نسیم نی زار - داستان خدمت سربازی

خاطرات خدمت سربازی در نیروی انتظامی

نسیم نی زار - داستان خدمت سربازی

خاطرات خدمت سربازی در نیروی انتظامی

خاطرات خدمت سربازی

آخرین نظرات

42.. آنالیز گروهبان توسط من

جمعه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۵، ۰۷:۴۰ ب.ظ


گروهبان بعد اینکه اسمها رو نوشت یه خورده برامون صحبت کرد. مشخص بود که فن بیان قوی نداره.  قرار بود هر گردان 5 گروهان داشته باشه ولی چون پذیرش اون دوره زیادتر شده بود گردان عاشورا 6 گروهانه شده بود و اون گروهان اضافه هم گروهان ما یعنی ابوذر بود! همین بود که آسایشگاهی که به ما داده بودن یه خورده قدیمی تر بود. توی نمازخونه هم تنها گروهانی بودیم که باید میرفتیم طبقه بالا. البته طبقه بالا رفتن این خوبی رو داشت که کسی خارج از فرمانده آمارمون رو نداشت و همچنین از پنجره میتونستیم بیرون پادگان رو هم ببینیم که این شاید زیاد مهم به نظر نیاد ولی وقتی یک ماه توی پادگان باشی دلت برای آدمها و خیابونهای بیرون از پادگان تنگ میشه.:33:

 جلوی در آسایشگاه مربعهایی روی زمین کشیده بودن که از شماره یک تا 140 شماره گذاری کرده بودن و هر سرباز باید بعد پایان کلاسها پوتین خودشو واکس میزد و میذاشت توی یکی از مربعها که شماره سازمانیش بود. شماره سازمانی رو هم مثل همون مرزن آباد تعیین کردن؛  یعنی بر اساس 12 ستون 12 تایی که از یک تا 144 که شماره سازمانی من هم شد 72. تخت 72 جاش خوب بود.  چون بعضی تختها جلوی در بودن و خیلی تو چشم بودن 2 تا تخت اون طرفتر هم دقیقا روبروی بخاری بود که به دلیل گرمای زیاد جای خوبی نبود. من طبقه بالای تخت بودم و طبقه پایین یک نفر از شهرستان هریس. همون شهرستانی که 2 سال بعد توش زلزله اومد! :26:

گروهبان ما رو برد توی محوطه گردان. طبق تجربه که من داشتم و بقیثه نداشتن، قاعدتا باید از یکسری کارها آموزش رو شروع میکرد و طبق برنامه یکی یکی میرفت جلو ولی این گروهبان وسط آموزش یک چیز میپرید توی یک مساله دیگه و پراکنده گویی میکرد! تنبیه هم زیاد میکرد بلد نبود آموزش بده و الکی سخت گیری میکرد! هر چی به ذهنش میرسید همونو یاد میداد. مثلا وقتی گروهان بغل دستی داشت تکبیر رو تمرین میکرد این گروهبان هم یهو بی خیال چیزی که داشت آموزش میداد شد و نیمه کاره رهاش کرد و رفت سراغ آموزش تکبیر! تکبیر نسبت به قبل یک تفاوت کرده بود و مرگ بر انگلیس هم بهش اضافه شده بود! همین الان هم نسبت به 5 سال پیش مرگ بر آل سعود اضافه شده که این نشون میده ما تو این زمونه کاملا عملی پیشرفت کردیم! :18:

با توجه به تجارب زیادی که داشتم پشت پوتین خودم یک حرف H با لاک غلط گیر حک کردم تا پوتین من متمایز بشه از بقیه. البته این کار ممنوع بود و روی پوتین نباید چیزی نوشته میشد ولی من یه کوچولو نوشته بودم و مشکلی نبود.:30:

موقع نماز یه عده نماز رو جماعت نخوندن و بعد از اینکه نماز رو فرادا خوندن رفتن به دیوار تکیه دادن. گروهبان شاکی شد که چرا نماز جماعت نمیخونین؟ اونها هم گفتن ما کرد و سنی هستیم! گروهبان هم دیگه چیزی نگفت یعنی بلد نبود که در این رابطه چه واکنشی باید نشون بده. خود من هم علی رغم تجارب زیاد به این مورد برخورد نکرده بودم!straight face

شب بود خسته بودم چشامو بسته بودم که ناگهان یک پسر جوان با لباس شخصی وارد شد و رفت ته آسایشگاه بالای تخت و شروع کرد خط و نشون کشیدن! بعد آخرش گفت فردا میفهمید من کی هستم! ما مونده بودیم هاج و واج که این کیه. موقعی که داشت از ته آسایشگاه میرفت بیرون به بقیه چپ چپ نگاه میکرد و من در عجب بودم که این کارها یعنی چی؟:21: طبق محاسبات من که حاصل تجربیات من بود ایشون با اینکه سنش خیلی کم به نظر میومد، باید سرهنگ یا حداقل سرگرد باشه. (ولی بعدش فهمیدم که ستون دوئه و اسمش هم همتی و فرمانده گروهانه!)straight face


قسمت بعد

قسمت قبل

قسمت اول

  • سرباز

41.. گروهان ابوذر

سه شنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۴۴ ب.ظ

در 3 روز اول فقط پذیرش انجام شد. این یعنی من به جای اینکه یک اسفند خودمو به پادگان معرفی کنم 3 اسفند این کارو میکردم مشکلی برام پیش نمیومد!straight face در روز سوم پذیرش تموم شده بود و همه بچه های گردان عاشورا رو تو محوطه گردان جمع کردن. من و اون اکیپ هم استانی هام کنار هم بودیم. اول از همه گفتند اونهایی که خدمت کرده هستند بیان وسط! من هم به دلیل خدمت قبلی که داشتم رفتم وسط!cool یک 12-13 نفری میشدیم. 2 نفر نفر جدامون کردن یعنی به هر گروهان به شکل مساوی تقسیممون کردن. من و یک نفر دیگه از خدمت کرده ها کنار هم بودیم. قیافه اون عجیب شبیه فرانچی در کارتون بچه های مدرسه والت بود. ما خدمت کرده ها اون وسط بودیم و بقیه که صفر کیلومتر بودن رو داشتن تقسیم میکردن. همه بچه ها لیسانس و فوق لیسانس بودن و از فوق دیپلم و پایینتر خبری نبود. بالاخره کار تقسیم بندی تموم شد و ما رو بردن یه گوشه و گفتند شما عضو گروهان ابوذرید.cool

 گردان عاشورا 6 تا گروهان داشت به نامهای ابوذر، سلمان، مالک، عمار، یاسر و مقداد. اون پادگان یک گردان دیگه هم داشت به نام گردان امام حسین که 5 تا گروهان داشت؛ ایثار، ایمان، جهاد، شهادت و رشادت. که اسم گروهانهای گردان امام حسین منو یاد اسم گذاری پادگان مرزن آباد می انداخت! تو مرزن آباد 4 گردان داشتیم مجموعا 16 گروهان ولی اینجا 2 گردان داشتیم و مجموعا 11 گروهان! تو گروهان ابوذر خبری از اکیپ روزهای اول که با هم بودیم نبود و با چهره های جدیدی آشنا شدم. یه چند نفری از هم استانیها بودن که من هم رفتم کنارشون ایستادم.smug

یه دونه گروهبان کادری اومد و شروع کرد بهمون دستور دادن.worried ما رو برد به سیلویی که قرار بود آسایشگاه ما باشه. 70 تا تخت دو طبقه برای 140 نفر توی اون سیلو بود و از سیلو این طور به نظر میرسید که شرایط کاملا مهیاست برای آسفالت شدن دهانمون!big grin بعد نیم ساعت این گروهبانه که اسمش یادم نیست ما رو جلوی آسایشگاه به صف کرد و گفت بچه های هر استان کنار هم بایستن. مازندران، اردبیل، آذربایجان غربی و شرقی، تهران و البرز، کردستان، زنجان و قزوین و کرمانشاهی داشتیم. من رفتم جدا از همه ایستادم.cool گروهبان بهم گفت تو چرا اون طرفی؟ بهش گفتم که من خدمت کرده ام. گفت ربطی نداره و بیا تو صف.straight face (از همینجا میشد فهمید که این گروهبان آدم داغونیه چون تجربه منو به هیچ گرفت!no talking). رفتم توی صف مازندرانیها و چون سر و صدای ما زیاد بود 20 تا بشین پاشو جریمه شدیم و بقیه استانها داشتند ما رو نگاه میکردن ولی بعدا نوبت خودشون هم شد!big grin


قسمت بعد

قسمت قبل

قسمت اول

  • سرباز

40.. گروهان سلمان

پنجشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۳۰ ب.ظ

دقیقا 6 سال پیش یعنی اسفند 89 حدود ساعت 10 وارد پادگان شدم و کارهای نام نویسی توی نمازخونه انجام میشد. هوا نیمه ابری بود ولی باز هم سرد بود. رفتم توی نمازخونه و بهمون فرم دادن و مشغول پر کردنش شدم. تا ظهر طول کشید که کارمون تو نمازخونه تموم بشه. توی نمازخونه چند تا از بچه های هم استانیم هم بودن و باهاشون آشنا شدم و بعد از نام نویسی هم با هم بودیم. نزدیکهای غروب ما رو به صف کردن برای گرفتن وسایل استحقاقی. این دفعه برخلاف دفعه قبل استحقاقی رو کامل دادن. یعنی اورکت و ملحفه و پوتین و کلاه و ... رو همون روز اول دادن.:3:
روز اول کار خاصی نکردیم ولی کاملا مشهود بود که من از همه اون صفر کیلومترها باتجربه ترم!:30: تو اون روز ستوان یکم تفرشی که فرمانده گروهان سلمان گردان عاشورا بود اومد و یه خورده برامون حرف زد که سربازی چینینه و چنانه که برای من تازگی نداشت. شب به صف شدیم برای خوردن شام و بعد اون هم ساعت 9.5 خاموشی زدن و خوابیدیم. خواب بسیار راحتی بود.:2:
فردا صبح ساعت 4.5 بیدار باش زدن و بهمون صبحونه دادن و رفتیم نماز. اونجا حدود نیم ساعت دیرتر از مازندران اذان صبح میزدن یعنی حدود ساعت 5.5 بعد از نماز برگشتیم آسایشگاه.
پادگان مشگین شهر نسبت به مرزن آباد امکانات کمتری داشت. مثلا تو آسایشگاه هیچ کمدی وجود نداشت و ما مجبور بودیم که وسایل خودمون ور داخل کوله انفرادی بذاریم و با نظم خاصی زیر تخت بذاریم. موقعی که وسیله ای رو میخواستیم که ته کیسه انفرادی بود باید یک پشته وسیله رو از اونجا در میاوردیم. و بعدش دوباره همه رو جاسازی میکردیم توی کیسه! توی مرزن ایاد هر گروهان 2 تا آسایشگاه داشت ولی اینجا همه اون 140 نفر رو توی یک سیلو جا داده بودن. از نظر سالن غذاخوری هم پادگان شهید ادیبی مرزن آباد یک سروگردن بالاتر از پادگان شهید بیگلری مشگین شهر بود.:30:
بچه ها نمیدونستند که چه سرنوشتی توی دوره خدمت در انتظارشونه و چون روز دوم بلاتکلیف بودن حوصلشون سر رفته بود ولی من با توجه به تجربه ای که داشتم مثل اونها فکر نمیکردم و میدونستم که حتی همین سردرگمی هم جزء خدمت حساب میشه.:30: 2 روز از خدمتمون داشت میگذشت و چه بهتر که به بیکاری و خوشی میگذشت.:18:


  • سرباز
 
تا چند روز بعد از تسویه حساب تو جو ستاد فرماندهی و خدمت بودم. ولی یواش یواش با شروع شدن دانشگاه اون حالت کمرنگ شد. قبل اینکه ترخیص بشم از پادگان بچه های خود پادگان بهم میگفتند اشتباه کردی که رفتی چون اینجا کارت اداریه و راحت ترین جا داری خدمت میکنی. ولی من تصمیمم این بود که بیام لیسانس بگیرم تا ببینیم بعدا چی پیش میاد.:3:
سال 86 دانشگاهم شروع شد و وقتی تموم شد سال 89 دوباره باید میرفتم برای ادامه خدمت. :3: دفترچه رو از پلیس+10 خریدم و این دفعه برخلاف دفعه قبل دیگه کاری به اداره پست نداشتیم. تو پلیس+10 به عکسم گیر دادند که مطابق با شئونات اسلامی نیست چون خط ریشم بلند بود! رفتم عکسو عوض کردم . بعدش واکسن مننژیت رو زدم مثل دفعه قبل. بعد رفتم دکتر مورد تایید نیروی انتظامی و فرم پزشکی رو برام پر کرد. بعد رفتم فرماندهی انتظامی شهرستان تا برای خدمت قبلیم نامه بگیرم. تو ستاد کد ملی رو وارد کردند و خدمت قبلیم رو تایید کردند. دوباره برگشتم پلیس+10 و همونجا اطلاعات منو تو سیستم وارد کردند و دفترچه رو بهم پس دادند و کارم تموم شد. در حالی که دفعه قبل باید دفترچه رو پست میکردیم و بعد 2-3 ماه دفترچه رو اداره پست برامون پس میاورد.
2 ماه بعد برگ سبز اومد و تاریخ اعزامم شد 1 اسفند 89 یعنی مثل دفعه قبل باز هم اسفند ماه اعزام میشدم. 2 هفته قبل از اسفند ماه هم برگه سفید اومد که پادگان آموزشی رو مشخص میکرد. دوست داشتم مجددا برم مرزن آباد که اگه میشد عالی بود ولی این دفعه باید میرفتم پادگان بیگلری مشگین شهر. دیگه تو اون سال اینترنت خیلی مورد استفاده قرار میگرفت و adsl هم که اومده بود. من هم درباره این پادگان سرچ زدم و خوردم به وبلاگ زیر که خیلی کمک کرد در شناخت من از اون مرکز :
 
 
دفعه قبل برای اعزام باید ساعت خاصی تو مرکز استان جمع میشدیم تا ما رو با اتوبوس ببرن پادگان ولی این دفعه از این خبرها نبود و باید با هزینه شخصی خودمون میرفتیم استان اردبیل و بعد هم مشگین شهر و به پادگان خودمون رو معرفی میکردیم.:16:
یک روز قبل اعزام موهامو تو خونه از ته زدم چون اونجا معلوم نبود که آرایشگاه و حمومش چه جوری باشه.:31: چون موبایل هم اومده بود روی کار از صحنه تراشیدن موهام فیلمبرداری شد! روز 30 بهمن موبایلم رو خاموش کردم (بردن موبایل به پادگان ممنوع بود) و گذاشتم توی کمد و با وسایلم رفتم به سمت ترمینال و راهی اردبیل شدم. دیگه با تجربه بودم و میدونستم چه وسایلی باید ببرم. صبح روز یک اسفند رسیدم به اردبیلو بعد اون هم ماشین مشگین شهر رو سوار شدم و رفتیم. بین راه آهنگ ترکی گذاشته بودن و گوش میدادیم البته من متوجه نمیشدم که معنی آوازش چیه! :30:
بالاخره به مشگین شهر رسیدیم که خیابونهاش شیب داشت و ماشین دائم باید سربالایی و سراشیبی میرفت. وقتی پیاده شدم اول یک املت زدم و بعدش رفتم سمت پادگان و پس از بازرسی کامل وسایلم توسط دژبان وارد پادگان شدم. ورودم یک اسفند بود ولی خروجم معلوم نبود چه زمانی میشه. چون من خدمت کرده بودم دوره آموزشیم کمتر از بقیه بود طبیعتا کمتر از یک ماه باید میبود ولی زمان دقیقش نامشخص بود.:31:
 
 
  • سرباز

38.. خداحافظی با ستاد فرماندهی کل ناجا

پنجشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۵، ۰۸:۳۶ ب.ظ

شنبه رسیدم به پادگان ولی خیلی نگران اون نامه بودم که اگه نمیدادن چی؟ اون روز ظهر زنگ زدم به خونه و پدرم گفت که نامه رو گرفتم. خیالم راحت شد و نفس راحتی کشیدم.:5: پیگیر شدم ببینم میشه نامه رو اداره پست بیاره پادگان و تحویل من بدن که دیدم دنگ و فنگ داره و بی خیالش شدم. قرار شد که با اتوبوس نامه رو بفرستن و من برم بخش باربری ترمینال و تحویل بگیرم. روز یکشنبه بعد از ساعت اداری رفتم ترمینال شرق و دنبال انباری گشتم و نامه رو گرفتم.
و اما روز شنبه یک روز مهم دیگه هم بود. امیر خدمتش تموم شده بود. کسی که پایه خدمتی دی 84 بود بعد از 20 ماه خدمت و تحمل چندین روز اضافه خدمت اون روز با شیرینی اومده بود و حسابی برای محمود کری میخوند. حتی کارت پایان خدمت خودش رو به صورت محمود میمالید! یکی دیگه از کریهایی که میخوند این بود که به محمود میگفت ببین حامد هم زودتر از تو داره ترخیص میشه.:18:
کارگزینی دیگه داشت بعد از رفتن امیر و من خلوت میشد و خود محمود هم 2 ماه دیگه خدمتش تموم میشد به خاطر همین سرهنگ اقبال 2 تا سرباز جدید آورد که هر دو استوار یکم و به شدت هم بچه مثبت بودن. من در مقابل اونها پایه بالا محسوب میشدم.:30: اتفاق جالب دیگه این بود که کسی که تخت بغل دستی من میخوابید و ستوان 3 وظیفه بود و فوق لیسانش داشت هم دکترا قبول شده بود و رفتن و من و اون همزمان شده بود.:30:
یک جوری برنامه ریزی کردم که چهارشنبه تسویه کنم و کارم تموم بشه و پنج شنبه از اونجا برم. روز چهارشنبه فرار رسید و من با شیرینی رفتم کارگزینی و برای آخرین بار صبحگاه رو تجربه کردم. بهم یک برگه دادن که از 8 جای پادگان باید امضا میگرفتم. موقع امضا گرفتن هم 6 تا امضا رو سریع گرفتم ولی تو 2 تاش گیر کردم. یکیش حفاظت اطلاعات بود که چند بار بهم گفتند برو بعدا بیا و سر آخر هم بعد این همه اومدن و رفتن خود همون شخص برگه رو امضا کرد.straight face موقع امضاها هم با لباس شخصی بودم.
و اما موقع پخش شیرینی اولین کسی که شیرینی گرفت فکر میکنید کی بود؟ همون پسری که تو بانک قوامین پادگان بود و به شدت مغرور بود و من ازش خوشم نمیود! اونم نه یکی بلکه 2 تا شیرینی گرفت.worried من هم دیگه کاری به کارش نداشتم. بعد رفتم اتاق سرهنگ اقبال که بهم گفت ما دوست داریم تو همچنان باشی ولی امیدوارم هر جا که هستی موفق باشی. من هم ازش تشکر کردم.kiss
اون روز تسویه حساب رو جزو خدمتم حساب نکردن.sad بعد از تسویه حساب دیگه من عملا سرباز نبودم و میتونستم همون موقع برم خونمون ولی من یک شب دیگه موندم و شب آخر به همه سربازهای آسایشگاه شیرینی دادم. شب آخری که تو ستاد فرماندهی خوابیدم یک مرور بر خاطراتی که اونجا داشتم کردم. اون روز اولی که من و علی اومده بودیم و اتفاقهای بعدش تا رسیدن به روز تسویه.
فردا صبح به سرم زد برای آخرین لباس نظامی رو بپوشم و با همون برگردم شهرمون. از پادگان خارج شدم و همه اون پادگان جزء بخش از خاطرات زندگیم شد.:33: توی مسیر چون لباس نظامی داشتم باید مواظب دژبانهای سطح شهر هم میبودم تا به وقتش اونها رو دریبل بزنم. البته توی خود ترمینال 2 تا دزبان منو گیر انداختند. ولی عجیب اینکه خیلی خوش برخورد بودن. هر چند که من تسویه حساب کرده بودم و برگه تسویه حساب و ترخیص از پادگان رو هم داشتم. غروب رسیدم خونه و لباس نظامی رو از تنم در آوردم.:30:
و اما بشنوید از علی که بعد از رفتن من اون هم به دلیل یک بیماری از خدمت معاف شد. محمود هم 2 ماه بعد از من خدمتش تموم شد.


  • سرباز

37.. نقض قانون کشور توسط من!

دوشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۳۱ ب.ظ

نزدیکهای مهر وقتش بود که قبولی دانشگاهمو رو کنم و برم سر وقت دانشگاه. تا اون موقع فقط علی و امیر از قبولی من خبر داشتند و هیچ کس با خبر نبود. روز موعود رفتم کارگزینی و همه با خبر شدن که من دانشگاه قبول شدم و میخوام برم.:19: سرهنگ اقبال بهم توضیح داد که برای رفتن به دانشگاه باید چه مراحلی طی کنم. یک نامه از کارگزینی پادگان باید میگرفتم که دیگه خودم تو کارگزینی حق آب و گل داشتم و این مرحله به سادگی طی شد مرحله بعد باید میرفتم داشنگاه و نامه میگرفتم برای حوزه نظام وظیفه استان خودم یعنی مازندران. بعد از حوزه وظیفه نامه میگرفتم برای پادگان. بعد از پادگان نامه میگرفتم برای حوزه وظیفه مازندران و بعد دوباره نامه از حوزه وظیفه به دانشگاه!:30:
نامه رو از پادگان گرفتم و با اخذ چند روز مرخصی عازم دانشگاه شدم. من قبلا هم گفتم که تکمبل ظرفیت قبول شدم یعنی تو تیرماه 85 کنکور دادم که قبول نشدم و در مرحله تکمیل ظرفیت دانشگاه بابل قبول شدم! ولی از قبول شدنم خبر نداشتم تا اینکه اولین روزهای خدمتمن متوجه شدم که قوبل شدم . وبعد رفتم دانشگاه ثبت نام کردم و چون کلاسها شروع شده بود اون ترم رو بهم مرخصی داده بودن و از مهر باید میرفتم سر کلاس.
 رفتم داشنگاه گفتم سربازم و نامه بدین بهم که ببرم نظام وظیفه استان. مسئول آموزشگاه گفت تو تا الان کجا بودی؟ گفتم خدمت. طرف گفت چی؟ خدمت بودی؟ تو مگه از اسفند دانشجوی ما نبودی؟ گفتم آره. گفت پس چه جوری خدمت بودی؟ مگه میشه یک نفر هم دانشجو باشه و هم سرباز! بهشون گفتم من تو خدمت بودم اومدم اینجا شما یه ترم مرخصی بهم دادین. مسئول آموزش گیر سه پیچ داده بود که تخلف کردی و حالا باید بری همون خدمت رو بگذرونی و دانشگاه قبول شدنت رو باطل میکنیم! هیچ راهی نداشت! من ضدحال عجیبی خورده بودم.:33: چی فکر میکردم و چی شد! رفتم خونه به پدرم ماجرا رو گفتم. پدرم طبق معمول اول یکم سرزنشم کرد و قرار شد که فردا با هم بریم دانشگاه ببینیم که چی کار میشه کرد شاید ریش سفید پدرم رو ببینن دلشون بسوزه!:18:
فردا شد و با هم رفتیم دانشگاه که مسئول آموزش باز هم همون حرفهای دیروز رو تکرار کرد. خلاصه پدرم یه خورده باهاشون حرف زد. مسئولان آموزش 2 نفر بودن که یکیشون نرم شد و به اون یکی گفت اشکال نداره. الان تو این وضعیت چی کار میتونی بکنی؟ و یه خورده غر زدن و نهایت منت گذاشتن رو سرم که دانشگاه نامه میده ولی ما زیر سوال میریم به خاطر شما. موقع نوشتن نامه باید مینوشتن که دانشجو فلانی در آزمون وروزدی تیر 85 شرکت کرده و قبول شده و اقدامات لازم را جهت ترخیص وی مبذول فرمایید. اون تیر 85 رو وقتی داشت مینوست چپ چپ داشت نگاهم میکرد!:23: (دقت کنید که اون روز یکی از روزهای شهریور 86 بود و قبولی من مربوط به آزمون 14 ماه قبل!) به هر حال نامه رو گرفتیم رفتیم نظام وظیفه بابل. اونجا گفتن که ربطی به ما نداره و باید برین ساری نظام وظیفه استان. عازم نظام وظیفه استان شدیم. نامه رو مسئول مربوطه نشون دادیم طرف نگاه کرد تیر 85 که مال پارساله و نامه رو پرت کرد روی میز که یعنی پاشین برین خدمت.:33: پدرم گفت این تکمیل ظرفیت قبول شد. طرف نگاه کرد و گفت خوب برید شنبه بیاین (اون روز پنجشنبه بود). مرخصی من تموم شده بود و شنبه صبح باید میرفتم ستاد. به خاطر همین کارو سپردم به پدرم و خودم عازم تهران شدم.


  • سرباز

36.. ربات و خرافات!

جمعه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۵۰ ب.ظ

یکی از بچه های سرباز کارگزینی مثل ربات راه میرفت. به خاطر همین بچه ها بهش میگفتن ربات! یک بار من و این تو میدون پیروزی بودیم که اونجا مسافرکشها رباط کریم دنبال پیدا کردن مسافر بودن. جمله هاشونو خلاصه میکردن مثلا به جای اینکه بگن رباط کریم یک نفر میگفتند رباط یک نفر! ما داشتیم از کنارشون رد میشدیم که یکیشون گفت شما رباطین؟ (منظورش این بود که رباط کریم میرید!). خیلی اتفاق خنده داری بود که به ربات میگفت رباطی!:18:

من جاهای مهم تهران رو تو مدتی که سربازی بودم رفتم. ولی هیچ جا برام بهارستان نمیشد. بهارستان رو با 2 چیز میشناسن یکیش ساختمون مجلسه و دیگه فروشگاههای موسیقیش. مثل من برای اولین بار ساز چنگ رو اونجا دیدم که قیمتش 1.5 میلیون بود اون موقع الان راحت 6 میلیون میشه. خیابان جمهوری هم فروشگاه موسیقی زیاد داشت ولی بهارستان یه چیز دیگه بود.:22:

یه بار از مرخصی برگشته بودم. یک mp3 پلیر داشتم که اونو توی کاپشن جاسازی کردم و کاپشن رو هم گذاشتم توی ساک. از دژبانی که داشتم رد میشدم ساکمو بازرسی کردن و سربازه گیر داده بود به کاپشن و بالاخره پیداش کرد و شروع کرد به گیر دادن. ( بردن موبایل و ام پی تری پلیر به داخل پادگان و مکانهای نظامی ممنوعه. هر چند که تو همون ستاد خیلی ها توی آسایشگاه موبایل رو قاچاقی برده بودن و استفاده میکردن). شانسی که آوردم این بود که یک دژبانی بود که همشهری من بود و اون منو از اون وضع نجات داد! :29:

تو یکی از اتاقهای کارگزینی یک سروان داشتیم که خیلی خرافاتی بود. برای رفع بلا کارهای عجیب و غریب انجام میداد مثلا یهو پنجره رو باز میکرد و شروع میکرد به فوت کردن تا بلا بره بیرون! :31: توی یک اتاق دیگه یه ستوان یک هم داشتیم که اسمش ملاعلیلو بود. این همیشه بهم گیر میداد چرا بهش احترام نظامی نمیذارم! من بهش میگفتم چشم دفعه بعد ولی دفعه بعد هم احترام نمیذاشتن براش و باز شاکی میشد. مثلا وقتی وارد اتاق میشد انتظار داشت که من براش بلند شم ولی بلند نمیشدم و این بنده خدا شاکی میشد به بابایی میگفت این سرکار استوار چرا این قدر بی نظمه و گله میکرد! :30:

من تمامی صبحگاهها رو میرفتم و تو صبحگاه حضور و غیاب میکردن. یک روز بعد خوردن صبحانه رفتم اتاقمون تو کارگزینی تا وسایلمو بذارم و بعدش برم صبحگاه ولی متوجه شدم که وسیلم رو تو سالن غذاخوری پادگان جا گذاشتم. تا برم وسیله بگیرم و برگردم صبحگاه هم شروع شده بود و دیگه بعد از آغاز صبحگاه هیچ کس حق نداشت بره تو صف. من هم برگشتم به اتاقم. از شانس بد من همون روز جناب سرهنگ اقبال آمار صبحگاه رو در آورد و قرار شد به غایبان اضافه خدمت بزنه. اول از همه غایبان کارگزینی رو احضار کرد که من هم جزوشون بودم. از من پرسید تو که تازه اومدی چرا؟ من هم براش توضیح دادم که داستان اینه که نمیدونم قانع شد یا نه ولی در مجموع برای هیچ کس اضافه خدمت نزد.:3:

پادگان ما چند تا در داشت. از جمله درب شمال و درب جنوب. رفت و آمد سربازهای وظیفه فقط از درب جنوب ممنوع بود و فقط از درب شمال میتونستیم وارد و خارج بشیم. ولی برای بعضی ها رفتن از درب جنوب خیلی بهتر بود چون اگه از درب شمال میرفتن مجبور بودن کل پادگان رو دور بزنن تا برسن به خیابون جنوبی! برای محمود هم این قضیه صدق میکرد. یک بار یکی از کادریهای مربوط به درب جنوب اومد تو کارگزینی و محمود باهاش هماهنگ کرد که اون روز اجازه بده از درب جنوب برن بیرون اون کادریه هم اکی داد. محمود موقع رفتن یکی از بچه های کارگزینی به اسم مصطفی رو هم با خودش برد تا با پارتی که محمود داشت از درب جنوب رد بشن! وقتی رسیدن درب جنوب اون کادریه اونجا نبود! به خاطر همین اجازه ندادن که اونها از اون در خارج بشن. ولی مصطفی توسط یکی از بچه ها از اون در رد شد! جالب این بود که محمود که قرار بود پارتی مصطفی بشه پشت در موند ولی خود مصطفی رد شد!:18:

ما تو دوره آموزشی وسایل استحقاقی مون از جکله اورکت رو کامل نگرفته بودیم. من و علی رفتیم پیش سرهنگ اقبال و اینو بهش گفتیم . اون هم نامه نوشت برای آماد و پشتیبانی و قرار شد که بهمون اون چیزهای کسری رو بدن.:29:

فرمانده پشتیبانی و قرارگاه ستاد فرماندهی ناجا یک سردار بود به اسم صومی. یک نکته مثبت که من ازش به یاد دارم این بود که یک بار اومد توی آسایشگاه نشست و با بچه ها جلسه گذاشت تا مشکلات خودمون رو بهش بگیم. دمش گرم چون بعیده که فرمانده ای از این کارها بکنه.:25:


  • سرباز

35.. سهمیه بندی بنزین!

يكشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۱۶ ب.ظ

تو اون دوره یعنی تابستون 86 یه روز غروب احمدی نژاد اعلام کرد که از ساعت 12 امشب بنزین سهمیه بندی میشه! همین باعث شد مردم با بشکه هجوم بیارن به پمپ بنزینها تا تو آخرین ساعات بنزین سهمیه آزاد بنزین ذخیره کنند! این وسط طبق معمول نیروی انتظامی هم در آماده باش مطلق بود و طبیعتا به سربازهای ستاد هم نیاز داشتند. یک مینی بوس راه افتاده بود تو ستاد و هر سربازی که میدیدن میچپوندن تو مینی بوس بدون اینکه بپرسن کی هستی و کجا بودی!  وقتی مینی بوس پر شد اونها رو بردن تو سطح شهر. و من تو پادگان موندم.:30:
محمود یک تصادف کوچیک کرده بود و پاش تو گچ بود. به خاطر همین رفته بود اتاق سرهنگ اقبال و ازش درخواست یک هفته مرخصی استعلاجی کرده بود. سرهنگ اقبال با این که به وضوح راضی نبود ولی طبق دستور پزشک عمل کرد و مرخصی استعلاجی رو بهش داد. اقبال گفت این یک هفته دیگه برمیگرده پیش خودم من میدونم و این. از اون طرف یکی از نیروهای کادری پادگان ارتقای درجه گرفته بود و حکمش اومد کارگزینی. طرف اومد پی گیری کرد که درجش اومده یا نه و امیر بهش جواب داد که شیرینی بده درجتون امده. اون بنده خدا هم درجا یک 1000 تومانی درآورد و داد به عنوان شیرینی. (اون موقع با 1000 تومان میشد برای 4 نفر صبحانه تهیه کرد!:26:) اون بنده خدا وقت رفت، بابایی که از قبل یه لج کوچیک داشت با امیر، شروع کرد گیر دادن که چرا شیرینی گرفتی؟ نباید میگرفتی این جرمه و ... امیر میگفت که من یه چیزی همینجوری به شوخی گفتم چمیدونستم سریع عملیش میکنه. بابایی قشرقی راه انداخت و این قضیه رو صورت جلسه کرد. رفت پیش اقبال و با آب و تاب قضیه رو تعریف کرد و همه چیز علیه امیر شد. این وسط امیر هم پول رو پاره کرد انداخت تو سطل آشغال! اقبال امیرو احضارو کرد و بهش توپید. این وسط منو هم احضار کرد که به عنوان شاهد بیام توضیح بدم. انتظار داشت مفصل توضیح بدم که من حوصله نداشتم و یک جمله گفتم که امیر یک شوخی کوچیک کرد و منظوری نداشت و همه چیز یهویی اتفاق افتاد و حادثه خبر نمیکنه!  حکم نهایی اقبال این شد که امیر 48 ساعت بره بازداشتگاه! این قضیه به قدری سروصدا کرد که قضیه مرخصی استعلاجی محمد کاملا از یاد رفت! امیر هم بعد دو روز از بازداشتگاه آزاد شد و با موهای تراشیده (تو بازداشتگاه موها رو میزنن) به ادامه فعالیت خودش ادامه داد.:30:
ما تو خوابگاه ماهی یک بار باید پست میدادیم. از شانس بد من هر موقع که من باید پست میدادم مسابقه والیبال تیم ملی بعد ساعت 9.5 پخش میشد و بچه ها میخواستن ببینن. بعد از ساعت 9.5 هیچکس حق نداشت تلویزیون رو روشن کنه و در صورت مشاهده نگهبان میرفت زیر سوال. مشکل مهمتر این بود که افسر شب هم برای من همیشه سرگرد طرقی بود که بسیار سختگیر بود.:31: این وسط من میرفتم بیرون در می ایستادم و هر موقع سرگرد میومد به بچه ها اشاره میزدم که بساط والیبالو جمع کنند. خلاصه اون شبها به خیر گذشت.:19:

  • سرباز

34.. بازیگر سریال پژمان

چهارشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۴۱ ب.ظ


تو اتاق بایگانی پایور که من بودم 3 نفر دیگه هم بودن که یکیشون کادری بود و درجش هم استوار 2 بود یعنی یک درجه از ما پایینتر بود ولی در عمل رئیس ما بود و اسمش هم بابایی بود!(اسم فرمانده گروهان ما هم بابایی بود ولی اون ستوان 1 بود) 2 تای دیگه استوار یکم وظیفه بودن که شما فرض کنید اسمشون امیر و محمود بود. هر 2 بچه تهران بودن هرچند اصالتا محمود ارومیه ای بود و امیر هم ساوه ای. روزهایی که نه سرهنگ اقبال بود و نه بابایی خیلی بهمون خوش میگذشت چون عملا کاری نداشتیم و برای هم جوک میگفتیم. روز اول امیر بهم گفت که اینجا اصلا سرعت مهم نیست فقط دقت مهمه. من هم بهش گفتم خیالت راحت سرعت که عمرا ندارم ولی دقتو سعی میکنم داشته باشم.:18: نکته دیگه ای که امیر بهم گفت این بود که کادریها کارشون به ما گیره به خاطر همین هوای ما رو دارن و ما بینشون برش داریم. یک چیز مهم دیگه که امیر بهم گفت این بود که موقعی که بیکار نشستی پشت صندلی الکی 4-5 تا پرونده بذار روی میز و حفظ ظاهر کن به شکلی که هر کی میاد فکر کنه که شدیدا مشغول کاری!:30:

در طول چند ماهی که اونجا بودم چند نفر دیگه هم وارد اتاق ما شدن که همشون استوار وظیفه بودن و همه شون هم تهران مینشتند. یکیش 2-3 روز بیشتر با ما نبود و بعدش رفت آماد. 2 تای دیگه هم آخرین روزهای خدمت من اومدن که خیلی بچه مثبت و حرف گوش کن بودن و بعد از رفتن من همونجا موندگار شدن و راه منو ادامه دادن!:30:

امیر 2 ماه بیشتر از محمود سابقه خدمت داشت و همیشه همینو میکوبید سرش. خلاصه اینکه خیلی باهاش کل داشت. به خاطر همین 2 ماه بیشتر همیشه بهش میگفت آشخوری! اونها 20 ماه باید خدمت میکردن ولی من به خاطر قبولی دانشگاه باید زودتر از اونجا میرفتم ولی از این قضیه فقط امیر خبر داشت.:30:

اون زمان باشگاه پاس تهران هم مال نیروی انتظامی بود و بازیکنای سربازش هم میومدن از کارگزینی ما کارت پایان خدمت میگرفتن. قبل از اومدن من جواد نکونام کارت پایان خدمت گرفته بود و زمانی که من بودم هم پژمان جمشیدی! پژمان الان بیشتر به خاطر سریال پژمان معروف شده.



قسمت بعد

قسمت قبل

قسمت اول

  • سرباز

33.. فیشهای نجومی!

يكشنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۵، ۰۸:۳۱ ب.ظ

و اما بشنوید از اولین حقوقی که دریافت کردم. ما بابت 2 ماه آموزشی حدود 20000 تومان حقوق گرفتیم. و بابت هر ماه تو یگان خدمتی هم 23 تومان به ما که استوا یکم بودیم حقوق میدادن و به سربازهای صفر هم فکر کنم 12-13 تومان حقوق میدادن. حقوق رو از بانک قوامینی که داخل خود پادگان داشت میگرفتیم که این بانک پادگان همیشه شلوغ بود. (البته از بانکهای قوامین داخل شهرهای مختلف هم میشد حقوق گرفت) .در ابتدا فیش حقوقی رو از امور مالی پادگان میگرفتیم و بعدش هر موقع که وقت داشتیم میرفتیم سراغ بانک قوامین. البته اکثر بچه ها همون روزی که فیشو میگرفتن میرفتند برای دریافتش ولی بعضی ها هم 3-4 تا فیش رو جمع میکردن و یکدفعه یک پول قلمبه میگرفتن.:30:
اولین بار که رفتم برای گرفتن حقوق ازم کارت شناسایی خواست و من هم کارت تردد پادگان رو نشون دادم ولی متصدی بانک قبول نکرد! گفت کارت شناسایی معتبر میخوام (کارت ملی، شناسنامه، کارت پایان خدمت، گواهینامه راهنمایی و رانندگی و گذرنامه کارتهای شناسایی معتبر هستند). از من اصرار و از اون انکار. میگفت با این کارت بری کلوپ بهت فیلم هم کرایه نمیدن چه برسه به حقوق! خلاصه دست خالی از بانک خارج شدم! ولی دفعه بعدش با توپ پر رفتم و انواع کارت شناسایی همراهم بود. موقع دریافت حقوق یک دفترچه بهم دادن که شبیه برگه رسید بود و بعد حقوق رو دادن بهم. یک سرباز صفر بود که نیروی خود بانک بود و خیلی بد با بچه ها صحبت میکرد. یک غرور و نگاه از بالا به پایین به بقیه داشت.:6: من زیاد باهاش حال نمیکردم هر چند که زیاد هم کارم بهش نمیفتاد. (اینو داشته باشید که بعدا یه جا باهش کار داریم):30:
من زیاد حال و حوصله واکس زدن پوتین رو نداشتم؛ ولی توی اتاقمون تو کارگزینی وسایل واکس بود و صبحها یک فرچه میکشیدم. یعنی بعد خودن صبحانه میرفتم وسایلمو میذاشتم توی اتاق و بعد کفشو فرچه میکشیدم و آخرش هم میرفتم صبحگاه. یک بار مشغول واکس زدن بودم که دیدم یه نفر اومد تو اتاق! از همون زیر نگاه کردم دیدم شلوارش شلوار کادریهاست! فکر کردم هم اتاقیمه ولی وقتی سرمو آوردم بالا دیدم سرهنگ اقباله! هیچ وقت قبل صبحگاه فرمانده تو اتاقمون نمیومد ولی اون روز اومده بود! یه خورده غر زد که مگه اتاق جای واکس زدنه و اینها! بهم گفت دفعه بعد 48 ساعت میچپونمت تو بازداشتگاه و بعد از اتاق رفت بیرون. خلاصه یک امتیاز منفی تو کارنامم ثبت شد!:33:
یک اتفاقی که بعضی اوقات میفتاد این بود که نامه اقدام فوری برامون میومد و من باید همون موقع تو کل پادگان این نامه پخش میکردم. چند بار مثلا ساعت 1.5 نامه اقدام فوری میاوردن و من باید همون موقع تو کل پادگان پخش میکردم و نیم ساعت هم بیشتر به پایان وقت اداری نمونده بود که با سرعت ببر نامه ها رو میرسوندم.:3:(البته کادریها 1.5 کارشون تموم میشد)

  • سرباز

32.. مرخصی

جمعه, ۸ بهمن ۱۳۹۵، ۰۸:۳۲ ب.ظ

امتیازی که داشتیم این بود که کارمون اداری بود به همین خاطر روزهای تعطیل برامون لحاظ میشد.:29: به خاطر همین تو تقویم نگاه کردم و دنبال تعطیلی میگشتم تا مرخصی بگیرم. یک تعطیلی 14 و 15 خرداد بود که روز دوشنبه و سه شنبه وسط هفته بود که راست کار من بود. چون فقط کافی بود چهارشنبه و پنجشنبه رو مرخصی بگیرم از اون طرف دونشبه و سه شنبه و جمعه هم که تعطیل رسمی بود و کلا با 2 روز مرخصی 5 روز به تعطیلات میرفتم. فرمانده تو مرخصی دادن زیاد سختگیری نمیکرد هزچند مرخصی تشویقی هم نمیداد ولی مرخصی استحقاقی رو راحت میداد. علی هم شنبه و یکشنبه همون هفته رو مرخصی گرفت که برای اون هم 5 روز استراحت لحاظ میشد.
روز یکشنبه ساعت 2 تعطیل شدم و با لباس نظامی رفتم سمت ترمینال شرق توی تهرانپارس. چون لباس نظامی داشتم باید حواسم جمع بود که دژبانها رو بپیچونم چون حوصله گیر دادنشون رو نداشتم. کلا اگه همه چیز سرباز هم تکمیله باز هم بهتره که باهاشون مواجه نشی. دژبانها هم که همه جا بودن؛ میدون ونک، میدون ولی عصر، چهارراه ولی عصر، میدون امام حسین و داخل خود ترمینال! البته من همه رو پیچوندم!:29:
وارد ترمینال شدم و دیدم هیچ بلیطی موجود نیست!:16: فکر اینجاشو نکرده بودم چون معمولا توی ترمینال همیشه بلیط برای اتوبوسهای مازندران هست! ترمینال خیلی شلوغ بود. چون دو روز تعطیل بود همه داشتند میرفتند شمال! گفتم حالا چی کار کنم؟ تا 7-8 شب توی ترمینال بودم و با چند تا سرباز دیگه که مال ارتش و وزارت دفاع بودن شدیدا دنبال اتوبوس بودیم. حتی توی بوفه هم جا پیدا نمیشد! جالب اینکه توی همین اوضاع یکی از بچه های اکیپمون تو آموزشی رو دیدم.:25: اون کرج خدمت میکرد و اوضاع خدمتش این بود که آجودان شده بود.
تو همین اوضاع ما دائم به راننده های اتوبوس التماس و خواهش میکردیم که به ما هم یه جایی بدن. یکی از راننده ها راضی شد که با قیمت 8 تومان ما رو تو اتوبوس جا بده ولی صندلی خالی وجود نداشت و من کف اتوبوس نشستم (قیمت بلیط 4 تومان بود و ما دوبله پول دادیم و کف اتوبوس نشستیم)! توی مسیر هم به قدری ترافیک بود که یک مسیر 6 ساعته رو 12 ساعته طی کردیم!:33:
بعد از پایان مرخصی جمعه شب هم ساعت 11 بلیط گرفتم برای برگشتن ولی از بخت بد اون اتوبوس مسافرتش لغو شد و من موندم که چی کار کنم که قبل ساعت 6.5 تهران باشم؟ به زخمت یک راننده اتوبوس راضی شد منو سوار کنه و من باز هم کف اتوبوس نشستم! و باز هم ترافیک بود.:33:
کلا من توی چند باری که مرخصی رفتم همیشه همین مشکل رفتن و برگشتن رو داشتم! آهای اونهایی که از صندلی های اتوبوس بیزارید آیا تا به حال کف اتوبوس نشستین که قدر اون صندلی رو بدونید؟ :30:



  • سرباز

31.. جلب اعتماد فرمانده به صورت کامل!

دوشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۱۳ ب.ظ

دیگه علاوه بر کارت تردد و کارت خوابگاه لباس شخصیم هم اومده بود و من راحت میتونستم برم بیرون.:29: یکی از جاهایی که چند بار رفتم استادیوم آزادی برای دیدن فوتبال بود. اون موقع دنیزلی سرمربی پرسپولیس بود و تو دور برد بود. اولین باری که استادیوم رفتم مربوط به بازی پرسپولیس و ذوب آهن بود. بلیط طبقه بالا 500 تومان بود و بلیط طبقه پایین 1000 تومان و جایگاه ویژه 2000 تومان که البته من چند بار با لباس نظامی رفتم و چون سرباز بودم  و اونهایی که بلیط میگرفت هم عین خودم سرباز بودن مجانی رفتم و فوتبال رو دیدم. فصل بعد هم اولین بازی پرسپولیس افشین قطبی در استادیوم آزادی مقابل پگاه رو از نزدیک دیدم. چیزی که من خیلی خوشم میومد این بود که قبل رفتن به استادیوم و نزدیکهای ورزشگاه صدای تماشاگرهای داخل استادیوم میومد که خیلی جالب بود. بعد بازی هم که بیرون استادیوم جشن میگرفتن و میزدن و میرقصیدن. کلا دیدن فوتبال تو ورزشگاه یک لطف دیگه ای داشت.:3:
برگردیم به رژه! من دیگه تو رژه رفتن حرفه ای شده بودم و کارم درست بود. اون روزهایی که باید میرفتیم ورزش صبحگاهی هم، یک مسیری رو باید از میدان صبحگاه قرارگاه تا میدان صبحگاه اصلی ستاد بدو رو میرفتیم که چون کسی بالا سرمون نبود کلی تو مسیر بچه ها مسخره بازی در میاوردن و  میخندیدیم! یک سربازی بود که دعای سر صبحگاه رو واقعا عالی میخوند و صداش در حد رادیو بود! بعضی روزها هم بعد صبحگاه ما رو میبردن نمازخونه و جلسه توجیهی ضد اعتیاد برامون میذاشتن. اون موقع تو پادگان بحث اینکه چند تا سرباز معتاد وضعشون خرابه زیاد بود. حتی یکی از سربازها رو هنگام تزریق به سرش گرفته بودن!:31:
از اونجایی که فرمانده کارگزینی روزهای اول ما رو داشت تست میزد من هم چند تا حرکت اداری خفن براش زدم و توجه و اعتمادش رو به شکل نسبی جلب کردم.:25: ناگفته نماند که چند بار سوتی هم دادم که اعتمادش رو کاهش دادم. احترام نظامی هم که لذتش برای من در شل و ول بودن بود که خود به خود سلب اعتماد میکرد ولی در مجموع نظر فرمانده نسبت به من مثبت بود!:30::19::29:


  • سرباز

30.. نمایشگاه کتاب

جمعه, ۱ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۰۵ ب.ظ

برای بردن نامه باید بخشهای مختلف پادگان رو یاد میگرفتم. بخشهای مختلفی مثل آماد، معاونت عملیات، معاونت آموزش، عقیدتی، مهندسی، بهداری، حفاظت، انتظامات، بازرسی، مقررات، نیروی انسانی کل(ما خودمون هم تو نیروی انسانی بودیم ولی نیروی انسانی پشتیبانی و قرارگاه که ما توش بودیم با نیروی انسانی کل فرق میکرد)، معاونت مالی و ...
توی پادگان داشتم برای خودم میرفتم که یه دونه ستوان 3 داشت رد میشد که براش احترام گذاشتم بعد از این ماجرا یک سربازی که صحنه رو دیده بود بهم گفت تازه اومدی؟ من هم گفتم آره چطور مگه؟ گفت :اینجا اینقدر سرهنگ و سرگرد و سردار زیاده، برای زیر سروان احترام نظامی نمیزارن!:6:
و اما غذا؛ برای صبحانه قبل از صبحگاه یعنی ساعت 6 میرفتیم سالن غذا خوری و بعد از صبحانه میرفتیم وسایلمون رو میذاشتیم تو اتاق و بعد هم ساعت 6:30 باید تو میدون صبحگاه حاضر بودیم. برای ناهار روزهایی که مداومت باید میموندیم ساعت 2 میرفتین ناهار و بعد ناهار دوباره برمیگشتم تو اتاقمون ولی اگه مداومت نداشتیم بعد ناهار میرفتیم آسایشگاه. شام هم به گمونم ساعت  8 میدادن. ساعت 9:30 هم خاموشی داشتیم و باید میخوابیدم. هر شب هم دو نفر باید پست میدادن تو آسایشگاه که من هم که تازه وارد بودم همون هفته اول برام پست گذاشتن.:31:
توی هفته اول کارت تردد و کارت خوابگاه و غذا رو هم گرفتم ولی چون لباس شخصی نداشتم بیرون از پادگان نرفتم! خیلی چیزها رو یاد گرفتم و به شرایط کم کم عادت داشتم میکردم. اون هفته نمایشگاه کتاب برقرار بود و من بدم نمی اومد که برم. وقتی روز جمعه شد از یکی از بچه ها شلوار قرض گرفتم و رفتم نمایشگاه که توی مصلی دایر بود. همون هفته علی هم رفت مرخصی و من بهش سپردم که برام لباس شخصی بیاره و اینجوری بود که مشکل لباس شخصی من حل شد.:3:


  • سرباز

29.. صبحگاه ستاد

دوشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۵، ۰۸:۲۵ ب.ظ

با توجه به اتفاقهایی که سر بیرون رفتنم افتاده بود دیگه نمیصرفید که بیرون از پادگان برم به خاطر همین پنج شنبه و جمعه تو پادگان موندم. همه اینها به خاطر اشتباهم بود که لباس شخصی نیاورده بودم که اگه آورده بودم راحت بدون اینکه نگران دژبان کل باشم راحت میتونستم از پادگان برم بیرون.
شنبه صبح فرا رسید که اولین روز کاری جدی من تو ستاد بود. روال ستاد این بود که صبحها باید میرفتیم صبحگاه و شنبه ها هم صبحگاه مشترک بود یعنی کل پرسنل ستاد توی میدون اصلی صبحگاه ستاد برای این مراسم جمع میشدن و بعد اون هم رژه باید میرفتیم! در بقیه روزها هم فقط سربازهای پشتیبانی و قرارگاه (که کارگزینی هم جزئی ازش بود) باید در میدون صبحگاه خود قرارگاه صبحگاه و رژه میرفتیم و روز پنجشنبه هم صبحگاه برای کل پرسنل وظیفه و کادر قرارگاه بود. روزهای یکشنبه و سه شنبه بعد صبحگاه رژه نداشتیم و باید بعد صبحگاه ورزش میکردیم! من قبلا هم گفته بودم که اصلا مشکلی با صبحگاه نداشتم و خوشم هم میومد.
صبحگاه ستاد خیلی قشنگ تر و رسمی تر از صبحگاه آموزشی بود. گروه موزیک ستاد شامل 80-90 تا دژبان بود و انواع سازهای بادی توش وجود داشت و واقعا اجراشون خیلی قشنگ بود این در حالیه که تو صبحگاه آموزشی نهایت 10 نفر تو گروه موزیک بودن. فرق بعدی این بود که نهایت درجه ای که توی آموزشی وجود داشت سرهنگ تمام بود ولی اینجا پر بود از سردار! فرمانده میدان صبحگاه هم سردار بود. وقتی اومد گفت میدان درود یهو دیدم که همه جواب دادن درود سردار در حالی که تو آموزشی چون سرهنگ فرمانده میدان بود جواب میدادیم درود جناب! تو صلوات هم برخلاف آموزشی اینجا خبری از «و اجل فرجهم» نبود. کنار فرمانده میدون هم چند سردار دیگه از جمله سردار عصار فرمانده کل دوره های آموزشی کشور حضور داشتند.
مهمترین بخش صبحگاه حضور و غیابش بود و هر روز باید حاضری میزدیم! در کل خیلی خوشم اومد از مراسم صبحگاهشون و به خصوص دژبان موزیکی که حتی موسیقی اختصاصی برای شروع رژه داشت. البته چون من روز اولم بود دیگه رژه نرفتم و یک گوشه ایستادم و نظاره گر بود.
بعد صبحگاه راهی کارگزینی شدم و همون کارهایی که توضیحش رو پنجشنبه داده بودن رو به شکل عملی لمس کردم. رفتم دنبال گرفتن کارت تردد و کارت خوابگاه و کارت غذا که اولش باید عکس میگرفتم. عکاسی پادگان رفتم و عکس گرفتم.

  • سرباز

28.. خوردن اولین آش

شنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۰۴ ب.ظ
 
اون 2 تا استوار وظیفه اتاق بایگانی پایور، یکیش پایه خدمتی دی 84 و اون یکی اسفند 84 بود. من هم اسفند 85 بودم یعنی طبق اصطلاح خدمتی پایه خدمتی اسفند 84 پدر خدمتی من حساب میشد! هر 2 تا هم بچه تهران بودن و تو آسایشگاه نبودن. روز اول کلی برام توضیح دادن که وضعیت چه جوریه و توجیهم کردن. میبگفتم چون کادریهای پادگان کارشون به ما گیره و پرونده هاشون دست ماست برامون احترام ویژه ای قائل هستند. پنجشنبه بود و کادریها ساعت 12 تعطیل میشدن ولی وظیفه ها باید 2 ساعت بیشتر میموندن (مداومت) و ساعت 2 تعطیل میشدن که البته تو اتاق ما نوبتی مداومت وای می ایستادن. یعنی یکی ساعت 12 میرفت و اون یکی تا ساعت 2 میموند. خلاصه اینکه ساعت 2 اولین روز کاری مون تموم شد و وسایلمو گرفتم و رهسپار آسایشگاه شدم.
وارد آسایشگاه شدم و دیدم برخلاف ساحفا که تعداد سربازها کم بود اینجا یک سیلوی بزرگ بود و 100 تا تخت. یک تخت خالی پیدا کردم و روش مستقر شدم. قاعدتا باید یک کمد هم بهم میدادن ولی کمد خالی موجود نبود! مشکل از اونجا ناشی میشد که بعضی از سربازها 2 یا 3 تا کمد داشتند و اونهایی که تازه وارد بودن بهشون کمدی نمیرسید و باید منتظر میموندن که کسی ترخیص بشه تا کمدش رو بگیرن!
غروب که شد گفتم برم بیرون یه دوری بزنم. اشتباه بزرگ من این بود که اصلا لباس شخصی با خودم نیاورده بودم و مجبور بودم با لباس نظامی برم بیرون. تو ستاد ناجا دفترچه مرخصی نمیدادن و اتیکت ستاد ناجا هم نمیزدن. روی لباس سرباز 2 تا اتیکت باید داشته باشه روی سینه سمت راست اسم سرباز و سمت چپ نام محل خدمت باید نوشته بشه ولی سربازهای درجه دار و افسر وظیفه ستاد ناجا، فقط اتیکت اسمشون رو میزدن. برای خروج از پادگان ما نیازی به برگه مرخصی نداشتیم و یک کارت تردد بهمون میدادن که باید با اون رفت و آمد میکردیم ولی سرباز صفرها باید با لباس نظامی خارج میشدن و برگه مرخصی هم باید برای خروجشون ارائه میدادن. البته من هنوز برگه تردد نگرفته بودم و از شنبه باید میرفتم دنبال کاراش!
من رفتم بیرون پادگان و یک گشتی زدم . نزدیکهای متروی میردادماد بودم که ناگهان 2 تا از سربازهای دژبان مرکز اومدن سراغم و شروع کردن به گیر دادن! اولین چیز این بود که برگه مرخصیت کو؟ این توضیح که سرباز ستاد ناجا هستم و اونجا برگه مرخصی نمیدن قانعشون نکرد! بعد گفتند اتیکت چرا نداری که توضیحات من قانعشون نکرد. به بند پوتین و واکس پوتین هم گیر دادن! یکی از اون سربازها اصرار داشت که منو ببرن بازداشت ولی اون یکی گفت بی خیال و بهم گفتند سریعتر برگرد پادگان! من هم برای اینکه با دژبانهای دیگه مواجه نشم بی خیال ادامه گشت و گذار شدم و برگشتم سمت پادگان. اون موقع (اردیبهشت 86) بلیط اتوبوس شرکت واحد 20 تومان معادل 200 ریال بود و بلیط مترو هم 70 تومان معاد 700 ریال!
توی راه که برمیگشتم سر میدون ونک یکی از بچه های آموزشی (یاد آموزشی به خیر) که مسئول غذا بود رو دیدم و کلی حال کردم و متوجه شدم که اون هم سرباز ستاد ناجاست! ولی اون زرنگ بود و لباس شخصی آورده بود و با همشهریهاش اومده بود بیرون. ولی من سریع برگشتم پادگان. دژبان دم در شروع کرد گیر دادن بهم که تو از کجا اومدی؟ چه جوری رفتی بیرون؟ کی اومدی؟ کی رفتی بیرون؟ کجای ستاد خدمت میکنی؟ آقا من هم هر چی فکر کردم یادم نیومد که اسم اونجایی که خدمت میکردم کارگزینی یا نیروی انسانیه! نوک زبونم بود ولی عجیب بود که یادم نیومد! خلاصه با کلی گیر دادن اونها هم بهم اجازه دادن برم تو پادگان.
شب یکی از هم استانیهام که توی آسایشگاه بود توضیح داد که کارگزینی خیلی جای خوبیه و همونجا رو سفت بچسب که اگه خوب نباشی تو رو میفرستن درب کوثر برای پست دادن! درب کوثر در واقع پارکینگ پادگان بود. پارکینگ کوثر که بچه ها فقط پست میدادن!
شب شام هم آش بود! که واقعا آش خوش مزه ای بود!
 
 
  • سرباز