نسیم نی زار

از هرکجای بن بست، راهی به خانه ای هست

نسیم نی زار

از هرکجای بن بست، راهی به خانه ای هست

خاطرات خدمت سربازی

آخرین نظرات

20.. اتمام ماموریت بدون نهستی!

چهارشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۴۲ ب.ظ

روزها یکی یکی به سختی هر چه تمامتر میگذشت و هیچ خبری از سربازهایی که قرار بود به جای ما بیان تا ما بعدش بریم مرخصی نبود و اینجا بود که دیگه باور کردم قضیه اون سربازها سرکاری بوده!

اون موقعها موبایل خیلی کم بود. یک روز به اصرار من رفنیم عکاسی یک عکس به رسم یادگار بگیریم. ژستو گرفتیم و عکسو انداخت به قصد حساب و کتاب که رفتیم عکاسه گفت میشه 22 تومان! اون موقع هر عکسی 500 الی 1000 تومان بود و ما از تعجب داشتیم شاخ درمیاوردیم! خلاصه به عکاسه گفتیم که عکسو چاپ نکن. عکاس گفت که من عکس انداختم و شروع کرد غرغر کردن. طرف فکر میکرد ما نمی دونیم دوربینش دیجیتاله! ما بهش گفتیم که میدونیم دوربینت دیجیتاله و به این ترتیب عکاس ضایع شد! از اون عکاسی بیرون اومدیم من گفتم بریم یه عکاسی دیگه که دوستان گفتند تو دیگه حرف نزن پیشنهاد نده! خود من هم دیگه به اون شکل تمایل نداشتم چون این قیمتی که این عکاسه گذاشته بود انگیزه رو از من هم گرفته بود. ولی الان که 10 سال از اون موقع میگذره میگم حیف که عکس ننداختیم! (نتیجه گیری: هر جا فرصت بود عکس بگیرید که یادگاری خیلی خوبیه)

دوستی با اهالی محل هم بعضی جاها کار ما رو سخت میکنه؛ مثلا یه روز موقع گشت زدن یه دختره اومد بهمون یه پسره رو نشون داد و گفت این آقا مزاحم من میشه! ما نگاه کردیم دیدیم پسره رفیق ماست و نمیشه چیز خاصی بهش گفت. به دختره گفتیم اشکال نداره! دختره از جواب ما هنگ کرد و سریع محل رو ترک کرد!

در طول شب که هوا خیلی سرد بود ما باید یکی از مغازه ها رو گیر میاوردیم که بریم داخل بشینیم و از سرما یخ نزنیم! 2-3 نفر هم بودن که شبها آتیش روشن میکردن و اونجا کنار آتیششون هم زیاد میرفتیم. یکی دو تا پاساژ کوچیک هم بود که میرفتیم داخلش تا یه خورده از سرما رو کم کنیم! در طول روز معمولا کنار پمپ بنزین، بانکها و طلافروشی بیشتر گشت میزدیم. ماشینهای کلانتری هم بعضی اوقات میومدن و نظارت میکردن که ما سر پست هستیم یا نه. یکی از افسرهای گشت ظاهرا چشمش مشکل داشت. میومد گشت میزد و ما رو نمیدید و میرفت تو کلانتری میگفت اینها نبودن سر پست! کار به جایی رسید که وقتی میدیدیم ایشونم افسر گشته ماشین کلانتری که از دور داشت میومد می رفتیم تو خیابون و به شکل تابلو براشون دست تکون میدادیم تا ایشون لطف کنه و ما رو ببینه!

روز سیزده به در هم که اوج کار ما بود و آماده باش کامل بیشتر تو پارک بودیم. تا 2 روز بعد سیزده به در هم گشت میزدیم. تا این که افسر کلانتری بهمون خبر داد که کارمون تموم شده و باید بریم ستاد فرماندهی کرج تا از اونجا مجددا اعزام بشیم به پادگان مرزن آباد جهت ادامه آموزشی! خیلی خیلی خبر خوبی بود و بالاخرا از اون وضعیت فلاکت بار راحت میشدیم! اون سربازه که فرار کرده بود هم خبری ازش نشد. کلانتری یک نامه بهمون داد و اسمهامون رو نوشته بود که در واقع گزارش و تایید کار ما بود. نکته جالب این بود که جلوی اسم اون سرباز فراریه نوشته بود نامبرده از تاریخ فلان دچار نهستی شده! این کلمه نهستی خیلی جالب بود و سوژه من شده بود!

موقع جمع کردن وسایل یه دونه پتو گم شده بود و یک نفر باید بی خیال پتوش میشد. اول از همه به من دو تا پتو دادن گفتن تو یکی برو حال کن! و این وسط آخر سر یکی از دوستام سرش بی کلاه موند و یک پتوئه شد. ولی یک اتفاق باعث شد که پتوی دوم خودشو دوباره به دست بیاره. شانسی که این رفیق ما آورده بود این بود که حاشیه پتو اسم خودشو نوشته بود. و گشت و پتوی خودشو پیدا کرد. و این وسط اون بنده خدایی که روز اول مرام به خرج داده بود و گروه 9 نفره ما رو 10 نفره کرده بود همون یه دونه پتوشو از دست داد. (نتیجه اخلاقی: روی پتوهاتون اسم خودتون رو بنویسید)

با تک تک بچه های کلانتری که حدود 3 هفته باهاشون بودیم خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم. هوا آفتابی و خوب بود انگار فقط منتظر اتمام ماموریت ما بود تا گرم بشه! توی ماشین یک آهنگ محسن یگانه رو گذاشته بود:
 «برو برو که مثل تو زیاده تو دنیا واسم. برو برو ولی بدون که تا ابد جایی نداری تو دلم!»

 از ماهدشت با خاطرات ریزو درشتش خارج شدیم و این سربازهای خود کلانتری بودن که باید به امور رسیدگی میکردن! رسیدیم ستاد فرماندهی و بچه های گروهان جهاد خیلی هاشون قبل ما اونجا بودن و قیافه همه نشون میداد که کم سختی نکشیدن! همچین تو حیاط ولو بودن که نشان از سر درون میداد! فکر کنم از همه بیشتر همون سرباز دچار نهستی حال کرده بود!:6:

اتوبوس اومد و سوار شدیم و بچه ها به دست زدن و  انجام حرکات موزون پرداختند و من به خواب عمیقی فرو رفتم. دیگه چیز خاصی یادم نمیاد . فقط یادم میاد که وسطها یه بار از خواب بیدار شدم و دیدم که بیرون بارونه و داخل اتوبوس بچه ها همچنان دارن میرقصن و من وقتی دیدم اوضاع خوبه دوباره خوابیدم تا برسیم پادگان!



  • سرباز

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

۱۳۸۳ بازدید

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی