نسیم نی زار

از هرکجای بن بست، راهی به خانه ای هست

نسیم نی زار

از هرکجای بن بست، راهی به خانه ای هست

خاطرات خدمت سربازی

آخرین نظرات

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کلانتری ماهدشت» ثبت شده است


صبح ساعت 6.5 بیدارمون کردن گفتن باید کلانتری رو نظافت کنیم سربازهای خود کلاننری و ما مشغول نظافت شدیم با جدیت. 

این وسط یکی از کادریها هم که ستوان دو بود اومد کمکون! اون ستوانه داشت طی میکشید و خیلی هم سربازها باهاش راحت بودن به شکلی که یکی از سربازها در کمال حیرت و تعجب ما با اون شوخی جنسی میکرد! ولی هر چی ما برامون این قضیه چیز عجیبی بود ولی برای سربازهای خود کلانتری خیلی عادی بود!

بعد از این به اصطلاح نظافت قاعدتا باید صبحونه میدادن که ندادن! توجیهشون این بود چون شما تازه اومدین هنوز آمارتون برای دریافت غذا داده نشده و ما رفتیم سراغ ساکها و کیفهامون و بیسکوییت ونون دراوردیم و خوردیم. کلانتری جایی بود که اون اطراف نه خبری از مغازه بود و نه نونوایی!

کلا در طول روزهایی که اونجا بودیم غذا بهمون زیاد نرسید. یعنی تا اخرین روز آمار ما نرفته بود. غذاها از یک پادکان میومد و طبق آمار به کلانتری غذا میدادن و ما هم تا اخرین روز جزو آمار نبودیم! خود سربازهای کلانتری هم همون غذای اندک رو خودشون میخوردن وتهش چیزی اکه میموند به ما هم میدادن! خیلی کم پیش میومد که ما غذایی بخوریم که سیر بشیم. مثلا یه بار صبحانه کره دادن ولی نون ندادن!

ماهدشت یک دونه میدون داشت که دو طرف خیابونش جایی بود که باید ما به عنوان پاس پیاده پست میدادیم! هوا خیلی سرد بود و ما هم اور نداشتیم! علاوه بر ما 10 نفر 2 نفر دیگه هم به ما اضافه شدن که تو این تعدادی که بودیم 3-4 نفر اور داشتند که موقع پست دادن همه همین 3-4 تا اور رو میپوشیدیم و دور همی استفاده میکردیم. اینقدر شبها هوا سرد میشد که زیر اور کاپشن شخصی میپوشیدیم که باز هم کفاف نمیداد!

پاس پیاده یعنی یک مسیر تو خیابون رو باید دائم بالا و پایین میکردیم که خودش باعث میشد از دزدی پیشگیری بشه. 4 ساعت پست میدادیم و 4 ساعت استراحت که البته تو زمان استراحت هم کارهای مثل نظافت رو ممکن بود انجام بدیم! ضمن اینکه باتوم هم تو دستمون بود که بعد از پایان 4 ساعت پست باید تحویل کلانتری میدادیم.



قسمت بعد

قسمت قبل

قسمت اول

  • سرباز


18 اسفند اعزامیهای جدید اومدن؛ کلا اینجوریه که 18 هر ماه دیپلم و پایینتر اعزام میشن و یکم ماههای زوج فوق دیپلم و بالاتر. اون روزی که اونها اومده بودن اسم بنویسن خیلی با کنجکاوی ما رو نگاه میکردن و ما هم از این که از اینها باتجربه تر هستیم حال میکردیم! (هرچند که خود ما تازه 18 روز از خدمتمون گذشته بود) . جالب اینکه اینها که آخر سال اومده بودن هم مثل ما استحقاقیشون رو کامل نگرفتن! ولی در عین حال به شکل عجیبی بهشون مرخصی دادن (چیزی حدود 25 روز اول رو مرخصی بودن که فکر کنم بی سابقست!)

حدودا ۲۵ اسفند سه اتفاق مهم برامون افتاد. یکیش این که سربازهایی که ۱۸ دی اعزام شده بودن بعد از مرخصی پایان دوره برگشتن و حکم ترخیصشون رو گرفتن که توش مشخص بود که بعد اموزشی قراره کجا و کدوم شهر بقیه خدمتشونو انجام بدن.

اتفاق مهم بعدی این بود که خدمت کرده ها یعنی اونهایی که قبلا یه مقدار از خدمتشونو قبلا انجام داده بودن و وسطای خدمتشون دانشگاه قبول شده بودن والان دانشگاشون تموم شده بود ومجددا اومده بودن خدمت هم اموزشی شون تموم شد.

 اتفاق سوم ولی مرتبط با ما بود.  بعد از کلاسهای صبح و بعد از نماز و ناهار ما رو به صف کردن وگفتند هر کی پوتین داره بیاد سمت چپ وایسته و اونهایی که پوتین ندارن برن سمت راست. من جزو پوتین دارها بودم . ما رو بردن میدون صبحگاه و گفتند قراره شما رو ببرن جایی. پتوهاتون و بعضی وسایل ضروری رو بگیرین و دوباره برگردین میدون صبحگاه. من از فرمانده پرسیدم که وسایل حموم رو هم بگیریم ایشون پاسخ دادن نه لازم نیست.

وسایلمون رو گرفتیم و رفتیم میدون صبخگاه و اتوبوس اومد و سوار شدیم. از راننده پرسیدیم کجا می خوای ما رو ببری؟ گفت کرج! خوشبختانه من صندلی گیرم اومد ولی بعضبها مجبور شدن رو کف اتوبوس کل مسیرو بشینن! 

اتوبوس هم اتوبوس شرکت واحد بود و ما مجبور بودیم ار چالوس تا کرج رو روی این صندلی های سفت و سخت بشینیم. بچه ها طبق معمول بساط دست وشادی و رقص و ... رو برپا کردن.

 من عادت دارم تو اتوبوس بخوابم اما صندلیهای اتوبوس واحد خیلی کوتاه هستند و گردنم تکیه گاه نداشت ولی من اینقدر خودمو جمع وجور و ام پی تری کردم تا تو صندلی جا شدم و خوابیدم. فقط یادم میاد یک بار از خواب بیدار شدم و بیرون رو نگاه کردم که دیدم برف داره میباره و دوباره خوابیدم و وقتی رسیدیم کرج اصلا متوجه نشدم چند ساعت تو راه بودیم!

از داخل شهر کرج رفتیم و شهرو نگاه میکردیم. من پیش خودم گفتم توی یک شهر بزرگ خدمت کرن نباید سخت باشه! حدود ساعت 9 شب بالاخره رسیدیم به فرماندهی انتظامی شهرستان کرج. تو اون پادگان یه مقدار منتظر بودیم و سربازهایی که تو پادگان بودن رو نگاه میکردیم! بعد یک سرهنگ اومد ما رو به خط کرد و شروع کرد به تقسیم کردن سربازها به چند دسته. مثلا میگفت 10 نفر بیان اینجا به صف شن.  15 نفر اونجا. دمش گرم یه کار خوبی که کرد این بود که میگفت اونهایی که با هم دوستن و دوست دارن کنار هم باشن توی یک صف قرار بگیرن. هر صفی رو هم اسماشون رو مینوشت و میفرستاد تو مینی بوس تا برن به یک کلانتری. کلانتری های بزرگتر 15 نفر نیرو میفرستاد و کلانتری های کوچکتر هم 10 تا. ما جزو 2 صف آخر بودیم.  اکیپ ما 6 نفره بود که قرار گذاشتیم که پیش هم باشیم. 3 نفر دیگه هم خودشونو چسبوندن به ما و شدیم 9 نفر اون یکی صف دیگه هم شد 16 نفر! سرهنگه اومد گفت یک گروه 15 تایی میخوام یکی 10 تایی! اون 16 نفر هم چسبیده بودن به هم و ما 9 نفر هم تکون نمیخوردیم تا اینکه بالاخره یکی از اون 16 تایی ها مرام به خرج داد و گفت من میرم اونور و این گونه بود که 10 نفر ما و 15 تای اونها تکمیل شدیم! 25 نفرمون سوار یک مینی بوس شدیم ولی  اون 15 تا رو فرستادن گوهردشت و ما 10 نفر هم فرستادن ماهدشت! اول گوهردشتی ها رو پیاده کردن و بعد ما رو بردن ماهدشت. ما پیش خودمون گفتیم که اسمش که باکلاسه امیدوارم خودش هم جای خوبی باشه ولی راننده بهمون گفت اونجا داغونه و پارسال مردمن ریخته بودن تو کلانتری و دعوا شده بود و ... که این قضیه خود گویای همه چیز بود!

بالاخره ما هم رسیدیم. توی کلانتری افسر شب اسممون رو نوشت و آسایشگاه کلانتری رو بهمون نشون داد. تخت خالی پیدا نکردیم و 10 نفر روی همون زمین پتو پهن کردیم و خوابیدیم! من حس خوبی به کلانتری نداشتم چون معملوم بود که زیاد شرایط خوبی نداره. ولی تو پادگان مرزن آباد قبل اعزام بهمون گفته بودن که بعد یک هفته یک عده سرباز دیگه میان جای شما و شما میرید مرخصی و من به همین دلخوش بودم!



قسمت بعد

قسمت قبل

قسمت اول


  • سرباز