاد داد! فرمان بدو بایست به این شکل بود که اول فرمانده یک مسیر رو مشخص میکرد و بعد میگفت بدو بایست. مثلا میگفت دور میدون صبحگاه بدو بایست که معنیش این میشد که دور میدون صبحگاه بدو و دوباره برگرد سر جات بایست! و وقتی که ما داشتیم میدویدیم فرمانده تا 3 میشمرد و هر کی تا شماره 3 نرسیده بود باید همونجایی که بود دراز میکشید و شنا میرفت! بعد از این توضیحات تئوری فرمانده، قاعدتا باید نوبت به اجرای عملی بدو بایست میرسید ولی فرمانده اونو موکول کرد به فرصت مناسبتری و در ادامه چیزهای دیگه رو توضیح داد بعد تقریبا نیم ساعت فرمانده ناغافل گفت دور میله پرچم بدو بایست؛:39: وقتی گفت بدو همه دویدن و وقتی گفت بایست همه به شکل ضایعی ایستادن! فرمانده گفت چرا وایستادین؟ یکی گفت خودتون گفتین بایست. فرمانده گفت برگردین سرجاتون و شروع کرد به تشر زدن که چرا فرمانو درست اجرا نکردین و این همه توضیح برای کی دادم؟:31:  جالب این که من هم با این همه تجربه یادم رفته بود بدو بایست چیه ولی صداشو در نیاوردم و چون دیدم ضایعه که دیگران بدونن که من هم بلد نبودم وانمود کردم که مثلا من بلد بودم!:18: فرمانده دوباره فرمان بدو بایست داد و بچه ها به شکل خطرناکی شروع کردن دویدن که کافی بود یکی زمین بخوره تا زیر دست و پا له بشه! فرمانده هم در حین دویدن بلند میگفت بشمار یک، بشمار 2 وقتی بشمار 3 رو گفت بعضی ها رسیده بودن و اونهایی که نرسیده بودن سرجاشون دراز کشیدن و حالت شنا رفتن که من هم جزوشون بودم.:33: بعد از تنبیه، دوباره برگشتیم سرجامون که فرمانده دوباره فرمان بدو بایست داد و دوباره با همون وضع وحشیانه همه شروع کردن دویدن و همون داستان. وقتی مجددا برگشتیم سرجامون دوباره فرمان بدو بایست داد و در حالی که هیچ کی نفس براشس باقی نمومند ه بود شروع کردن به دویدن و همون ماجراها...:33:
شب موقع خاموشی خوئینی اومد مثلا بهمون سر بزنه؛ یکی از بچه ها شلوار نظامیش رو داشت در میاورد که خوئینی سرش داد کشید که شلوار نظامی رو هرگز حق نداری از تنت خارج کنی! این قانون توی مرزن آباد وجود نداشت و موقع خواب هر کی شلوار غیر نظامی میتونست بپوشه. البته این قضیه برای من که خیلی خوب بود چون واقعا وقت خیلی کم بود و همین شلوار پوشیدن هم یه وقتی از ما میگرفت.:30:

  • سرباز

43.. خوئینی وارد میشود

شنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۵، ۰۷:۴۶ ب.ظ


فردا صبح منتظر بودیم که همتی بیاد ببینیم چه بلایی سرمون میخواد بیاره ولی یک نفر دیگه سر و کلش پیدا شد! یه دونه ستوان 3 که اومد و شروع کرد گیر دادن به نظافت آسایشگاه. اسمش خوئینی بود و بچه ها میگفتن متولد 1367 یعنی دو سال کوچکتر از من ولی هیکلش از من درشتتر بود. اخلاقش یه جور بود که همون روز اول حساب کار دستمون اومد که شوخی نداره و جالب اینکه به اکبر صف جمع معروف بود! ما رو به صف کرد و یکسری توضیحات درباره نظافت و وظایف سرباز داد که من حفظ بودم. بعد گفت بشینید. نشستن نظامی رو بهمون آموزش داد که باید پای چپ رو محکم بکوبی زمین ولی از صدای پای ما خوشش نیومد و برپا داد و دوبار گفت بشینن. جانشین فرمانده استوار نصیرزاده هم اون روز اومد و بچه ها باهاش آشنا شدن که مرد خوبی بود. یک تفاوتی که دوره آموزشی این دوره با دوره قبل داشت این بود که قبلا ما رو سرکار صدا میکردن ولی الان شده بودیم فراگیر که اصلا ابهت یک مکان نظامی رو نداشت! یک فرق دیگه هم این بود که موقع حضور و غیاب وقتی اسم رو میخوندن اون طرف قبلا بلند میگفت «من» ولی این دوره باید میگفت «الله»! :30:

خوئینی بهمون نحوه آنکارد کردن تخت رو یاد داد. من تو دوره ای که توی مرزن آباد بودم چون بهمون ملحفه نرسیده بود آنکارد به این شکل نکرده بودم. همون روزهای اول اومدن لیست اسمهامون رو دادن برای اینکه اتیکتها رو آماده کنند. بعد از اینکه اتیکتمون آماده شد اورکتمون رو جمع کردن برای اینکه اتیکت اسممنون و محل خدمتمون رو روش بدوزن. شلوارهامون رو هم جمع کردن تا نوار زرد رنگ روش بدوزن که این نوار زرد رنگ فقط تو دوره آموزشی کاربرد داره و معنیش این بود که این سرباز لیسانس یا بالاتر هست. 3 سال پیش این نوارها برای لیسانسه ها قرمز بودن! اونهایی که موهاشون کوتاه نبود هم تو همون پادگان باید میرفتن کلی تو صف وای می ایستادن و موهاشون رو کوتاه میکردن که مزد طرف میشد 500 تومان! :36:

گروهان ما تفاوتی که با بقیه گروهانها داشت این بود که دفتر فرمانده گروهان توی اتاقک خود آسایشگاه بود. هیچ آسایشگاهی اتاقک نداشت جز آسایشگاه ما. :30:

روز بعد به 12 گروه تقسیم شدیم و هر گروه مامور نظافت یک مکان از پادگان شد که محل نظافت گروه ما شد حمام پادگان که به نسبت بقیه جاها جای خوبی بود چون اصل توی چشم نبود. کلا توی خدمت توی چشم نبودن خیل خوبه. از داخل پادگان کوه سبلان کاملا مشخص بود. از روز پنجم ششم برف شروع شد. مشگین شهر از نظر بارش برف جزء شهرهای پربرف کشوره. من خودم برفهایی که تو مشگین شهر دیدم رو نه قبلش و نه بعدش هیچ جا ندیدم! دستکش که تو دوره قبلی خدمتم به کارم نمیومد اینجا خیلی مهم بود. اصلا بدون دشتکش نمیشد بیرون رفت. موقع رژه و صبحگاه همیشه به دلیل شدت سرما باید دستکش به دست داشتیم. تو همین دوره 1 بار دستکشم گم شد یعنی روی تخت جا گذاشتم و بعدا دیدم نیست که بعدش رفتم از منشی دستکش سوال کردم که دستکشم رو پیدا کردم. یک بار هم دستکشم دزدیه شد که واقعا خیلی سخت بود که بدون دستکش باید میرفتم صبحگاه که البته شانسی که آوردم این بود که آخرین روزهای آموزشیم بود. کلا توی پادگان مال خودتون رو سفت باید بچسبین که وسیلتون رو کش نرن. داستان اینه که مثلا اگه یک نفر دستکشش رو گم کنه ممکنه به سرش بزنه که دستکش یکی دیگه رو کش بره. بعد فرد طعمه هم ممکنه باز به سرش بزنه که دستکش یکی دیگه رو کش بره و ابن حلقه ادامه داره! در مورد کلاه و سایر وسایل نظامی هم داستان همینه به خاطر همین روی پتو، کلاه، شلوار، لباس و اورکت و ... باید یه کوچولو به شکلی که تابلو نباشه باید اسم رو نوشت برای روز مبادا! no talking


قسمت بعد

قسمت قبل

قسمت اول

  • سرباز

42.. آنالیز گروهبان توسط من

جمعه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۵، ۰۷:۴۰ ب.ظ


گروهبان بعد اینکه اسمها رو نوشت یه خورده برامون صحبت کرد. مشخص بود که فن بیان قوی نداره.  قرار بود هر گردان 5 گروهان داشته باشه ولی چون پذیرش اون دوره زیادتر شده بود گردان عاشورا 6 گروهانه شده بود و اون گروهان اضافه هم گروهان ما یعنی ابوذر بود! همین بود که آسایشگاهی که به ما داده بودن یه خورده قدیمی تر بود. توی نمازخونه هم تنها گروهانی بودیم که باید میرفتیم طبقه بالا. البته طبقه بالا رفتن این خوبی رو داشت که کسی خارج از فرمانده آمارمون رو نداشت و همچنین از پنجره میتونستیم بیرون پادگان رو هم ببینیم که این شاید زیاد مهم به نظر نیاد ولی وقتی یک ماه توی پادگان باشی دلت برای آدمها و خیابونهای بیرون از پادگان تنگ میشه.:33:

 جلوی در آسایشگاه مربعهایی روی زمین کشیده بودن که از شماره یک تا 140 شماره گذاری کرده بودن و هر سرباز باید بعد پایان کلاسها پوتین خودشو واکس میزد و میذاشت توی یکی از مربعها که شماره سازمانیش بود. شماره سازمانی رو هم مثل همون مرزن آباد تعیین کردن؛  یعنی بر اساس 12 ستون 12 تایی که از یک تا 144 که شماره سازمانی من هم شد 72. تخت 72 جاش خوب بود.  چون بعضی تختها جلوی در بودن و خیلی تو چشم بودن 2 تا تخت اون طرفتر هم دقیقا روبروی بخاری بود که به دلیل گرمای زیاد جای خوبی نبود. من طبقه بالای تخت بودم و طبقه پایین یک نفر از شهرستان هریس. همون شهرستانی که 2 سال بعد توش زلزله اومد! :26:

گروهبان ما رو برد توی محوطه گردان. طبق تجربه که من داشتم و بقیثه نداشتن، قاعدتا باید از یکسری کارها آموزش رو شروع میکرد و طبق برنامه یکی یکی میرفت جلو ولی این گروهبان وسط آموزش یک چیز میپرید توی یک مساله دیگه و پراکنده گویی میکرد! تنبیه هم زیاد میکرد بلد نبود آموزش بده و الکی سخت گیری میکرد! هر چی به ذهنش میرسید همونو یاد میداد. مثلا وقتی گروهان بغل دستی داشت تکبیر رو تمرین میکرد این گروهبان هم یهو بی خیال چیزی که داشت آموزش میداد شد و نیمه کاره رهاش کرد و رفت سراغ آموزش تکبیر! تکبیر نسبت به قبل یک تفاوت کرده بود و مرگ بر انگلیس هم بهش اضافه شده بود! همین الان هم نسبت به 5 سال پیش مرگ بر آل سعود اضافه شده که این نشون میده ما تو این زمونه کاملا عملی پیشرفت کردیم! :18:

با توجه به تجارب زیادی که داشتم پشت پوتین خودم یک حرف H با لاک غلط گیر حک کردم تا پوتین من متمایز بشه از بقیه. البته این کار ممنوع بود و روی پوتین نباید چیزی نوشته میشد ولی من یه کوچولو نوشته بودم و مشکلی نبود.:30:

موقع نماز یه عده نماز رو جماعت نخوندن و بعد از اینکه نماز رو فرادا خوندن رفتن به دیوار تکیه دادن. گروهبان شاکی شد که چرا نماز جماعت نمیخونین؟ اونها هم گفتن ما کرد و سنی هستیم! گروهبان هم دیگه چیزی نگفت یعنی بلد نبود که در این رابطه چه واکنشی باید نشون بده. خود من هم علی رغم تجارب زیاد به این مورد برخورد نکرده بودم!straight face

شب بود خسته بودم چشامو بسته بودم که ناگهان یک پسر جوان با لباس شخصی وارد شد و رفت ته آسایشگاه بالای تخت و شروع کرد خط و نشون کشیدن! بعد آخرش گفت فردا میفهمید من کی هستم! ما مونده بودیم هاج و واج که این کیه. موقعی که داشت از ته آسایشگاه میرفت بیرون به بقیه چپ چپ نگاه میکرد و من در عجب بودم که این کارها یعنی چی؟:21: طبق محاسبات من که حاصل تجربیات من بود ایشون با اینکه سنش خیلی کم به نظر میومد، باید سرهنگ یا حداقل سرگرد باشه. (ولی بعدش فهمیدم که ستون دوئه و اسمش هم همتی و فرمانده گروهانه!)straight face


قسمت بعد

قسمت قبل

قسمت اول

  • سرباز

41.. گروهان ابوذر

سه شنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۴۴ ب.ظ

در 3 روز اول فقط پذیرش انجام شد. این یعنی من به جای اینکه یک اسفند خودمو به پادگان معرفی کنم 3 اسفند این کارو میکردم مشکلی برام پیش نمیومد!straight face در روز سوم پذیرش تموم شده بود و همه بچه های گردان عاشورا رو تو محوطه گردان جمع کردن. من و اون اکیپ هم استانی هام کنار هم بودیم. اول از همه گفتند اونهایی که خدمت کرده هستند بیان وسط! من هم به دلیل خدمت قبلی که داشتم رفتم وسط!cool یک 12-13 نفری میشدیم. 2 نفر نفر جدامون کردن یعنی به هر گروهان به شکل مساوی تقسیممون کردن. من و یک نفر دیگه از خدمت کرده ها کنار هم بودیم. قیافه اون عجیب شبیه فرانچی در کارتون بچه های مدرسه والت بود. ما خدمت کرده ها اون وسط بودیم و بقیه که صفر کیلومتر بودن رو داشتن تقسیم میکردن. همه بچه ها لیسانس و فوق لیسانس بودن و از فوق دیپلم و پایینتر خبری نبود. بالاخره کار تقسیم بندی تموم شد و ما رو بردن یه گوشه و گفتند شما عضو گروهان ابوذرید.cool

 گردان عاشورا 6 تا گروهان داشت به نامهای ابوذر، سلمان، مالک، عمار، یاسر و مقداد. اون پادگان یک گردان دیگه هم داشت به نام گردان امام حسین که 5 تا گروهان داشت؛ ایثار، ایمان، جهاد، شهادت و رشادت. که اسم گروهانهای گردان امام حسین منو یاد اسم گذاری پادگان مرزن آباد می انداخت! تو مرزن آباد 4 گردان داشتیم مجموعا 16 گروهان ولی اینجا 2 گردان داشتیم و مجموعا 11 گروهان! تو گروهان ابوذر خبری از اکیپ روزهای اول که با هم بودیم نبود و با چهره های جدیدی آشنا شدم. یه چند نفری از هم استانیها بودن که من هم رفتم کنارشون ایستادم.smug

یه دونه گروهبان کادری اومد و شروع کرد بهمون دستور دادن.worried ما رو برد به سیلویی که قرار بود آسایشگاه ما باشه. 70 تا تخت دو طبقه برای 140 نفر توی اون سیلو بود و از سیلو این طور به نظر میرسید که شرایط کاملا مهیاست برای آسفالت شدن دهانمون!big grin بعد نیم ساعت این گروهبانه که اسمش یادم نیست ما رو جلوی آسایشگاه به صف کرد و گفت بچه های هر استان کنار هم بایستن. مازندران، اردبیل، آذربایجان غربی و شرقی، تهران و البرز، کردستان، زنجان و قزوین و کرمانشاهی داشتیم. من رفتم جدا از همه ایستادم.cool گروهبان بهم گفت تو چرا اون طرفی؟ بهش گفتم که من خدمت کرده ام. گفت ربطی نداره و بیا تو صف.straight face (از همینجا میشد فهمید که این گروهبان آدم داغونیه چون تجربه منو به هیچ گرفت!no talking). رفتم توی صف مازندرانیها و چون سر و صدای ما زیاد بود 20 تا بشین پاشو جریمه شدیم و بقیه استانها داشتند ما رو نگاه میکردن ولی بعدا نوبت خودشون هم شد!big grin


قسمت بعد

قسمت قبل

قسمت اول

  • سرباز

40.. گروهان سلمان

پنجشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۳۰ ب.ظ

دقیقا 6 سال پیش یعنی اسفند 89 حدود ساعت 10 وارد پادگان شدم و کارهای نام نویسی توی نمازخونه انجام میشد. هوا نیمه ابری بود ولی باز هم سرد بود. رفتم توی نمازخونه و بهمون فرم دادن و مشغول پر کردنش شدم. تا ظهر طول کشید که کارمون تو نمازخونه تموم بشه. توی نمازخونه چند تا از بچه های هم استانیم هم بودن و باهاشون آشنا شدم و بعد از نام نویسی هم با هم بودیم. نزدیکهای غروب ما رو به صف کردن برای گرفتن وسایل استحقاقی. این دفعه برخلاف دفعه قبل استحقاقی رو کامل دادن. یعنی اورکت و ملحفه و پوتین و کلاه و ... رو همون روز اول دادن.:3:
روز اول کار خاصی نکردیم ولی کاملا مشهود بود که من از همه اون صفر کیلومترها باتجربه ترم!:30: تو اون روز ستوان یکم تفرشی که فرمانده گروهان سلمان گردان عاشورا بود اومد و یه خورده برامون حرف زد که سربازی چینینه و چنانه که برای من تازگی نداشت. شب به صف شدیم برای خوردن شام و بعد اون هم ساعت 9.5 خاموشی زدن و خوابیدیم. خواب بسیار راحتی بود.:2:
فردا صبح ساعت 4.5 بیدار باش زدن و بهمون صبحونه دادن و رفتیم نماز. اونجا حدود نیم ساعت دیرتر از مازندران اذان صبح میزدن یعنی حدود ساعت 5.5 بعد از نماز برگشتیم آسایشگاه.
پادگان مشگین شهر نسبت به مرزن آباد امکانات کمتری داشت. مثلا تو آسایشگاه هیچ کمدی وجود نداشت و ما مجبور بودیم که وسایل خودمون ور داخل کوله انفرادی بذاریم و با نظم خاصی زیر تخت بذاریم. موقعی که وسیله ای رو میخواستیم که ته کیسه انفرادی بود باید یک پشته وسیله رو از اونجا در میاوردیم. و بعدش دوباره همه رو جاسازی میکردیم توی کیسه! توی مرزن ایاد هر گروهان 2 تا آسایشگاه داشت ولی اینجا همه اون 140 نفر رو توی یک سیلو جا داده بودن. از نظر سالن غذاخوری هم پادگان شهید ادیبی مرزن آباد یک سروگردن بالاتر از پادگان شهید بیگلری مشگین شهر بود.:30:
بچه ها نمیدونستند که چه سرنوشتی توی دوره خدمت در انتظارشونه و چون روز دوم بلاتکلیف بودن حوصلشون سر رفته بود ولی من با توجه به تجربه ای که داشتم مثل اونها فکر نمیکردم و میدونستم که حتی همین سردرگمی هم جزء خدمت حساب میشه.:30: 2 روز از خدمتمون داشت میگذشت و چه بهتر که به بیکاری و خوشی میگذشت.:18:


  • سرباز

تا چند روز بعد از تسویه حساب تو جو ستاد فرماندهی و خدمت بودم. ولی یواش یواش با شروع شدن دانشگاه اون حالت کمرنگ شد. قبل اینکه ترخیص بشم از پادگان بچه های خود پادگان بهم میگفتند اشتباه کردی که رفتی چون اینجا کارت اداریه و هترین جا داری خدمت میکنی. ولی من تصمیمم این بود که بیام لیسانس بگیرم تا ببینیم بعدا چی پیش میاد.:3:
سال 86 دانشگاهم شروع شد و وقتی تموم شد سال 89 دوباره باید میرفتم برای ادامه خدمت. :3: دفترچه رو از پلیس+10 خریدم و این دفعه برخلاف دفعه قبل دیگه کاری به اداره پست نداشتیم. تو پلیس+10 به عکسم گیر دادند که مطابق با شئونات اسلامی نیست چون خط ریشم بلند بود! رفتم عکسو عوض کردم . بعدش واکسن مننژیت رو زدم مثل دفعه قبل. بعد رفتم دکتر مورد تایید نیروی انتظامی و فرم پزشکی رو برام پر کرد. بعد رفتم فرماندهی انتظامی شهرستان تا برای خدمت قبلیم نامه بگیرم. تو ستاد کد ملی رو وارد کردند و خدمت قبلیم رو تایید کردند. دوباره برگشتم پلیس+10 و همونجا اطلاعات منو تو سیستم وارد کردند و دفترچه رو بهم پس دادند و کارم تموم شد. در حالی که دفعه قبل باید دفترچه رو پست میکردیم و بعد 2-3 ماه دفترچه رو اداره پست برامون پس میاورد.
2 ماه بعد برگ سبز اومد و تاریخ اعزامم شد 1 اسفند 89 یعنی مثل دفعه قبل باز هم اسفند ماه اعزام میشدم. 2 هفته قبل از اسفند ماه هم برگه سفید اومد که پادگان آموزشی رو مشخص میکرد. دوست داشتم مجددا برم مرزن آباد که اگه میشد عالی بود ولی این دفعه باید میرفتم پادگان بیگلری مشگین شهر. دیگه تو اون سال اینترنت خیلی مورد استفاده قرار میگرفت و adsl هم که اومده بود. من هم درباره این پادگان سرچ زدم و خوردم به وبلاگ زیر که خیلی کمک کرد در شناخت من از اون مرکز :


دفعه قبل برای اعزام باید ساعت خاصی تو مرکز استان جمع میشدیم تا ما رو با اتوبوس ببرن پادگان ولی این دفعه از این خبرها نبود و باید با هزینه شخصی خودمون میرفتیم استان اردبیل و بعد هم مشگین شهر و به پادگان خودمون رو معرفی میکردیم.:16:
یک روز قبل اعزام موهامو تو خونه از ته زدم چون اونجا معلوم نبود که آرایشگاه و حمومش چه جوری باشه.:31: چون موبایل هم اومده بود روی کار از صحنه تراشیدن موهام فیلمبرداری شد! روز 30 بهمن موبایلم رو خاموش کردم (بردن موبایل به پادگان ممنوع بود) و گذاشتم توی کمد و با وسایلم رفتم به سمت ترمینال و راهی اردبیل شدم. دیگه با تجربه بودم و میدونستم چه وسایلی باید ببرم. صبح روز یک اسفند رسیدم به اردبیلو بعد اون هم ماشین مشگین شهر رو سوار شدم و رفتیم. بین راه آهنگ ترکی گذاشته بودن و گوش میدادیم البته من متوجه نمیشدم که معنی آوازش چیه! :30:
بالاخره به مشگین شهر رسیدیدم که خیابونهاش شیب داشت و ماشین دائم باید سربالایی و سراشیبی میرفت. وقتی پیاده شدم اول یک املت زدم و بعدش رفتم شمت پادگان و پس از بازرسی کامل وسایلم توسط دژبان وارد پادگان شدم. ورودم یک اسفند بود ولی خروجم معلوم نبود چه زمانی میشه. چون من خدمت کرده بودم دوره آموزشیم کمتر از بقیه بود طبیعتا کمتر از یک ماه باید میبود ولی زمان دقیقش نامشخص بود.:31:


  • سرباز