29.. صبحگاه ستاد




- ۰ نظر
- ۱۴۱۶ بازدید
- ۲۷ دی ۹۵ ، ۲۰:۲۵
اون روزی که ما وارد ستاد فرماندهی کل ناجا شدیم پنجشنبه بود. من و علی توی پادگان که بسیار بزرگ هم بود به سمت کارگزینی حرکت کردیم. وارد ساختمون کارگزینی شدیم و نامه منفک از سا حفا رو به اونها دادیم و بعدش یک فرم بهمون دادن و مشغول پرکردنش شدیم. علی بهم گفت که خوشخط بنویس و خودش هم خیلی خوش خط فرمو نوشت و من هم حوصله نداشتم که خوش خط بنویسم! بعدش ما رو بردن پیش فرمانده کارگزینی. قبل اینکه وارد بشیم یه سرباز بهمون گفت درست و حسابی احترام نظامی بذارین. اول علی وارد شد و چنان پاها رو کوبید که صداش پیچید تو محوطه و بعد از علی من وارد شدم و شل و ول احترام گذاشتم!
فرمانده کارگزینی که دید از زمین و آسمون 2 تا نیرو براش اومده که تو آمار نبودن صداشو در نیاورد و تصمیم گرفت که ما رو برای خودش نگه داره که این اتفاق به سود ما هم شد چون کارمون اداری و دفتری میشد. فرمانده سرهنگ اقبال یک نگاه به فرمهای پر کرده توسط ما کرد و علی که خوشخط بود رو فرستاد کارگزینی وظیفه و من که بد خط بودم رو فرستاد کارگزینی پایور! کارگزینی وظیفه برای سربازها بود و پرونده سربازها اونجا بود و کارگزینی پایور برای نیروهای کادری بود. فرق مهم بعدیش این بود که کارگزینی وظیفه خیلی حجم کاریش بیشتر از پایور بود و علی دائم باید نامه مینوشت در حالی که من تو اتاقم سر جمع یک ساعت کار مفید هم نداشتم که از این نظر اوضاعم بهتر از علی بود. در واقع خوشخط بودن اون و بدخط بودن من به ضرر اون و به سود من تموم شده بود! شاید من تنها شخصی تو جهان باشم که بدخط بودنم بهم کمک کرد!
وارد اتاق شدم. تو اون اتاق 2 تا استوار یکم وظیفه و یک استوار دوم کادری هم بودن. توی پرونده ها هم 3 مدل نیروی کادر داشتیم؛ یکیشون افسران بودن که ستوان سوم و بالاتر رو شامل میشد. یکی دیگش درجه دارن بود که استوار یکم و پایینتر رو شامل میشد و یک گروه دیگه هم کارمندان بودن که خوسدون 2 مدل بودن یکی کارمندان عادی و دیگری کارمندان روزمزد. از بخشهای مختلف پادگان نامه میومد برای ما و ما اونها رو داخل کارتابل میذاشتیم و میبردیم برای سرهنگ اقبال؛ سرهنگ هم اونها رو پاراف میکرد و میدادش به ما و ما طبق پاراف عمل میکردیم که معمولا دو حالت داشت یا باید بایگانی میشد و یا نامه اقدامی بود یعنی باید اقدام لازم برای اون درخواست صورت میگرفت. نامه های اقدامی رو به همراه پرونده اون شخص و پرونده های مرتبط میدادیم به مسئول مربوطه. هر پرونده ای هم که از اتاق ما خارج میشد باید توی دفتر ثبت میشد که توی فلان تاریخ به قلان شخص داده شد! نامه های بایگانی هم یا مربوط به شخص خاصی بود که میرفت تو پرونده اون شخص یا یک نامه موضوعی بود که میرفت تو پرونده اون موضوع خاص. بعضی اوقات نامه ها به چند شخص مربوط میشد که فتوکپیش رو تو پرونده های اون چند نفر میذاشتیم. هر نامه ای تو پرونده هم بعد اینکه اضافه شد باید شماره میخورد. پرونده جاری و بایگانی هم داشتیم. هر پرونده ای هم که 100 تا شماره نامه جلو رفته بود بایگانی میشد و یک پرونده جاری جدید درست میکردیم برای اون شخص. پرونده ها هم رنگ خاص خودشون رو داشتند مثل برای درجه دارها پوشه ها رنگ سبز بود و برای افسرها قرمز!
یک کار دیگه بایگانی پایور این بود که نامه ها رو پخش میکردیم در بخشهای مختلف پادگان که این هم وقت زیاد نمیگرفت. در مجموع در روز یک ساعت کار مفید هم نمیکردیم!
تو ایام 7 روزه مرخصی بعد از اتمام آموزشی، به این فکر میکردم که چرا من برای سا حفا (حفاظت اطلاعات) انتخاب شدم؟ چون قاعدتا این سازمان هر کسی رو نمیاره جزو نیروهای خودش!
7 روز مرخصی تموم شد و من عازم تهران شدم و تنها هم نبودم و برادرم هم که توی تهران کار داشت همرام بود. پیدا کردن آدرس اونجا هم برای خودش داستانی بود چون خیلی از دژبانها هم نمیدونستن سا حفا کجاست! بالاخره بعد پرسیدنهای زیاد حدود ساعت 9 صبح آدرس رو پیدا کردیم. درب ورودیش اصلا به یک جای نظامی نمیخورد و بیشتر شبیه سیلو بود! در زدیم و حکم آموزشی رو نشون دادیم و اجازه ورود دادن و من با برادرم خداحافظی کردم. بعد از بازرسی کامل بدنی و ساک، وقتی رفتم داخل دیدم که یکی از بچه های گروهان جهاد هم اونجاست و اون زودتر از من رسیده بود! حالا این شخص کی بود؟ همونی بود که قبلا گفته بودم که با هم امتحان کارشناسی داده بودیم و همونی که روز اول غذای خودشو داد به من و حالا باز هم کنار هم بودیم!
تا نزدیکای ظهر بلاتکلیف بودیم این وسط یکی از بچه های دانشگاهمون رو هم دیدم که محل خدمتش همون جا بود که با هم خوش و بش کردیم. نزدیکای ظهر ما رو بردن به یک اتاقی که یک گروهبان توش نشسته بود. گروهبان ازمون سوال کرد برنامه نویسی چی بلدین و با چه نرم افزارهایی بلدین کار کنید؟ رفیقم که اسمش علی بود شروع کرد به توضیح دادن 2-3 دقیقه ای توضیح داد که چه نرم افزارهایی بلده ولی من که حوصله توضیح دادن نداشتم بدون هیچ توضیح خاصی گفتم منم مثل ایشونم!
الان برام مشخص شده بود که اونها دنبال برنامه نویس بودن و ربط ما به سا حفا همین قضیه بود ولی مشکلی که بود این بود اونها دربه در دنبال یک غول برنامه نویسی بودن و مشکل بعدی این بود که من اون موقع پاسکال کار کرده بودم ولی اونها دنبال برنامه نویس C و ویژوال بیسیک بودن.
وقت اداری اون روز تموم شد و ما رفتیم خوابگاه. که 3 تا اتاق 15 متری بود با حدود 20 تا سرباز که هیچکدومشون کار حفاظتی نمیکردن. یعنی کار حفاظتی رو خود کادریها انجام میدادن وسربازها تو سایر بخشها نظیر نگهبانی و آشپزخونه و دفترخانه و کارگزینی سربازهای وظیفه و ... مشغول بودن. مشخص نبود که وضعیت ما چی میشه و قراره چه پستی بهمون بدن. اون شب تو خوابگاه مشخص بود که همیشه جو خوبی اونجا برقراره. کلا اونجا اگه میموندیم از این لحاظ که کارمون اداری بود خوب بود ولی بچه های اونجا میگفتن اونی که مسئول مرخصیه آدم سختگیریه و خیلی اوقات بچه ها رو لغو مرخصی میکنه. شب فوتبال میلان و منچستر هم تو نیمه نهایی لیگ قهرمانان اروپا برگذار شد که تا اخرشو دیدم که 3-0 میلان بازی رو برد و بعد این قضایا هم خوابیدیم.
فردا صبح یک نامه دادن دستمون و ما رو به ستاد فرماندهی معرفی کردن اعلام عدم نیاز کزدن و این گونه ما از سا حفا منفک شدیم. با بساط وسایلمون راه افتادیم سمت ستاد فرماندهی که یک سربازی که ماشین سوار بود جلومون ترمز زد و پرسید کجا میرین؟ خوشبختانه هم مسیر بودیم و توی راه فهمیدیم که اون هم مازندرانیه.
به ستاد فرماندهی رسیدیم و از درب نگهبانی وادر یک پادگان بزرگ شدیم و به سمت کارگزینی حرکت کردیم...
مراسم شامگاه زیاد رسمی نبود و فرمانده ها نبودن و گروهانها هم زیر نظر ارشد گروهان اداره میشد و اغلب هم اکثر گروهانها تو مراسم شامگاه غایب بودند. نزدیک شب پرچم رو پایین میاوردن و دژبان اونو میذاشت تو سینی و با خودش میبرد و افسر شب هم به پاسبخشها رمز شب رو میداد. گروه موزیک هم نبود؛ تو صبحگاه موقع سرود ملی به واسطه هر طبل باسی که زده میشد پرچم یه مقدار میرفت بالا تا همزمان با اتمام سرود ملی پرچم به نوک میله برسه ولی تو شامگاه از این خبرها نبود و فرمانده میدان میومد میگفت «پرچم پایین» و پرچم میومد پایین.
بعد از اومدن از ماموریت سخت نورورزی یک مشکلی که داشتیم نبود مرخصی بود. ما حدود یک ماه مرخصی نرفته بودیم و تو این مدت خیلی بهمون سخت گذشته بود حداقل انتظار میرفت که بعد از اون ماموریت به اون سختی بهمون چند روز مرخصی بدن که این اتفاق نیفتاد. یه روز فرمانده گروهان اومد گفت برای شما مرخصی در نظر گرفته شده ولی این مرخصی 48 ساعت هم نمیشد! 36 ساعت مرخصی در نظر گرفته بودن که چاره ای نبود جز اینکه قبول کنیم و رهسپار خانه شدیم. موقع رفتن من و دوستای همشهریم قرار گذاشتیم که ساعت 2 نصفه شب با یک ماشین دربستی بریم مرزن آباد. این 36 ساعت به طرفت العینی گذشت و من ساعت 11 خوابیدم. ساعت 12 دیدم که زنگ خونه به صدا در اومد. دوستام اون موقع اومده بودن و من هم مجبور شدم که به سرعت لباس بپوشم و برم سوار ماشین شم. بهشون گفتنم لااقل یه تلفن میزدین و گرفتم تو ماشین خوابیدم. دیگه چیزی یادم نمیاد فقط اون وسطها یه لحظه بیدار شدم دیدم راننده آهنگ ترکی گذاشته و داره مسیرو طی میکنه. دیدم اوضاع خوبه و دوباره خوابیدم. نزدیکهای مرزن آباد هم بیدار شدیم و راننده مزخرفترین آهنگ ترکیه ای رو گذاشته بود و به ناچار تا رسیدن به پادگان همونو گوش دادیم. رسیدیم پادگان و روز از نو روزی از نو.
و اما در طول 2 ماه آموزشی 5 بار رفتیم میدون تیر. دوبار تیراندازی ژسه، یک بار کلاش, یک بار کلت رولور، یک بار هم سلاح جمع مثل تیربار، نارنجک و آر پی جی. از پادگان تا میدون تیر 3 کیلومتر حدودا میشد که باید پیاده میرفتیم. قسمتی از راه رو هم باید میدویدیم! اسلحه هم دستمون بود که دویدن و راه رفتن رو سختتر میکرد. من عاشق کلاه آهنی بودم و تو مسیر اونو گذاشته بودم رو سرم و که قیافم ظاهرا خنده دار شده بود و حتی سوژه کادریها هم شده بودم ولی من عاشق کلاه آهنی بود و عاشق این حرفها حالیش نیست و هر 5 بار این کلاهه رو سرم بود! تو خود میدون تیر موقع تیراندازی با ژ3 و کلاش هم 20 تا سیبل بود که 40 نفر به 40 نفر میرفتیم تیراندازی. 20 نفر تیرانداز و 20 نفر هم فشنگدار. وظیفه فشنگدار این بود که کلاه آهنی رو بگیره نزدیک قسمتی که پوکه از تفنگ خارج میشه. این پوکه ها رو باید تحویل افسر میدون تیر میدادیم. اگه یکیش گم میشد نه تنها اون فشنگدار بلکه کل گروهان، گردان و پادگان میرفت سوال و پرونده قضایی درست میشد! پوکه گم شده از نظر اونها این معنی رو میداد که این فشنگ رو سرباز گرفته برای خودش که داشتن فشنگ هم جرم محسوب میشه! 15 تا تیر مدادن که 5 تاش قلق گیری بود ولی فرمانده میدون تیر گفت قلق گیری نداریم و هر 15 تا رو با هم بزنید! روش تیراندازی هم درازکش بود.
برای تیراندازی با کلت رولور (Révolver) ده تا فشنگ بهمون دادن که باید ایستاده میزدیم نه دراز کش. نحوه زدنش اینجوری بود که باید کلت رو از بالا میاوردیم به سمت پایین و وقتی مرکز سیبل رو دیدم شلیک میکردیم (تو تلویزیون هم اگه ببنید همیشه تیراندازها کلت رو از بالا میاره پایین البته به جز کابوی ها) ! یه چخماق هم داشت که قبل از شلیک باید اونو میکشیدیم تا تیراندازی دقیقتر میشد. البته تیراندازی کلت رو تو سالن مخصوص تو پادگان هم میشد انجام داد ولی اون روزی که تیراندازی نوبت ما بود سالن توسط گروهان دیگه ای پر شده بود و گروهان ما مجبور بود که بره میدون تیر.
سلاح جمعی هم 3-4 روز قبل از اتمام آموزشی که 2 گردان با هم رفته بودیم و فرمانده های مهم پادگان هم اومده بودن. 10 تا آرپی جی زدن که از بچه های تنومند پادگان انتخاب کرده بودن رفتن آرپی چی زدن و ما هم نشسته بودیم و با هیجان نگاه میکردیم. اون موقع یعنی سال 86 هر دونه آرپی جی ها 6 میلیون تومان قیمتشون بود. پرتاب نارنجک هم همینجوری بود از بین جمع 10 نفر رو انتخاب کردن و بردن 100 متر دورتر از ما نارنجکها رو پرتاب کردنو نارنجک رو اگه محکم تو دست بگیرید نمیترکه تا زمانی که رهاش کنی یا گرفتنش رو شل کنی. قیمت نارنجک هم دستم نیست لطفا سوال نفرمایید. آخرین مرحله از صلاح جمعی هم تیربار گرینف بود که متقاضی زیاد داشت ولی فرمانده فقط اونهایی که خوشش میومد رو انتخاب کرد برای رگبار زدن. وقتی تیراندازی تموم میشد تا برسیم پادگان ساعت حدود 3 میشد که باید اسلحه ها رو تمیز میکردیم و بعد اون هم ناهار میخوردیم!
کلت روولور:
کلت زیگزاور: