نسیم نی زار - داستان خدمت سربازی

خاطرات خدمت سربازی در نیروی انتظامی

نسیم نی زار - داستان خدمت سربازی

خاطرات خدمت سربازی در نیروی انتظامی

خاطرات خدمت سربازی

آخرین نظرات


اون روزی که ما وارد ستاد فرماندهی کل ناجا شدیم پنجشنبه بود. من و علی توی پادگان که بسیار بزرگ هم بود به سمت کارگزینی حرکت کردیم. وارد ساختمون کارگزینی شدیم و نامه منفک از سا حفا رو به اونها دادیم و بعدش یک فرم بهمون دادن و مشغول پرکردنش شدیم. علی بهم گفت که خوشخط بنویس و خودش هم خیلی خوش خط فرمو نوشت و من هم حوصله نداشتم که خوش خط بنویسم! بعدش ما رو بردن پیش فرمانده کارگزینی. قبل اینکه وارد بشیم یه سرباز بهمون گفت درست و حسابی احترام نظامی بذارین. اول علی وارد شد و چنان پاها رو کوبید که صداش پیچید تو محوطه و بعد از علی من وارد شدم و شل و ول احترام گذاشتم!

فرمانده کارگزینی که دید از زمین و آسمون 2 تا نیرو براش اومده که تو آمار نبودن صداشو در نیاورد و تصمیم گرفت که ما رو برای خودش نگه داره که این اتفاق به سود ما هم شد چون کارمون اداری و دفتری میشد. فرمانده سرهنگ اقبال یک نگاه به فرمهای پر کرده توسط ما کرد و علی که خوشخط بود رو فرستاد کارگزینی وظیفه و من که بد خط بودم رو فرستاد کارگزینی پایور! کارگزینی وظیفه برای سربازها بود و پرونده سربازها اونجا بود و کارگزینی پایور برای نیروهای کادری بود. فرق مهم بعدیش این بود که کارگزینی وظیفه خیلی حجم کاریش بیشتر از پایور بود و علی دائم باید نامه مینوشت در حالی که من تو اتاقم سر جمع یک ساعت کار مفید هم نداشتم که از این نظر اوضاعم بهتر از علی بود. در واقع خوشخط بودن اون و بدخط بودن من به ضرر اون و به سود من تموم شده بود! شاید من تنها شخصی تو جهان باشم که بدخط بودنم بهم کمک کرد!

وارد اتاق شدم. تو اون اتاق 2 تا استوار یکم وظیفه و یک استوار دوم کادری هم بودن. توی پرونده ها هم 3 مدل نیروی کادر داشتیم؛ یکیشون افسران بودن که ستوان سوم و بالاتر رو شامل میشد. یکی دیگش درجه دارن بود که استوار یکم و پایینتر رو شامل میشد و یک گروه دیگه هم کارمندان بودن که خوسدون 2 مدل بودن یکی کارمندان عادی و دیگری کارمندان روزمزد. از بخشهای مختلف پادگان نامه میومد برای ما و ما اونها رو داخل کارتابل میذاشتیم و میبردیم برای سرهنگ اقبال؛ سرهنگ هم اونها رو پاراف میکرد و میدادش به ما  و ما طبق پاراف عمل میکردیم که معمولا دو حالت داشت یا باید بایگانی میشد و یا نامه اقدامی بود یعنی باید اقدام لازم برای اون درخواست صورت میگرفت. نامه های اقدامی رو به همراه پرونده اون شخص و پرونده های مرتبط میدادیم به مسئول مربوطه. هر پرونده ای هم که از اتاق ما خارج میشد باید توی دفتر ثبت میشد که توی فلان تاریخ به قلان شخص داده شد! نامه های بایگانی هم یا مربوط به شخص خاصی بود که میرفت تو پرونده اون شخص یا یک نامه موضوعی بود که میرفت تو پرونده اون موضوع خاص. بعضی اوقات نامه ها به چند شخص مربوط میشد که فتوکپیش رو تو پرونده های اون چند نفر میذاشتیم. هر نامه ای تو پرونده هم بعد اینکه اضافه شد باید شماره میخورد. پرونده جاری و بایگانی هم داشتیم. هر پرونده ای هم که 100 تا شماره نامه جلو رفته بود بایگانی میشد و یک پرونده جاری جدید درست میکردیم برای اون شخص. پرونده ها هم رنگ خاص خودشون رو داشتند مثل برای درجه دارها پوشه ها رنگ سبز بود و برای افسرها قرمز!

یک کار دیگه بایگانی پایور این بود که نامه ها رو پخش میکردیم در بخشهای مختلف پادگان که این هم وقت زیاد نمیگرفت. در مجموع در روز یک ساعت کار مفید هم نمیکردیم!


قسمت بعد

قسمت قبل

قسمت اول

  • سرباز

26.. سا حفا

شنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۵، ۱۰:۰۸ ب.ظ


تو ایام 7 روزه مرخصی بعد از اتمام آموزشی، به این فکر میکردم که چرا من برای سا حفا (حفاظت اطلاعات) انتخاب شدم؟ چون قاعدتا این سازمان هر کسی رو نمیاره جزو نیروهای خودش!

7 روز مرخصی تموم شد و من عازم تهران شدم و تنها هم نبودم و برادرم هم که توی تهران کار داشت همرام بود. پیدا کردن آدرس اونجا هم برای خودش داستانی بود چون خیلی از دژبانها هم نمیدونستن سا حفا کجاست! بالاخره بعد پرسیدنهای زیاد حدود ساعت 9 صبح آدرس رو پیدا کردیم. درب ورودیش اصلا به یک جای نظامی نمیخورد و بیشتر شبیه سیلو بود! در زدیم و حکم آموزشی رو نشون دادیم و اجازه ورود دادن و من با برادرم خداحافظی کردم. بعد از بازرسی کامل بدنی و ساک، وقتی رفتم داخل دیدم که یکی از بچه های گروهان جهاد هم اونجاست و اون زودتر از من رسیده بود! حالا این شخص کی بود؟ همونی بود که قبلا گفته بودم که با هم امتحان کارشناسی داده بودیم و همونی که روز اول غذای خودشو داد به من و حالا باز هم کنار هم بودیم!

تا نزدیکای ظهر بلاتکلیف بودیم این وسط یکی از بچه های دانشگاهمون رو هم دیدم که محل خدمتش همون جا بود که با هم خوش و بش کردیم. نزدیکای ظهر ما رو بردن به یک اتاقی که یک گروهبان توش نشسته بود. گروهبان ازمون سوال کرد برنامه نویسی چی بلدین و با چه نرم افزارهایی بلدین کار کنید؟ رفیقم که اسمش علی بود شروع کرد به توضیح دادن 2-3 دقیقه ای توضیح داد که چه نرم افزارهایی بلده ولی من که حوصله توضیح دادن نداشتم بدون هیچ توضیح خاصی گفتم منم مثل ایشونم!

الان برام مشخص شده بود که اونها دنبال برنامه نویس بودن و ربط ما به سا حفا همین قضیه بود ولی مشکلی که بود این بود اونها دربه در دنبال یک غول برنامه نویسی بودن و مشکل بعدی این بود که من اون موقع پاسکال کار کرده بودم ولی اونها دنبال برنامه نویس C و ویژوال بیسیک بودن.  

وقت اداری اون روز تموم شد و ما رفتیم خوابگاه. که 3 تا اتاق 15 متری بود با حدود 20 تا سرباز که هیچکدومشون کار حفاظتی نمیکردن. یعنی کار حفاظتی رو خود کادریها انجام میدادن وسربازها تو سایر بخشها نظیر نگهبانی و آشپزخونه و دفترخانه و کارگزینی سربازهای وظیفه و ... مشغول بودن. مشخص نبود که وضعیت ما چی میشه و قراره چه پستی بهمون بدن. اون شب تو خوابگاه مشخص بود که همیشه  جو خوبی اونجا برقراره. کلا اونجا اگه میموندیم از این لحاظ که کارمون اداری بود خوب بود ولی بچه های اونجا میگفتن اونی که مسئول مرخصیه آدم سختگیریه و خیلی اوقات بچه ها رو لغو مرخصی میکنه. شب فوتبال میلان و منچستر هم تو نیمه نهایی لیگ قهرمانان اروپا برگذار شد که تا اخرشو دیدم که 3-0 میلان بازی رو برد و بعد این قضایا هم خوابیدیم.

فردا صبح یک نامه دادن دستمون و ما رو به ستاد فرماندهی معرفی کردن اعلام عدم نیاز کزدن و این گونه ما از سا حفا منفک شدیم. با بساط وسایلمون راه افتادیم سمت ستاد فرماندهی که یک سربازی که ماشین سوار بود جلومون ترمز زد و پرسید کجا میرین؟ خوشبختانه هم مسیر بودیم و توی راه فهمیدیم که اون هم مازندرانیه.

به ستاد فرماندهی رسیدیم و از درب نگهبانی وادر یک پادگان بزرگ شدیم و به سمت کارگزینی حرکت کردیم...


قسمت بعد

قسمت قبل

قسمت اول


  • سرباز

25.. روز ترخیص ، خداحافظ مرزن آباد

شنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۵، ۰۸:۳۸ ب.ظ
 
آخرهای فروردین حرف غالب ترخیص از آموزشی بود. قاعدتا باید 31 فرودین آموزشیمون تموم میشد ولی چون ماموریت نوروزی بهمون خورده بود تا 5 اردیبهشت آموزشیمون طول کشید که این هم از شانس ما بود که بعد این همه سختی حالا باید 5 روز هم اضافه میموندیم! و جالب اینکه اعزامیهای اسفند رو دوره طلایی میگن که ما که چنین چیزی رو ندیدیم!
هر چه به روزهای آخر نزدیک میشدیم دوره آموزشی آسونتر و قشنگتر میشد. 2 هفته آخر آموزشی بهترین دوران زندگیم بود. دیگه خیلی ها همو میشناختیم و دیگه کاملا همه با هم آشنا حساب میشدیم نه غریبه! تو همون روزها بالاخره بهمون پوتین هم دادن. 
روزهای آخر رفتیم میدون تیر برای تیراندازی با سلاح جمعی که قبلا مفصل دربارش توضیح دادم. همچنین یک روز قبل از پایان دوره، امتحان کتبی فرمالیته هم از کلاسهایی که رفته بودیم و کتابچه دانستنیهای سرباز دادیم که هیچ تاثیری نه برای درجه داشت و نه برای محل یگان خدمت چون اون روزی که ما امتحان میدادیم برگه تقسیم اومده بود!
چیزی که خیلی مهم بود و فرمانده روش خیلی تاکید داشت و ما هم انگیزه فراوان داشتیم براش رژه روز آخر بود که باید به بهترین نحو انجام میدادیم. روز آخر قرار بود رژه حماسی و رژه کلاسیک بریم و درجه ها رو اعطا کنند. در سال 1386 همه فوق دیپلمها درجه استوار یکمی رو میگرفتند و همه لیسانسها درجه ستوان دومی و همه فوق لیسانس به بالا ستوان یکمی رو میگرفتن.
آخرین گروهی که نگهبانی میدادن من و اکثر دوستام بودیم. وقتی پست دادن ما تموم شد پرونده پست دادن اون دوره کلا تموم شد! روز اول اردیبهشت اعزامیهای اردیبهشت رسیدن و اومدن اسماشون رو نوشتن و مراحل ثبت نام رو انجام دادن و چند روز رفتند مرخصی. خوبی حضور اونها این بود که ما نسبت به اونها 2 ماه باتجربه تر بودیم و به عنوان پایه بالا بهشون نگاه میکردیم!
و اما روز آخر فرا رسید. روزی که قرار بود مراسم اعطای درجه رو داشته باشیم و همچنین برگه تقسیم رو میگرفتیم و مشخص میشد که در آینده قراره کجا ادامه خدمتتون رو پشت سر بگذاریم که یک دوره از زندگیمون رو تشکیل میداد. 
مراسم اهدای درجه تو همون صبحگاه برگذار شد و فقط بخش اعطای درجه هم اضافه شده بود که 2 نفر نماینده کل بچه ها بودن و رفتند از فرمانده پادگان درجه گرفتند و بعد درجه گرفتن با صدای بلند گفتند اله اکبر خامنه ای رهبر شبیه همون چیزی که تو تلویزیون نشون میده. ما هم همزمان با اونها توی صف درجه هامونو چسبوندیم. بعد مراسم صبحگاه رژه رفتیم و 2 تا خیلی خوب گرفتیم و بعد رژه حماسی رفتیم و بقیه گروهانها هم همینطور خوب رژه رفتند و معلوم بود که همه شون انگیزه داشتند.
بعد از مراسم هم فرمانده گردان برامون صحبت کرد و آرزوی موفقیت کرد. فرمانده گروهان خودمون جناب سروان بابایی هم به همراه سرگروهبان قاضی یه خورده برامون صحبت کردند. فرمانده دائم بهمون میگفت سرکار استوار صف رو بهم نزن و ... و اینگونه میخواست بهمون یادآوری کنه که درجه گرفتید.:3:
و اما بخش مهم و پر استرس کار گرفتند برگه یگان خدمتی بود. چیزی که میتونست یک بخش از زندگی ما رو سخت یا راحت کنه. جلوی ساختمان گردان همونجایی که همیشه صف میشدیم برای رفتن به کلاس و صبحگاه به صف شدیم و فرمانده برگه به دست اومد و شروع کرد به خوندن اسامی و جایی که باید خدمت میکردن. اولین نفر تهران دومین گیلان و ... و من منتظر بودم که تکلیف من هم مشخص بشه. استرس کاملا در چهره بچه ها مشخص بود. بالاخره نوبت من شد فرمانده گفت حامد محل خدمت سازمان حفاظت اطلاعات ناجا! خود فرمانده هم یه جوری بهم نگاه کرد که معنی نگاهش این میشد که حواست باشه که اینجا خیلی مهم و حساسه! در کل من راضی بودم چون هم تهران بود و هم قطعا اونجا کارمون اداری میشد. دوستای من هم دو تاشون یگانشون شد کرج که به ترس افتادن دوباره نیفتن کلانتری ماهدشت! یکی پدرش نظامی بود بابل، یکی تبریز و یکی هم مشهد. ولی اکثر بچه ها یا گیلان افتادن یا تهران و کرج.
آخرین لحظات حضور ما در مرزن آباد بود و خیلی از بچه ها داشتند با گریه از هم خداحافظی میکردن! جایی که دو ماه توش خاطره داشتیم و دوستانی که 2 ماه کنار هم بودیم و حالا هر کی باید میرفت دنبال سرنوشت خودش. الان که دارم به اون لحظات فکر میکنم واقعا برام سواله که اون همه سرباز گروهان جهاد الان بعد 10  سال کجان و دارن چی کار میکنند؟ من به جز 5-6 نفرشون اطلاعی از سرنوشت هیچکدومشون ندارم! وسایلمون رو جمع کردیم و از در خارج شدیم و این یعنی که پادگان آموزشی شهید ادیبی مرزن آیاد معروف به هتل ادیبی خداحافظ!
الان بعد 10 سال هنوز نتونستم که حتی یک بار دیگه اون شهر و اون پادگان رو ببینم! روز ترخیص 5 اردیبهشت بود و باید 12 اردیبهشت خودمون رو به یگان مربوطه معرفی میکردیم.ما میرفتیم یک هفته مرخصی ولی بعضی ها که تنبیه شده بودن لغو مرخصی شده بودن از جمله اون سربازی که تو کلانتری ماهدشت کرج از ماموریت فرار کرده بود و دچار نهستی شده بود!
 
 
  • سرباز

24.. لوح نگهبانی

چهارشنبه, ۸ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۳۲ ب.ظ

اول اینو بگم که بعد از ماموریت نوروزی یه روز یه گروهبان اومد که فامیلیش قاضی بود به عنوان دستیار فرمانده گروهان و همون روز اول دهنمون رو صاف کرد! ولی روزهای بعدش خوب شد و البته در کل با من هم خوب بود! تنبیه مورد علاقه ایشون حالت شنا بود!
در طول 2 ماه آموزشی 5 بار پست دادم. لوحه نگهبانی رو میچسبوندن رو برد که ملت بفهمن کی امروز باید کجا نگهبانی بده. نگهبانی هم نوبتی بود و هر کس نگهبانی میداد تو دفتر ثبت میشد. نگهبانی تو خدمت به این شکل بود که برای هر روز 2 تا پاسبخش از بین سربازها انتخاب میشد که 6 ساعت 6 ساعت جای خودشونو عوض میکردن. وظیفه پاسبخش این بود که به نگهبانها سر بزنه تا سر پستشون باشن و موقع عوض کردن نگهبانها هم پاسبخش حضور داشت. موقع ناهار و صبحانه و شام هم به اون نگهبانهایی که سر پست بیودن رو باید غذا میداد.
نگهبانها برای هر پست 3 تا در نظر گرفته میشدن که هر 2 ساعت با هم عوض میشدن. پست به اون محلی که باید نگهبان مستقر میشد گفته میشه. تو لوحه نگهبانی پاس هم داشتیم. پاس یعنی ساعتی که نگهبان باید بره سر پستش. مثلا پاس 1 از ساعت 12 تا 2 بود پاس 2 از ساعت 2 تا 4 و پاس 3 از ساعت 4 تا 6 که ساعت 6 مجددا نگهبان پاس 1 میومد و تا 8 نگهبانی میداد و الی آخر.
نگهبان 2 ساعت پست میداد و اون 4 ساعتی که باید صبر میکیرد تا نکهبانی بعدیش هم استراحت مطلق نمیکرد و طبق برنامه سین پیش میرفت. کلا میگن 2 ساعت پست 2 ساعت آماده و 2 ساعت استراحت ولی برای ما از این خبرها نبود و 2 ساعت پست و 4 ساعت آماده برامون در نظر گرفته بودن. وضعیت آماده یعنی باید وضعیت کامل تردد میکردیم یعنی موقع خواب هم پوتین رو از پامون در نمیاوردیم و در طول روز به جز موقع نماز تو بقیه حالات پوتین و لباسهای نظامی رو در نمی اوردیم.
محل نگهبانی گروهان جهاد هم 5 جای مختلف پادگان بود. آسایشگاه 1 و 2، اسلحه خونه، منبع گاز و گشتی پشت خباز خانه؛ از همه جا آسونتر آسایشگاه بود و از همه سخت تر هم گشتی پشت خباز خانه. این کلمه گشتی که اول اومده یعنی اون محل اسم شب داره. یعنی کموقع شب فقط کسانی میتونن از اونجا رد شن که رمز شب رو بدونن. رمز رو هم موقع شامگاه، افسر نگهبان به پاسبخشها میداد.

نام عبور از دو یا سه جز تشکیل می شود که جز اول اسامی درختان، جز دوم اسامی اسلحه و جز سوم از کتابه های مشهور انتخاب می گردد؛ مانند (چنار، ژ3، گلستان)، منظور از تعیین آن، صدور مجوز عبور به عابران یا استفاده در مواقع برخورد بین عابران، پاسداران و گشتی ها می باشد.

چنانچه کلمه عبور سه جرئی باشد. به شکل زیر عمل می شود:

پاسدار: ایست (در فاصله 30 قدمی)

پاسدار: کیستی؟

عابر: آشنا.

پاسدار: آشنا کیست؟

عابر: خود را معرفی میکند.

پاسدار: برای دادن کلمه عبور، پیش.

پاسدار: ایست. کلمه عبور. (درفاصله 10 قدمی)

عابر: (چنار)

پاسدار: (تفنگ ژ3)

عابر: (گلستان)

پاسدار: پیش به عبور. 

خلاصه 4 نفر کمرشون باید رگ به رگ میشد تا یه نفر از گشتی عبور کنه! من اولین پستی که دادم منبع گاز بود که زیاد سخت نبود ولی حوصله هم سر میرفت. پست دوم مربوط میشد به گشتی پشت خباز خانه. که موقع شب هر کی رد میشد داستان رمز شب بر قرار بود و من هم مشکلم این بود که فرکانس صدام بالا نبود و طرفی که رد میشد صدام رو به زور میشنید. پستهای بعدی هم بعد از ماموریت نوروزی بود و برای ما که روزی 12 ساعت پست تو عید رو تجریه داشتیم دیگه این پست دادن زیاد سخت نبود. یک بار جلوی اسلحه خونه پست دادم که چون توی سالن بود همه چی اکی بود. تو آسایشگاه هم دو بار پست دادم. یه بار تو آسایشگاه ساعت حدود 2 تا 4 نگهبان بودم که حوصلم سر رفت و گفتم یه خورده بشینم. گشتم دنبال تخت خالی که جلوی در نباشه و در واقع تو چشم نباشه ولی هیچ تخت خالی به اون شرایط نبود به ناچار رفتم رو تخت خودم که روبروی در بود نشستم و بعد یه مدت گفتیم کی به کی بگیرم دراز بکشم افسر نگهبان تا الان که این همه پست دادم خبری ازش نبود. همین که دراز کشیدم افسر نگهبان اومد تو آسایشگاه مچم رو گرفت و پاسبخش رو صدا کرد که چرا این خوابیده؟ این وسط من انکار میکردم که خواب بودم ولی در کل اون افسر نگهبان خوشبختانه زیاد گیر نداد و همه چیز به خیر گذشت. صبح باید در آسایشگاه رو قفل میکردم و اجازه نمیدادم کسی بیاد تو آسایشگاه. اونی که باید کلید از دستش میگرفتم یه خورده برام توضیح داد که تو آسایشگاه باید چی کار کنم بعد آخرش گفت کلیدو بده به من. من گشتم تو جیبم دیدم ای داد و بیداد کلید نیست!  بعد طرف برگشت بهم گفت من اصلا کلید بهت ندادم حواست کجاست؟ خلاصه این هم به خیر گذشت!
و اما آخرین نگهبانی من بر میگشت به دقیقا روز آخر آموزشی مجددا تو آسایشگاه. و جالب این که اون روز همون اکیپ خودمون تو ماهدشت کرج نگهبان بودیم.
شانسی که آوردم این بود تو این دوره هیچ وقت پاسبخش نشدم که کار سختی بود.



  • سرباز

23.. میدان تیر

پنجشنبه, ۲ دی ۱۳۹۵، ۰۸:۵۱ ب.ظ


مراسم شامگاه زیاد رسمی نبود و فرمانده ها نبودن و گروهانها هم زیر نظر ارشد گروهان اداره میشد و اغلب هم اکثر گروهانها تو مراسم شامگاه غایب بودند. نزدیک شب پرچم رو پایین میاوردن و دژبان اونو میذاشت تو سینی و با خودش میبرد و افسر شب هم به پاسبخشها رمز شب رو میداد. گروه موزیک هم نبود؛ تو صبحگاه موقع سرود ملی به واسطه هر طبل باسی که زده میشد پرچم یه مقدار میرفت بالا تا همزمان با اتمام سرود ملی پرچم به نوک میله برسه ولی تو شامگاه از این خبرها نبود و فرمانده میدان میومد میگفت «پرچم پایین» و پرچم میومد پایین.


بعد از اومدن از ماموریت سخت نورورزی یک مشکلی که داشتیم نبود مرخصی بود. ما حدود یک ماه مرخصی نرفته بودیم و تو این مدت خیلی بهمون سخت گذشته بود حداقل انتظار میرفت که بعد از اون ماموریت به اون سختی بهمون چند روز مرخصی بدن که این اتفاق نیفتاد. یه روز فرمانده گروهان اومد گفت برای شما مرخصی در نظر گرفته شده ولی این مرخصی 48 ساعت هم نمیشد! 36 ساعت مرخصی در نظر گرفته بودن که چاره ای نبود جز اینکه قبول کنیم و رهسپار خانه شدیم. موقع رفتن من و دوستای همشهریم قرار گذاشتیم که ساعت 2 نصفه شب با یک ماشین دربستی بریم مرزن آباد. این 36 ساعت به طرفت العینی گذشت و من ساعت 11 خوابیدم. ساعت 12 دیدم که زنگ خونه به صدا در اومد. دوستام اون موقع اومده بودن و من هم مجبور شدم که به سرعت لباس بپوشم و برم سوار ماشین شم. بهشون گفتنم لااقل یه تلفن میزدین و گرفتم تو ماشین خوابیدم. دیگه چیزی یادم نمیاد فقط اون وسطها یه لحظه بیدار شدم دیدم راننده آهنگ ترکی گذاشته و داره مسیرو طی میکنه. دیدم اوضاع خوبه و دوباره خوابیدم. نزدیکهای مرزن آباد هم بیدار شدیم و راننده مزخرفترین آهنگ ترکیه ای رو گذاشته بود و به ناچار تا رسیدن به پادگان همونو گوش دادیم. رسیدیم پادگان و روز از نو روزی از نو.


و اما در طول 2 ماه آموزشی 5 بار رفتیم میدون تیر. دوبار تیراندازی ژسه، یک بار کلاش, یک بار کلت رولور، یک بار هم سلاح جمع مثل تیربار، نارنجک و آر پی جی. از پادگان تا میدون تیر 3 کیلومتر حدودا میشد که باید پیاده میرفتیم. قسمتی از راه رو هم باید میدویدیم! اسلحه هم دستمون بود که دویدن و راه رفتن رو سختتر میکرد. من عاشق کلاه آهنی بودم و تو مسیر اونو گذاشته بودم رو سرم و که قیافم ظاهرا خنده دار شده بود و حتی سوژه کادریها هم شده بودم ولی من عاشق کلاه آهنی بود و عاشق این حرفها حالیش نیست و هر 5 بار این کلاهه رو سرم بود! تو خود میدون تیر موقع تیراندازی با ژ3 و کلاش هم 20 تا سیبل بود که 40 نفر به 40 نفر میرفتیم تیراندازی. 20 نفر تیرانداز و 20 نفر هم فشنگدار. وظیفه فشنگدار این بود که کلاه آهنی رو بگیره نزدیک قسمتی که پوکه از تفنگ خارج میشه. این پوکه ها رو باید تحویل افسر میدون تیر میدادیم. اگه یکیش گم میشد نه تنها اون فشنگدار بلکه کل گروهان، گردان و پادگان میرفت سوال و پرونده قضایی درست میشد! پوکه گم شده از نظر اونها این معنی رو میداد که این فشنگ رو سرباز گرفته برای خودش که داشتن فشنگ هم جرم محسوب میشه! 15 تا تیر مدادن که 5 تاش قلق گیری بود ولی فرمانده میدون تیر گفت قلق گیری نداریم و هر 15 تا رو با هم بزنید! روش تیراندازی هم درازکش بود.

برای تیراندازی با کلت رولور (Révolver)  ده تا فشنگ بهمون دادن که باید ایستاده میزدیم نه دراز کش. نحوه زدنش اینجوری بود که باید کلت رو از بالا میاوردیم به سمت پایین و وقتی مرکز سیبل رو دیدم شلیک میکردیم (تو تلویزیون هم اگه ببنید همیشه تیراندازها کلت رو از بالا میاره پایین البته به جز کابوی ها) ! یه چخماق هم داشت که قبل از شلیک باید اونو میکشیدیم تا تیراندازی دقیقتر میشد. البته تیراندازی کلت رو تو سالن مخصوص تو پادگان هم میشد انجام داد ولی اون روزی که تیراندازی نوبت ما بود سالن توسط گروهان دیگه ای پر شده بود و گروهان ما مجبور بود که بره میدون تیر.

سلاح جمعی هم 3-4 روز قبل از اتمام آموزشی که 2 گردان با هم رفته بودیم و فرمانده های مهم پادگان هم اومده بودن. 10 تا آرپی جی زدن که از بچه های تنومند پادگان انتخاب کرده بودن رفتن آرپی چی زدن و ما هم نشسته بودیم و با هیجان نگاه میکردیم. اون موقع یعنی سال 86 هر دونه آرپی جی ها 6 میلیون تومان قیمتشون بود. پرتاب نارنجک هم همینجوری بود از بین جمع 10 نفر رو انتخاب کردن و بردن 100 متر دورتر از ما نارنجکها رو پرتاب کردنو نارنجک رو اگه محکم تو دست بگیرید نمیترکه تا زمانی که رهاش کنی یا گرفتنش رو شل کنی. قیمت نارنجک هم دستم نیست لطفا سوال نفرمایید. آخرین مرحله از صلاح جمعی هم تیربار گرینف بود که متقاضی زیاد داشت ولی فرمانده فقط اونهایی که خوشش میومد رو انتخاب کرد برای رگبار زدن. وقتی تیراندازی تموم میشد تا برسیم پادگان ساعت حدود 3 میشد که باید اسلحه ها رو تمیز میکردیم و بعد اون هم ناهار میخوردیم!


کلت روولور:



Image result for ‫چخماق کلت رولور‬‎



کلت زیگزاور:


Image result for ‫اجزای کلت‬‎






قسمت بعد

قسمت قبل

قسمت اول

  • سرباز

22.. مراسم صبحگاه

چهارشنبه, ۱ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۵۰ ب.ظ

بعد از برگشتن از کرج و تا پایان دوره آموزشی بهترین دوران خدمت و حتی شاید بهترین دوران زندگیم رقم خورد و در حالی که کلاسهای سخت هم کم نداشتیم ولی وقتی دوستای خوبی دوروبرم بود این سختی ها اصلا مساله ای نبود!:3:
تو دوره زمستون بعضی گروههانها اورکت داشتند و بعضی از گروهانها از جمله ما اورکت نداشتند ولی الان دیگه استفاده از اورکت ممنوع شده بود به خاطر همین کل پادگان یک دست شده بودن! و این یعنی باید به صبحگاه میرفتیم. من خودم به شخصه از صبحگاه خوشم میومد.:19: صبحها اسلحه تحویل میگرفتیم و جلوی ساختمون گردان به صف میشدیم و بدورو میرفتیم به میدان صبحگاه. بدورو یا همون رژه حماسی که همونطور که بدوررو میدویدیم یک شعر هم میخوندیم که بهش میگفتن رجز خوانی. هر گروهان یک رجزخوانی مختص به خودش داشت. هنگام بدورو هم دستها مشت میرفت روی سینه و تا اخر به همون شکل ثابت میشد و یا اگه اسلحه داشتیم به دست فنگ میشدیم. آغار بدورو با پای چپ بود و سه ضرب آهسته با پا به زمین میزدیم و ضرب چهارم محکم که آهنگ جالبی داشت. این صدای ضربه 4 خیلی مهم بود و باید با رجز خوانی و ضربه 4 ثابت میکردیم که از گروهانهای دیگه بهتریم!:3:
تو میدون صبحگاه هر گروهان برای خودش جای مشخص و ثابتی داشت که ما باید میرفتیم مستقر میشدیم تا شروع صبحگاه. دژبانهای تشریفات پرچم رو تو سینی میاوردن و وصل میکردن به میله. دژبان موزیک هم جلوی پرچم مستقر میشد. وقتی فرمانده میدون میومد صبحگاه آغاز میشد. فرمانده میدان که همون فرمانده پادگان یا معاونش بود وقتی وارد میشد بلند میگفت میدان درود و ما هم جواب میدادیم درود جناب.:25: 
مراسم صبحگاه هم با قرآن شروع میشد و بعد سرود ملی و بالا رفتن پرچم. یک دعایی میخوندن که چند بند داشت و در آخر هر بند ما باید آمین میگفتیم. جالبیش این بود که توی هر بند نامهای خاصی که آورده میشد به ازای هر نام فرمانده گروهانها و دژبانها و فرمانده میدان احترم نظامی میذاشتن. مثلا وقتی میگفت رهبر رو حفظ بفرما. اون کلمه رهبر موجب احترام نظامی میشد. یا کلمه شهید و خدا هم همینطور. فرمانده گروهان هم سر صبحگاه با شمشیر حاضر میشد که نوع احترام نظامی با شمشیر هم مدل خودشو داره. بین هر بخش هم موزیک های مربوط به اون بخش نواخته میشد که من خیلی خوشم میومد.:22:
در آخر مراسم صبحگاه 3 حالت داشت یا فرمانده میدان گروهانها رو در اختیار خودش قرار میداد یا باید رژه میرفتیم و یا ورزش صبحگاهی انجام میدادیم. وقتی گروهان رو در اختیار خودشون قرار میداد فرمانده گروهان میومد و کلی رژه و صف جمع و قدم آهسته باهامون کار میکرد و کلی عرقمون در میومد. قدم آهسته همون رژه هست ولی با دور کند! یعنی با سوت فرمانده یک یا چند قدم حالت رژه میرفتیم جلو و بی حرکت میشدیم. این چالش مانکنی که الان تو بورسه رو ما اون موقع پشت سر گذاشتیم!:37: در کل من ترجیح میدادم در اختیار خودمون نباشیم.:18:
حالت دیگه ورزش صبحگاهی بود که باید با اسلحه 10 بار دور میدون میدویدیم که نفس برامون باقی نمیزاشت! حالا این وسط باید حرکات دست هم انجام میدادیم مثلا اسلحه رو میاوردیم بالای سر و با همون حالت میدویدیم!:33:
ولی حالت مورد علاقه من رژه بود!:22: دستور رژه هم مورد علاقه من بود :
«به رژه
نظر به راست 
یگان به یگان
هر یگان به مسافت یک نماینده
یگان یکم
درجا قدم رو»
با این فرمان طولانی و باحال گروه موزیک شروع به نواختن میکرد و گروهانها درجاقدم رو رو شروع میکردن. و هر گروهان از مقابل جایگاه فرمانده میدان که کنارش چند تا فرمانده دیگه هم بودن رد میشد. هر گروهانی که از جلوی فرمانده رد میشد همه (به جز ستون اول که روبرو رو نگاه میکرد) باید کاملا نظر به راست میکرد یعنی سرش رو کامل میچرخوند به سمت راست و فرمانده رو نگاه میکرد و رژه رو انجام میداد.  اگه رژه اون گروهان خوب بود فرمانده خطاب به گروهان میگفت «خیلی خوب» و گروهان هم باید جواب میداد سپاس جناب:25:. بعضی اوقات که رژه فوق العاده بود فرمانده 2 یا 3 بار میگفت خیلی خوب و هر بار هم ما جواب میدادیم سپاس جناب:25: و کلی کیف میکردیم که خیلی خوب گرفتیم.:12: ولی اگه رژه بد بود فرمانده چیزی نمیگفت و ما ضایع میشدیم و یا حتی بعضی اوقات اسم میاورد که مثلا ستون چهارم صف دوم رژه رو خراب کرد که اون شخص خیلی ضایع میشد.:31: خلاصه اگه خیلی خوب نمیگرفتیم باید منتظر غرغر فرمانده و تنبیهات اون بودیم که البته این اتقاق برای ما هیچ وقت نیفتاد.:30:


  • سرباز

21.. پایان داستان لباس زمستانی

چهارشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۰۵ ق.ظ


دوره بسیار سخت ماموریت نوروزی که یک روز قبل چهارشنبه سوری شروع شده بود و تا 2 روز بعد از سیزده به در ادامه داشت تموم شده بود و از بازگشت دوباره به پادگان خوشحال بودم.  بقیه بچه ها هم که تو جاهای دیگه کرج خدمت کرده بودن هم وضعیت بهتر از ما نداشتن ولی چیزی که به نظر میرسید این بود که کلانتری که اونها امکانات بیشتری نسببت به ما داشت و داغون ترین کلانتری به ما رسیده بود و ما تنها گروهی بودیم که غذا نداشتیم! 

و اما قبل اعزام همونطور که قبلا گفته بودم ما که پوتین داشتیم با اونهایی که پوتین نداشته بودن جدا شده بودیم و ما رفتیم ماموریت اونها تو پادگان مونده بودن! اونهایی هم که متاهل بودن هم تو پادگان مونده بودن. جالب اینکه اونها به ما میگفتن خوش به حالتون از این پادگان رفته بودید بیرون و تنوع داشتین. ازشون پرسیدیم مگه شما چی کار کردین تو پادگان؟ اونها گفتن یک روز در میون پست میدادیم و 7 روز هم رفته بودن مرخصی!  البته وقتی فهمیدن که ما هیچ مرخصی نداشتیم و هر روز هم پست میدادیم نظرشون عوض شد و گفتند که شانس آوردیم که ماموریت نرفتیم! و من داشتم به این فکر میکردم که اگه من هم پوتین نداشتم یک عید آروم و راحت رو پشت سر میگذاشتم! هر 48 ساعت 6 ساعت پست میدادم و بقیش در اختیار خودم بودم و تلویزیون نگاه میکردم و فوتبال بازی میکردم و ... غذا هم که به راه بود از اون طرف 7 روز مرخصی هم که بود ولی یک پوتین همه اینها رو از من گرفت تا یکی از بدترین عیدهای عمرم رو پشت سر بگذارم!

و اما گروهان های دیگه هم ماموریت رفته بودن که بعضی هاشون تو همون مازندران و بعضی هاشون تو اردبیل ماموریتشون رو انجام داده بودن؛ اوضاع اونهایی که تو مازندران بودن خیلی خوب و عالی بود وکاملا راضی بودن. ولی اعزامیهای اردبیل راضی نبودن. هیچکدومشون هم مرخصی نرفته بودن ولی  همه شون غذا داشتن جز ما!  اونهایی که تو مازندران ماموریت اعزام شده بودن خیلی از بازگشت به پادگان ناراحت بودن درست برعکس ما!

اونهایی هم که 18 اسفند آموزشی شون شروع شده بود بعد یک ماه مرخصی تازه کارشون شروع شد! یک ماه مرخصی تو آموزشی چیزیه که خیلی عجیب و زیاده ولی اونها خیلی خوش شانس بودن که این اتفاق براشون افتاد. جالب اینکه دلیل یک ماه مرخصی شون ناقص بودن استحقاقی بود! آخا این عدالته که ما که استحقاقی نگرفتین این جوری مثل دیزل پست بدیم ولی اونها چون استحقاقی نگرفتن برن مرخصی؟

انتظار داشتیم بعد این همه روز آوارگی یه چند روزی بهمون مرخصی بدن ولی از مرخصی خبری نبود! برنامه فشرده آموزشی مجددا شروع شد! البته بهمون گفتم از وضعیت ماموریتتون گزارش بنویسید که من تا میتونستم از بدیهای ماموریت و اون کلانتری و شرایط خودمون نوشتم و کلی دلم خنک شد!

ما اورکت نداشتیم ولی یه عده دیگه اور داشتن. ولی از حدود 20 فروردین به بعد گفتن که هیچ کدام از نیروهای کادری و وظیفه دیگه اجازه ندارن لباس زمستانی بپوشن. این یعنی اونها باید اورکت رو در میاوردن! به این ترتیب ما بدون اینکه اورکت داشته باشیم با اونها از نظر بحث پوشش یکسان شدیم!




قسمت بعد

قسمت قبل

قسمت اول

  • سرباز

20.. اتمام ماموریت بدون نهستی!

چهارشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۴۲ ب.ظ

روزها یکی یکی به سختی هر چه تمامتر میگذشت و هیچ خبری از سربازهایی که قرار بود به جای ما بیان تا ما بعدش بریم مرخصی نبود و اینجا بود که دیگه باور کردم قضیه اون سربازها سرکاری بوده!

اون موقعها موبایل خیلی کم بود. یک روز به اصرار من رفنیم عکاسی یک عکس به رسم یادگار بگیریم. ژستو گرفتیم و عکسو انداخت به قصد حساب و کتاب که رفتیم عکاسه گفت میشه 22 تومان! اون موقع هر عکسی 500 الی 1000 تومان بود و ما از تعجب داشتیم شاخ درمیاوردیم! خلاصه به عکاسه گفتیم که عکسو چاپ نکن. عکاس گفت که من عکس انداختم و شروع کرد غرغر کردن. طرف فکر میکرد ما نمی دونیم دوربینش دیجیتاله! ما بهش گفتیم که میدونیم دوربینت دیجیتاله و به این ترتیب عکاس ضایع شد! از اون عکاسی بیرون اومدیم من گفتم بریم یه عکاسی دیگه که دوستان گفتند تو دیگه حرف نزن پیشنهاد نده! خود من هم دیگه به اون شکل تمایل نداشتم چون این قیمتی که این عکاسه گذاشته بود انگیزه رو از من هم گرفته بود. ولی الان که 10 سال از اون موقع میگذره میگم حیف که عکس ننداختیم! (نتیجه گیری: هر جا فرصت بود عکس بگیرید که یادگاری خیلی خوبیه)

دوستی با اهالی محل هم بعضی جاها کار ما رو سخت میکنه؛ مثلا یه روز موقع گشت زدن یه دختره اومد بهمون یه پسره رو نشون داد و گفت این آقا مزاحم من میشه! ما نگاه کردیم دیدیم پسره رفیق ماست و نمیشه چیز خاصی بهش گفت. به دختره گفتیم اشکال نداره! دختره از جواب ما هنگ کرد و سریع محل رو ترک کرد!

در طول شب که هوا خیلی سرد بود ما باید یکی از مغازه ها رو گیر میاوردیم که بریم داخل بشینیم و از سرما یخ نزنیم! 2-3 نفر هم بودن که شبها آتیش روشن میکردن و اونجا کنار آتیششون هم زیاد میرفتیم. یکی دو تا پاساژ کوچیک هم بود که میرفتیم داخلش تا یه خورده از سرما رو کم کنیم! در طول روز معمولا کنار پمپ بنزین، بانکها و طلافروشی بیشتر گشت میزدیم. ماشینهای کلانتری هم بعضی اوقات میومدن و نظارت میکردن که ما سر پست هستیم یا نه. یکی از افسرهای گشت ظاهرا چشمش مشکل داشت. میومد گشت میزد و ما رو نمیدید و میرفت تو کلانتری میگفت اینها نبودن سر پست! کار به جایی رسید که وقتی میدیدیم ایشونم افسر گشته ماشین کلانتری که از دور داشت میومد می رفتیم تو خیابون و به شکل تابلو براشون دست تکون میدادیم تا ایشون لطف کنه و ما رو ببینه!

روز سیزده به در هم که اوج کار ما بود و آماده باش کامل بیشتر تو پارک بودیم. تا 2 روز بعد سیزده به در هم گشت میزدیم. تا این که افسر کلانتری بهمون خبر داد که کارمون تموم شده و باید بریم ستاد فرماندهی کرج تا از اونجا مجددا اعزام بشیم به پادگان مرزن آباد جهت ادامه آموزشی! خیلی خیلی خبر خوبی بود و بالاخرا از اون وضعیت فلاکت بار راحت میشدیم! اون سربازه که فرار کرده بود هم خبری ازش نشد. کلانتری یک نامه بهمون داد و اسمهامون رو نوشته بود که در واقع گزارش و تایید کار ما بود. نکته جالب این بود که جلوی اسم اون سرباز فراریه نوشته بود نامبرده از تاریخ فلان دچار نهستی شده! این کلمه نهستی خیلی جالب بود و سوژه من شده بود!

موقع جمع کردن وسایل یه دونه پتو گم شده بود و یک نفر باید بی خیال پتوش میشد. اول از همه به من دو تا پتو دادن گفتن تو یکی برو حال کن! و این وسط آخر سر یکی از دوستام سرش بی کلاه موند و یک پتوئه شد. ولی یک اتفاق باعث شد که پتوی دوم خودشو دوباره به دست بیاره. شانسی که این رفیق ما آورده بود این بود که حاشیه پتو اسم خودشو نوشته بود. و گشت و پتوی خودشو پیدا کرد. و این وسط اون بنده خدایی که روز اول مرام به خرج داده بود و گروه 9 نفره ما رو 10 نفره کرده بود همون یه دونه پتوشو از دست داد. (نتیجه اخلاقی: روی پتوهاتون اسم خودتون رو بنویسید)

با تک تک بچه های کلانتری که حدود 3 هفته باهاشون بودیم خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم. هوا آفتابی و خوب بود انگار فقط منتظر اتمام ماموریت ما بود تا گرم بشه! توی ماشین یک آهنگ محسن یگانه رو گذاشته بود:
 «برو برو که مثل تو زیاده تو دنیا واسم. برو برو ولی بدون که تا ابد جایی نداری تو دلم!»

 از ماهدشت با خاطرات ریزو درشتش خارج شدیم و این سربازهای خود کلانتری بودن که باید به امور رسیدگی میکردن! رسیدیم ستاد فرماندهی و بچه های گروهان جهاد خیلی هاشون قبل ما اونجا بودن و قیافه همه نشون میداد که کم سختی نکشیدن! همچین تو حیاط ولو بودن که نشان از سر درون میداد! فکر کنم از همه بیشتر همون سرباز دچار نهستی حال کرده بود!:6:

اتوبوس اومد و سوار شدیم و بچه ها به دست زدن و  انجام حرکات موزون پرداختند و من به خواب عمیقی فرو رفتم. دیگه چیز خاصی یادم نمیاد . فقط یادم میاد که وسطها یه بار از خواب بیدار شدم و دیدم که بیرون بارونه و داخل اتوبوس بچه ها همچنان دارن میرقصن و من وقتی دیدم اوضاع خوبه دوباره خوابیدم تا برسیم پادگان!



  • سرباز

19.. شلیک به خودروی شخصی!

دوشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۳۷ ق.ظ

یه روز زنگ زدم خونمون ببینم اونجا چه خبره. کلی مهمون بودن خونه ما برای عید دیدنی ولی من امسال عید نداشتم و واقعا بهشون حسودی کردم! گشت زنی تو خیابونها 2 نفره بود. یک بار یک پیرمردی اومد بهمون عیدی بده؛ ولی اون رفیق ما که با هم داشتیم گشت میزدیم و خیلی خیلی هم آدم محافظه کاری بود قبول نکرد و گفت برای ما دردسر میشه و ... اون بنده خدا هم از عیدی دادن پشیمون شد! من راضی بودم عیدی بگیرم ولی اون رفیق ما کار رو خراب کرد!
رئیس کلانتری روز اول ما رو جمع کرده بود و گفته بود کاری میکنم که شهرتون یادتون بره و کلی خط و نشون کشید ولی بعدا وقتی فهمید که ما مثلا تحصیلات دانشگاهی داریم و آموزشی مون تموم نشده دیگه کاری به کارمون نداشت!
یک روز هم گفتند که طرح موتور گیریه و ما رو بردن میدون ماهدشت و گفتند موتور رد میشه بگیرینشون! ولی ما موفق به توقیف حتی یک موتور هم نشدیم! جالب این که یه نفری بود که تو اون مدت کوتاه خدمت باهاش دوست شده بودیم و یک بار رد شد با موتور که چون دوستمون بود کاری به کارش نداشتیم و فرمانده کلی هم شاکی شد! بعد 5 دقیقه دوباره این آقا با موتور رد میشه و بار هم نمیگیریمش و باز هم غرغر فرمانده! حالا ما نمیخواستیم بگیریمش ولی این آقا دائم رد میشد تا اینکه سربازهای خود کلانتری گرفتنش!
راستی اینو هم باید بگم که خود مردم ماهدشت اونجا رو مردآباد صدا میزدند! مردآباد اون سال واقعا سرد بود و یک روز حتی برف هم اومده بود! نوروز 86 تو ماهدشت برف اومد و ما نصف شبی تو سرمای شدید باید میرفتیم پست میدادیم تو خیابونها ولی بهمون گفتند چون برفه امشب نیازی نیست و تنها اتفاق خوب اون مدت کلانتری که برامون افتاد همین بود!
قضیه حموم رفتن هم معضلی بود برای خودش چون من روز اعزام از فرمانده گروهان پرسیده بودم که آیا وسایل حموم هم باید ببریم که فرمانده گفته بود نه؛ به خاطر همین من هیچ وسایل حمومی نداشتم و مجبور بودم که از حوله دستی استفاده کنم!
جالب این بود که از طرف ستاد استان کرج بازرس زیاد میومد کلانتری و هر دفعه هم کلی ایراد به وضعیت کلانتری میگرفتند! بعد اینکه بازرسها میرفتند رئیس کلانتری یا معاونش سربازهای کلانتری رو جمع میکردند و کلی تنبیه براشون در نظر میگرفتن و ما دلمون براشون می سوخت!
نمازخونه شده بود جای خواب ما و همه وسایلمون هم اونجا بود. بهتر از روی زمین خوابیدن بود.
یه شب که پستمون تموم شده بود و برگشته بودیم کلانتری دیدیم که جلوی در کلانتری یک ماشین پارکه که سمت باکش سوراخ سوراخه! پرسیدیم جریان چیه؟ گفتند که به این ماشین تیراندازی شده! تو ماهدشت یک خلافکار بزرگ بود که اسم کوچیکش اسلام بود و اسلحه هم حمل میکرد. تو کلانتری زیاد دربارش صحبت میکردن! تا جایی که من خبر دارم اسلام بعدها در طرح ضزبتی مبارزه با اوباش دستگیر شد!
و اما اون سال دربی تو عید برگذار شد که یکی از دغدغه های ما این بود که این دربی رو کجا ببینیم و اون موقعی که بازی داره برگذار میشه چه جوری از پست دادن جیم بزنیم؟ هر روز یکی از سربازهای ماموریت نوروزی باید وردست دژبان می ایستاد و دم در کمکش میکرد؛ اون روز دربی من دژبان بودم و لحظه برگذاری فوتبال اصلا نرفتم پیش دژبان و کامل فوتبال رو دیدم. دائما موقع فوتبال برام پیغام میفرستادن که بیا وگرنه می اندازنت بازداشتگاه و دهنتو صاف میکنند ولی من گوشم بدهکار نبود و فوتبالو کامل دیدم و بعد رفتم دژبانی. هیچ اتفاقی هم نیفتاد! بازی هم یک یک مساوی شد که نیکبخت برای پرسپولیس گل زد و علیزاده برای استقلال. ولی انصافا پرسپولیس 10 تا موقعیت گل ایجاد کرد و حتی یک پنالنی هم خراب کرد به نظرم حقش برد بود! اون موقع سرمربی پرسپولیس دنیزلی بود و سرمربی استقلال مرفاوی!
تو دژبانی هم هر کی میخواست وارد کلانتری بشه باید اسمش نوشته میشد و ساعت وود و خروجش توی یه دفتر نوشته میشد. موبایل هم اگه داشت باید تحویل میداد چون داخل استفاده از موبایل ممنوع بود هرچند اون موقع موبایل داشتن مثل الان مرسوم نبود! شب هم اگه کسی میخواست وارد بشه اول باید با افسر شب هماهنگ میکردیم و بعد طرف رو راه میدادیم تو کلانتری.
روزها میگذشت و من هنوز منتظر بودم که گروه دوم سربازها بیان و ما بریم مرخصی! 


  • سرباز

18.. آغاز سال 1386

جمعه, ۱۲ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۴۸ ب.ظ

اون 12 نفری که برای ماموریت نوروزی تو کلانتری ماهدشت بودیم تبدیل شدیم به 8 نفر! یک نفر فرار کرد و در واقع خودش به خودش مرخصی داد و رفت شهرش عید دیدنی! 3 نفر هم رفتن پلیس راه و دیگه کلانتری نیومدن. و اما وظیفه ما 8 نفر هم همونطور که قبلا گفتم گشت زدن تو خیابون به عنوان پاس پیاده بود.  یعنی 2 گروه 4 نفره شده بودیم روزی 12 ساعت باید تو خیابونها راه میرفتیم. نوبتی میرفتیم تو خیابون؛ یعنی 4 ساعت ما و 4 ساعت گروه دیگه همینجور تا آخر عید باید پاس میدادیم! شاید در طول روز زیاد سخت نبود ولی شب و نصف شب باید میرفتیم که تو اون سرمای عجیب و غریب خیلی ضدحال بود!

یک چیز بد کلانتری بوی بد بازداشتگاهش بود؛ وقتی وارد میشدیم این بو به راحتی حس میشد! متاسفانه بعضی از بازداشتیها به جای اینکه برن دستشویی همونجا قضای حاجت میکردند! به جرات میگم که این بو از خود سرویس بهداشتی هم حال به هم زن تر بود چون دستشویی راهی برای تهویه هوا داشت ولی بازداشتگاه نداشت! 

تحویل سال ساعت 2 یا 3 نصف شب بود که ما سر پست بودیم و سال جدید رو در پمپ بنزین ماهدشت آغاز کردیم! 
4 ساعت سر پست بودیم و اون 4 ساعت رو مثلا باید استراحت میکردیم ولی تو کلانتری اگه کاری بود میومدن سراغمون و به همین سادگی استراحتمون رو ازمون میگرفتن! انگشت شصت پام به دلیل راه رفتن زیاد در سرما بی حس شد و چون استراحتی هم وجود نداشت تا آخرین روز به همین شکل ادامه دادم! البته من هنوز منتظر بودم که یک عده سرباز بیان جای ما و ما هم بریم مرخصی!

ولی مردم ماهدشت خیلی خیلی مهمون نواز و مهربون بودن و هوامون رو داشتن. واقعا من شیفته مردم اونجا شدم. جالب اینکه اکثرا هم ترک بودن. وقتی میرفتیم مغازه خرید اکثر اوقات پول نمیگرفتن و همیشه تعارف میکردن بریم داخل منازلشون سر سفره عید بشینیم! (هر چند که ما نمیتونستیم قبول کنیم!). 



  • سرباز


صبح ساعت 6.5 بیدارمون کردن گفتن باید کلانتری رو نظافت کنیم سربازهای خود کلاننری و ما مشغول نظافت شدیم با جدیت. 

این وسط یکی از کادریها هم که ستوان دو بود اومد کمکون! اون ستوانه داشت طی میکشید و خیلی هم سربازها باهاش راحت بودن به شکلی که یکی از سربازها در کمال حیرت و تعجب ما با اون شوخی جنسی میکرد! ولی هر چی ما برامون این قضیه چیز عجیبی بود ولی برای سربازهای خود کلانتری خیلی عادی بود!

بعد از این به اصطلاح نظافت قاعدتا باید صبحونه میدادن که ندادن! توجیهشون این بود چون شما تازه اومدین هنوز آمارتون برای دریافت غذا داده نشده و ما رفتیم سراغ ساکها و کیفهامون و بیسکوییت ونون دراوردیم و خوردیم. کلانتری جایی بود که اون اطراف نه خبری از مغازه بود و نه نونوایی!

کلا در طول روزهایی که اونجا بودیم غذا بهمون زیاد نرسید. یعنی تا اخرین روز آمار ما نرفته بود. غذاها از یک پادکان میومد و طبق آمار به کلانتری غذا میدادن و ما هم تا اخرین روز جزو آمار نبودیم! خود سربازهای کلانتری هم همون غذای اندک رو خودشون میخوردن وتهش چیزی اکه میموند به ما هم میدادن! خیلی کم پیش میومد که ما غذایی بخوریم که سیر بشیم. مثلا یه بار صبحانه کره دادن ولی نون ندادن!

ماهدشت یک دونه میدون داشت که دو طرف خیابونش جایی بود که باید ما به عنوان پاس پیاده پست میدادیم! هوا خیلی سرد بود و ما هم اور نداشتیم! علاوه بر ما 10 نفر 2 نفر دیگه هم به ما اضافه شدن که تو این تعدادی که بودیم 3-4 نفر اور داشتند که موقع پست دادن همه همین 3-4 تا اور رو میپوشیدیم و دور همی استفاده میکردیم. اینقدر شبها هوا سرد میشد که زیر اور کاپشن شخصی میپوشیدیم که باز هم کفاف نمیداد!

پاس پیاده یعنی یک مسیر تو خیابون رو باید دائم بالا و پایین میکردیم که خودش باعث میشد از دزدی پیشگیری بشه. 4 ساعت پست میدادیم و 4 ساعت استراحت که البته تو زمان استراحت هم کارهای مثل نظافت رو ممکن بود انجام بدیم! ضمن اینکه باتوم هم تو دستمون بود که بعد از پایان 4 ساعت پست باید تحویل کلانتری میدادیم.



قسمت بعد

قسمت قبل

قسمت اول

  • سرباز


18 اسفند اعزامیهای جدید اومدن؛ کلا اینجوریه که 18 هر ماه دیپلم و پایینتر اعزام میشن و یکم ماههای زوج فوق دیپلم و بالاتر. اون روزی که اونها اومده بودن اسم بنویسن خیلی با کنجکاوی ما رو نگاه میکردن و ما هم از این که از اینها باتجربه تر هستیم حال میکردیم! (هرچند که خود ما تازه 18 روز از خدمتمون گذشته بود) . جالب اینکه اینها که آخر سال اومده بودن هم مثل ما استحقاقیشون رو کامل نگرفتن! ولی در عین حال به شکل عجیبی بهشون مرخصی دادن (چیزی حدود 25 روز اول رو مرخصی بودن که فکر کنم بی سابقست!)

حدودا ۲۵ اسفند سه اتفاق مهم برامون افتاد. یکیش این که سربازهایی که ۱۸ دی اعزام شده بودن بعد از مرخصی پایان دوره برگشتن و حکم ترخیصشون رو گرفتن که توش مشخص بود که بعد اموزشی قراره کجا و کدوم شهر بقیه خدمتشونو انجام بدن.

اتفاق مهم بعدی این بود که خدمت کرده ها یعنی اونهایی که قبلا یه مقدار از خدمتشونو قبلا انجام داده بودن و وسطای خدمتشون دانشگاه قبول شده بودن والان دانشگاشون تموم شده بود ومجددا اومده بودن خدمت هم اموزشی شون تموم شد.

 اتفاق سوم ولی مرتبط با ما بود.  بعد از کلاسهای صبح و بعد از نماز و ناهار ما رو به صف کردن وگفتند هر کی پوتین داره بیاد سمت چپ وایسته و اونهایی که پوتین ندارن برن سمت راست. من جزو پوتین دارها بودم . ما رو بردن میدون صبحگاه و گفتند قراره شما رو ببرن جایی. پتوهاتون و بعضی وسایل ضروری رو بگیرین و دوباره برگردین میدون صبحگاه. من از فرمانده پرسیدم که وسایل حموم رو هم بگیریم ایشون پاسخ دادن نه لازم نیست.

وسایلمون رو گرفتیم و رفتیم میدون صبخگاه و اتوبوس اومد و سوار شدیم. از راننده پرسیدیم کجا می خوای ما رو ببری؟ گفت کرج! خوشبختانه من صندلی گیرم اومد ولی بعضبها مجبور شدن رو کف اتوبوس کل مسیرو بشینن! 

اتوبوس هم اتوبوس شرکت واحد بود و ما مجبور بودیم ار چالوس تا کرج رو روی این صندلی های سفت و سخت بشینیم. بچه ها طبق معمول بساط دست وشادی و رقص و ... رو برپا کردن.

 من عادت دارم تو اتوبوس بخوابم اما صندلیهای اتوبوس واحد خیلی کوتاه هستند و گردنم تکیه گاه نداشت ولی من اینقدر خودمو جمع وجور و ام پی تری کردم تا تو صندلی جا شدم و خوابیدم. فقط یادم میاد یک بار از خواب بیدار شدم و بیرون رو نگاه کردم که دیدم برف داره میباره و دوباره خوابیدم و وقتی رسیدیم کرج اصلا متوجه نشدم چند ساعت تو راه بودیم!

از داخل شهر کرج رفتیم و شهرو نگاه میکردیم. من پیش خودم گفتم توی یک شهر بزرگ خدمت کرن نباید سخت باشه! حدود ساعت 9 شب بالاخره رسیدیم به فرماندهی انتظامی شهرستان کرج. تو اون پادگان یه مقدار منتظر بودیم و سربازهایی که تو پادگان بودن رو نگاه میکردیم! بعد یک سرهنگ اومد ما رو به خط کرد و شروع کرد به تقسیم کردن سربازها به چند دسته. مثلا میگفت 10 نفر بیان اینجا به صف شن.  15 نفر اونجا. دمش گرم یه کار خوبی که کرد این بود که میگفت اونهایی که با هم دوستن و دوست دارن کنار هم باشن توی یک صف قرار بگیرن. هر صفی رو هم اسماشون رو مینوشت و میفرستاد تو مینی بوس تا برن به یک کلانتری. کلانتری های بزرگتر 15 نفر نیرو میفرستاد و کلانتری های کوچکتر هم 10 تا. ما جزو 2 صف آخر بودیم.  اکیپ ما 6 نفره بود که قرار گذاشتیم که پیش هم باشیم. 3 نفر دیگه هم خودشونو چسبوندن به ما و شدیم 9 نفر اون یکی صف دیگه هم شد 16 نفر! سرهنگه اومد گفت یک گروه 15 تایی میخوام یکی 10 تایی! اون 16 نفر هم چسبیده بودن به هم و ما 9 نفر هم تکون نمیخوردیم تا اینکه بالاخره یکی از اون 16 تایی ها مرام به خرج داد و گفت من میرم اونور و این گونه بود که 10 نفر ما و 15 تای اونها تکمیل شدیم! 25 نفرمون سوار یک مینی بوس شدیم ولی  اون 15 تا رو فرستادن گوهردشت و ما 10 نفر هم فرستادن ماهدشت! اول گوهردشتی ها رو پیاده کردن و بعد ما رو بردن ماهدشت. ما پیش خودمون گفتیم که اسمش که باکلاسه امیدوارم خودش هم جای خوبی باشه ولی راننده بهمون گفت اونجا داغونه و پارسال مردمن ریخته بودن تو کلانتری و دعوا شده بود و ... که این قضیه خود گویای همه چیز بود!

بالاخره ما هم رسیدیم. توی کلانتری افسر شب اسممون رو نوشت و آسایشگاه کلانتری رو بهمون نشون داد. تخت خالی پیدا نکردیم و 10 نفر روی همون زمین پتو پهن کردیم و خوابیدیم! من حس خوبی به کلانتری نداشتم چون معملوم بود که زیاد شرایط خوبی نداره. ولی تو پادگان مرزن آباد قبل اعزام بهمون گفته بودن که بعد یک هفته یک عده سرباز دیگه میان جای شما و شما میرید مرخصی و من به همین دلخوش بودم!



قسمت بعد

قسمت قبل

قسمت اول


  • سرباز

15.. تفاوت نیروی انتظامی با ارتش و سپاه

پنجشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۵، ۰۷:۲۴ ب.ظ


مجددا کار رو از سر گرفتیم علاوه بر من که از خونه پوتین آورده بودم اکثر بچه ها هم پوتین تهیه کرده بودن و البته یه عده هم باز هم با کفش شخصی اومده بودن که واقعا خوش به حالشون!تصویر: /weblog/file/forum/smiles/33.gif دلخوش به این بودیم که عید نزدیکه و به زودی مرخصی میاندوره بهمون میدن و کلی خوش به حالمون میشه. بحث سر اینکه هفته اول عید بریم مرخصی بهتره یا هفته دوم زیاد بود و من به شخصه دوست داشتم هفته دوم برم مرخصی. کلا اسفند برای دوره آموزشی به دوره طلایی معروفه چون اون وسط عید هست و تعطیلات. عجب هم طلایی بود برای ما تصویر: /weblog/file/forum/smiles/33.gif

خاصیت دوره آموزشی اینه که هر روزی بگذره بیشتر خوش میگذره چون 1.به شرایط بیشتر عادت میکنیم 2.به ترخیص نزدیک میشیم.:3:  روزها طبق آنچه قبلا گفته بودم میگذشت و کلاسهای مختلف رو میگذروندیم.:3: بعضی کلاسها متعلق به کل یگانهاست مثل باز و بسته کردن اسلحه، کاربرد سلاح، رزم انفرادی ، آشنایی با تیربار، حفاظت اطلاعات، اصول تیراندازی، جنگ افزار شناسی، آیین نامه پاسداری و انضباطی، کمین و ضدکمین، پدافند غیرعامل، بهداشت وکمکهای اولیه، جنگ نوین، رژه، صف جمع، عقیدتی و ... ولی بعضی ها فقط اختصاصی متعلق به نیروی انتظامی بود مثلا دستبند زدن، دستگیری و بازداشت متهم، بدرقه متهم، تیراندازی با کلت روولور و زیگزائور و باز و بسته کردن آنها، بازرسی بدنی، بازرسی اماکن و خودرو, آداب و منش انتظامی، پاس پیاده، گشت انتظامی(هوایی, زمینی و در آب)، پلیس 110، اوراق قضایی، وظایف ناجا، حفظ صحنه جرم، قاچاق کالا، کشف علمی جرائم، مواد مخدر، کنترل اجتماعات، امور انتظامی و ...

دلیل اینکه اکثر افراد دوست ندارن تو نیروی انتظامی خدمت کنند دقیقا همین کلاسهای اختصاصی نیروی انتظامیه. مثلا بدرقه متهم یعنی اینکه یک متهم رو از کلانتری به دادگاه ببری که اگه این وسط متهم فرار کنه جزای اون جرمو خود سرباز باید بکشه! یعنی اگه اون متهم قاتل باشه و فرار کنه سربازی که مسئول بوده باید اعدام بشه یا با تخفیف حبس ابد براش درنظر بگیرن! یا مثلا کنترل اجتماعات که فوق العاده کار سختیه باید یک جمعیتو کنترل کنی! ضمن اینکه تعطیلات هم معنایی نداره و همیشه در وضعیت «آماده باشن»!تصویر: /weblog/file/forum/smiles/33.gif یا شب و روز هم معنا نداره و هر وقت کلانتری بری باید باز باشه و یا خیلی از تصادفات رانندگی شب اتفاق میفته که افسر باید بازدید کنه. واقعا تا تو اون موقعیت قرار نگیرید شاید درکش سخت باشه ولی تو خدمت دیدمون نسبت به لباس سربازی و نیروی انتظامی کاملا عوض شد.



قسمت بعد

قسمت قبل

قسمت اول

  • سرباز

14..بازگشت از مرخصی

شنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۰۳ ب.ظ


پادگان آموزشی یک محیط بستست که هیچ ارتباط آنچنانی با بیرون نداری. وقتی از در پادگان خارج شدیم انگار زاویه دیدمون به زندگی عوض شده بود و یه چیزهایی برامون جالب مینمود که در حالت عادی باید نمینمود!  مثلا یک پیرزن رو دیدم کنار دژبانی پادگان، که بعد 14-15 روز اولین خانمی بود که دیده بودیم!

 اون خیابونی که پادگان توش بود پر بود از فروشگاههای لوازم نظامی که سربازها برای خریدن وسایل مورد نیاز خدمت زیاد باهاشون کار دارن ولی خانمها و همچنین آقایونی که خدمت نرفتن نمیدونن این مغازه ها چقدر برای یک نسل مهم اند!:29:

تو این 3-4 روز مرخصی با کله کچل تو محل تردد میکردم و کلی صفا میداد! کلا آدمها به سه دسته نامساوی تقسیم شده بودند خانمهایی که لاک میزنند، آقایون که قاعدتا لاک نمی زدند و ما سربازها که نه تنها لاک نمی زدیم بلکه کچل هم بودیم!

به دونه پوتین بود تو خونمون که برای برادرم بود زمانی که خدمت میرفت؛ همونو گرفتم تمیز کردم تا تو پادگان بپوشمش (که ای کاش پوتینو نمیگرفتم) ولی حتی با واکس هم براق نمیشد ولی از هیچی بهتر بود! حالا که بحث پوتین شد اینو هم بگم که بند کردن پوتین هم قاعده خاص خودش رو داشت و بند اولین سوراخ باید از بالا و بقیه از زیر بسته میشد و آخرین سوراخ باز هم از بالا! در طول خدمت نوک این بند پوتینها هم خراب میشد و رشته رشته میشد و بستنش سخت میشد.:6:

دقیقا یادم نیست چه ساعتی مرخصی تموم میشد ولی یادمه موقع ظهر ساعت 1 من حرکت کردم به سمت مرزن آباد چالوس. پیش خودم میگفتم 2 هفته دیگه عیده و باز هم زودی بر میگردم.

2-3 ساعت بعد رسیدم پادگان و همون جلوی در دژبانها حسابی ساک و کیف بچه ها رو میگشتن. همه چیزهای داخل کیف رو میشگتن مثلا جعبه خرما رو کامل میگشتن تا زیرش سیگار یا تریاک و ... نباشه.   وقتی وارد ساختمان گردان شدم دیدم چند نفر دارن پست میدن! اونها چقدر بدشانس بودن که روز اول برگشت از مرخصی باید نگهبانی میدادن! مرخصی من این گونه تموم شد و من ساعت 9 روی تخت خوشگلم(!) به خواب عمیقی فرو رفته بودم و خواب کارت پایان خدمتی که به زودی(!) قرار بود نصیبم بشه رو میدیدم!


قسمت بعد

قسمت قبل

قسمت اول

  • سرباز

13..مرخصی

پنجشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۳۴ ب.ظ

هر روزی که سپری میشد به شرایط بیشتر آشنا میشدیم و هرچند که دهانمان صاف میشد ولی حس میکردیم داره خوش میگذره. من خودم تجربه خوابگاه دانشجویی داشتم ولی خیلی از سربازها برای اولین بار دوری از خانواده رو تجربه میکردن که اونها هم یواش یواش به شرایط عادت کرده بودند. چون اعزامی اسفند ماه بودیم و وسط دوره میخوردیم به عید، برامون روزهای جمعه هم کلاس میگذاشتن.:6:
یک شب تو آسایشگاه ما یه خورده سر و صدا بود که یکی از کادریهای گروهان شهادت اومد تو همون آسایشگاه 180 تا بشین پاشو داد. بعدش گفت چون دلم به حالتون سوخت زیاد بهتون سخت نگرفتم وگرنه دفعه بعد وضعیت کامل (از نظر لباس) باید برید تو حیاط اونجا پامرغی برید. بعد گفت تا 3 میشمرم همه باید تو رختخواب باشید بدون سروصدا و سریع بشمار یک بشمار 2 (و تو این فاصله سربازها به سرعت رفتن زیر پتو که البته من با حالت ریلکس پس از شنیدن شماره 3 هنوز دنبال مرتب کردن دمپایی زیر تخت بودم و بعد از مطمئن شدن از وضعیت مناسب دمپایی رفتن دراز کشیدم:30:)
تو هفته دوم اولین بار میدون تیر هم رفتیم که بعدا درباره داستان کل 5 باری که میدون تیر رفتیم تو یک پست جدا صحبت میکنم. یکی دو بار هم نگهبانی دادم که اونو هم توی یک مبحث جدا توضیح میدم. 
و اما شایعه شد که میخوان مرخصی بدن. یه عده که اعزامی 18 دی بودن و آموزشیشون 18 اسفند تموم میشد میخواستن برن پایان دوره و شایعه این بود که به بقیه گروهانها که 1 اسفند اعزام شده بودن هم میخوان مرخصی بدن. هر جا میرفتیم صحبت از مرخصی بود. توی کلاس تئوری اونجا که روی تخته آمار حاضرین کلاسو مینوشتن اینجوری نوشته بود:
حاضرین = 0
نگهبان = 0
غایب = 0
بهداری = 0 
مرخصی = 72
بعد تو پرانتز نوشته بودن این آمار فرداست!:18:
روز موعودی که طبق شایعات قرار بود مرخصی بدن فرا رسید و صبح یک کلاس وحشتناک صف جمع و رژه رفتیم که این برای مایی که انتظار مرخصی داشتیم خیلی سخت بود! ولی بعد کلاس متوجه شدیم واقعا یک خبرهایی هست و منشی هم تایید کرد! فرمانده ما رو توی سالن جمع کرد و گفت که برای شما مرخصی در نظر گرفته شد و شما توی مرخصی موهاتون رو کوتاه کنید و اگه اور و پوتین گیر آوردین بیارید و چند تا توصیه هم کرد. بعد گفت قبل مرخصی برید پیش فرمانده گردان تا اون براتون صحبت کنه. رفتیم تو سالن خود گردان فرمانده گردان هم برامون سخنرانی کرد. بعد گفتند برید تو نمازخونه فرمانده پادگان براتون صحبت کنه. رفتیم نمازخونه و سخنرانی فرمانده پادگان رو هم گوش دادیم بعد گفتند همینجا بمونید رئیس حفاظت اطلاعات پادگان میخواد سخنرانی کنه. که ایشون هم ما رو به فیض رسوندن و گفتند که هیچ اطلاعاتی درباره امکانات پادگان به اطرافیان خودتون نگید و ...
خلاصه سخنرانی های دوستان که تموم شد دوباره برگشتیم تو آسایشگاه که فرمانده گروهان دوباره ما رو جمع کرد و گفت میخوایم مرخصی بدیم ولی قبلش همه گروهها برن منطقه خودشونو نظافت کنند! بعد از نظافت مناطق موزد نظر نوبت به نظافت شخصی از جمله واکس کفش رسید! بعد گفتند اذان ظهره همه تون برید نماز! بعد از نماز گفتند برگه هاتون داره امضا میشه صبر کنید تا برگه مرخصی هاتون به دستتون برسه (که در همین اوقات انتظار هم چند نفر تنبیه شدن) ! بعد گفتند شما با این وضعیت ناقص لباس اگه برین تو سطح شهر دژبان شما رو بازداشت میکنه پس همه تون لباس نظامی ها رو دربیارید و لباس شخصی بپوشید.
بعد جلوی ساختمون به صف شدیم و به سمت درب پادگان به راه افتادیم و مرخصی 4 روزه ما آغاز شد.:19:


  • سرباز