25.. روز ترخیص ، خداحافظ مرزن آباد







- ۳ نظر
- ۲۴۷۸ بازدید
- ۱۱ دی ۹۵ ، ۲۰:۳۸
مراسم شامگاه زیاد رسمی نبود و فرمانده ها نبودن و گروهانها هم زیر نظر ارشد گروهان اداره میشد و اغلب هم اکثر گروهانها تو مراسم شامگاه غایب بودند. نزدیک شب پرچم رو پایین میاوردن و دژبان اونو میذاشت تو سینی و با خودش میبرد و افسر شب هم به پاسبخشها رمز شب رو میداد. گروه موزیک هم نبود؛ تو صبحگاه موقع سرود ملی به واسطه هر طبل باسی که زده میشد پرچم یه مقدار میرفت بالا تا همزمان با اتمام سرود ملی پرچم به نوک میله برسه ولی تو شامگاه از این خبرها نبود و فرمانده میدان میومد میگفت «پرچم پایین» و پرچم میومد پایین.
بعد از اومدن از ماموریت سخت نورورزی یک مشکلی که داشتیم نبود مرخصی بود. ما حدود یک ماه مرخصی نرفته بودیم و تو این مدت خیلی بهمون سخت گذشته بود حداقل انتظار میرفت که بعد از اون ماموریت به اون سختی بهمون چند روز مرخصی بدن که این اتفاق نیفتاد. یه روز فرمانده گروهان اومد گفت برای شما مرخصی در نظر گرفته شده ولی این مرخصی 48 ساعت هم نمیشد! 36 ساعت مرخصی در نظر گرفته بودن که چاره ای نبود جز اینکه قبول کنیم و رهسپار خانه شدیم. موقع رفتن من و دوستای همشهریم قرار گذاشتیم که ساعت 2 نصفه شب با یک ماشین دربستی بریم مرزن آباد. این 36 ساعت به طرفت العینی گذشت و من ساعت 11 خوابیدم. ساعت 12 دیدم که زنگ خونه به صدا در اومد. دوستام اون موقع اومده بودن و من هم مجبور شدم که به سرعت لباس بپوشم و برم سوار ماشین شم. بهشون گفتنم لااقل یه تلفن میزدین و گرفتم تو ماشین خوابیدم. دیگه چیزی یادم نمیاد فقط اون وسطها یه لحظه بیدار شدم دیدم راننده آهنگ ترکی گذاشته و داره مسیرو طی میکنه. دیدم اوضاع خوبه و دوباره خوابیدم. نزدیکهای مرزن آباد هم بیدار شدیم و راننده مزخرفترین آهنگ ترکیه ای رو گذاشته بود و به ناچار تا رسیدن به پادگان همونو گوش دادیم. رسیدیم پادگان و روز از نو روزی از نو.
و اما در طول 2 ماه آموزشی 5 بار رفتیم میدون تیر. دوبار تیراندازی ژسه، یک بار کلاش, یک بار کلت رولور، یک بار هم سلاح جمع مثل تیربار، نارنجک و آر پی جی. از پادگان تا میدون تیر 3 کیلومتر حدودا میشد که باید پیاده میرفتیم. قسمتی از راه رو هم باید میدویدیم! اسلحه هم دستمون بود که دویدن و راه رفتن رو سختتر میکرد. من عاشق کلاه آهنی بودم و تو مسیر اونو گذاشته بودم رو سرم و که قیافم ظاهرا خنده دار شده بود و حتی سوژه کادریها هم شده بودم ولی من عاشق کلاه آهنی بود و عاشق این حرفها حالیش نیست و هر 5 بار این کلاهه رو سرم بود! تو خود میدون تیر موقع تیراندازی با ژ3 و کلاش هم 20 تا سیبل بود که 40 نفر به 40 نفر میرفتیم تیراندازی. 20 نفر تیرانداز و 20 نفر هم فشنگدار. وظیفه فشنگدار این بود که کلاه آهنی رو بگیره نزدیک قسمتی که پوکه از تفنگ خارج میشه. این پوکه ها رو باید تحویل افسر میدون تیر میدادیم. اگه یکیش گم میشد نه تنها اون فشنگدار بلکه کل گروهان، گردان و پادگان میرفت سوال و پرونده قضایی درست میشد! پوکه گم شده از نظر اونها این معنی رو میداد که این فشنگ رو سرباز گرفته برای خودش که داشتن فشنگ هم جرم محسوب میشه! 15 تا تیر مدادن که 5 تاش قلق گیری بود ولی فرمانده میدون تیر گفت قلق گیری نداریم و هر 15 تا رو با هم بزنید! روش تیراندازی هم درازکش بود.
برای تیراندازی با کلت رولور (Révolver) ده تا فشنگ بهمون دادن که باید ایستاده میزدیم نه دراز کش. نحوه زدنش اینجوری بود که باید کلت رو از بالا میاوردیم به سمت پایین و وقتی مرکز سیبل رو دیدم شلیک میکردیم (تو تلویزیون هم اگه ببنید همیشه تیراندازها کلت رو از بالا میاره پایین البته به جز کابوی ها) ! یه چخماق هم داشت که قبل از شلیک باید اونو میکشیدیم تا تیراندازی دقیقتر میشد. البته تیراندازی کلت رو تو سالن مخصوص تو پادگان هم میشد انجام داد ولی اون روزی که تیراندازی نوبت ما بود سالن توسط گروهان دیگه ای پر شده بود و گروهان ما مجبور بود که بره میدون تیر.
سلاح جمعی هم 3-4 روز قبل از اتمام آموزشی که 2 گردان با هم رفته بودیم و فرمانده های مهم پادگان هم اومده بودن. 10 تا آرپی جی زدن که از بچه های تنومند پادگان انتخاب کرده بودن رفتن آرپی چی زدن و ما هم نشسته بودیم و با هیجان نگاه میکردیم. اون موقع یعنی سال 86 هر دونه آرپی جی ها 6 میلیون تومان قیمتشون بود. پرتاب نارنجک هم همینجوری بود از بین جمع 10 نفر رو انتخاب کردن و بردن 100 متر دورتر از ما نارنجکها رو پرتاب کردنو نارنجک رو اگه محکم تو دست بگیرید نمیترکه تا زمانی که رهاش کنی یا گرفتنش رو شل کنی. قیمت نارنجک هم دستم نیست لطفا سوال نفرمایید. آخرین مرحله از صلاح جمعی هم تیربار گرینف بود که متقاضی زیاد داشت ولی فرمانده فقط اونهایی که خوشش میومد رو انتخاب کرد برای رگبار زدن. وقتی تیراندازی تموم میشد تا برسیم پادگان ساعت حدود 3 میشد که باید اسلحه ها رو تمیز میکردیم و بعد اون هم ناهار میخوردیم!
کلت روولور:
کلت زیگزاور:
دوره بسیار سخت ماموریت نوروزی که یک روز قبل چهارشنبه سوری شروع شده بود و تا 2 روز بعد از سیزده به در ادامه داشت تموم شده بود و از بازگشت دوباره به پادگان خوشحال بودم. بقیه بچه ها هم که تو جاهای دیگه کرج خدمت کرده بودن هم وضعیت بهتر از ما نداشتن ولی چیزی که به نظر میرسید این بود که کلانتری که اونها امکانات بیشتری نسببت به ما داشت و داغون ترین کلانتری به ما رسیده بود و ما تنها گروهی بودیم که غذا نداشتیم!
و اما قبل اعزام همونطور که قبلا گفته بودم ما که پوتین داشتیم با اونهایی که پوتین نداشته بودن جدا شده بودیم و ما رفتیم ماموریت اونها تو پادگان مونده بودن! اونهایی هم که متاهل بودن هم تو پادگان مونده بودن. جالب اینکه اونها به ما میگفتن خوش به حالتون از این پادگان رفته بودید بیرون و تنوع داشتین. ازشون پرسیدیم مگه شما چی کار کردین تو پادگان؟ اونها گفتن یک روز در میون پست میدادیم و 7 روز هم رفته بودن مرخصی! البته وقتی فهمیدن که ما هیچ مرخصی نداشتیم و هر روز هم پست میدادیم نظرشون عوض شد و گفتند که شانس آوردیم که ماموریت نرفتیم! و من داشتم به این فکر میکردم که اگه من هم پوتین نداشتم یک عید آروم و راحت رو پشت سر میگذاشتم! هر 48 ساعت 6 ساعت پست میدادم و بقیش در اختیار خودم بودم و تلویزیون نگاه میکردم و فوتبال بازی میکردم و ... غذا هم که به راه بود از اون طرف 7 روز مرخصی هم که بود ولی یک پوتین همه اینها رو از من گرفت تا یکی از بدترین عیدهای عمرم رو پشت سر بگذارم!
و اما گروهان های دیگه هم ماموریت رفته بودن که بعضی هاشون تو همون مازندران و بعضی هاشون تو اردبیل ماموریتشون رو انجام داده بودن؛ اوضاع اونهایی که تو مازندران بودن خیلی خوب و عالی بود وکاملا راضی بودن. ولی اعزامیهای اردبیل راضی نبودن. هیچکدومشون هم مرخصی نرفته بودن ولی همه شون غذا داشتن جز ما! اونهایی که تو مازندران ماموریت اعزام شده بودن خیلی از بازگشت به پادگان ناراحت بودن درست برعکس ما!
اونهایی هم که 18 اسفند آموزشی شون شروع شده بود بعد یک ماه مرخصی تازه کارشون شروع شد! یک ماه مرخصی تو آموزشی چیزیه که خیلی عجیب و زیاده ولی اونها خیلی خوش شانس بودن که این اتفاق براشون افتاد. جالب اینکه دلیل یک ماه مرخصی شون ناقص بودن استحقاقی بود! آخا این عدالته که ما که استحقاقی نگرفتین این جوری مثل دیزل پست بدیم ولی اونها چون استحقاقی نگرفتن برن مرخصی؟
انتظار داشتیم بعد این همه روز آوارگی یه چند روزی بهمون مرخصی بدن ولی از مرخصی خبری نبود! برنامه فشرده آموزشی مجددا شروع شد! البته بهمون گفتم از وضعیت ماموریتتون گزارش بنویسید که من تا میتونستم از بدیهای ماموریت و اون کلانتری و شرایط خودمون نوشتم و کلی دلم خنک شد!
ما اورکت نداشتیم ولی یه عده دیگه اور داشتن. ولی از حدود 20 فروردین به بعد گفتن که هیچ کدام از نیروهای کادری و وظیفه دیگه اجازه ندارن لباس زمستانی بپوشن. این یعنی اونها باید اورکت رو در میاوردن! به این ترتیب ما بدون اینکه اورکت داشته باشیم با اونها از نظر بحث پوشش یکسان شدیم!
18 اسفند اعزامیهای جدید اومدن؛ کلا اینجوریه که 18 هر ماه دیپلم و پایینتر اعزام میشن و یکم ماههای زوج فوق دیپلم و بالاتر. اون روزی که اونها اومده بودن اسم بنویسن خیلی با کنجکاوی ما رو نگاه میکردن و ما هم از این که از اینها باتجربه تر هستیم حال میکردیم! (هرچند که خود ما تازه 18 روز از خدمتمون گذشته بود
) . جالب اینکه اینها که آخر سال اومده بودن هم مثل ما استحقاقیشون رو کامل نگرفتن! ولی در عین حال به شکل عجیبی بهشون مرخصی دادن (چیزی حدود 25 روز اول رو مرخصی بودن که فکر کنم بی سابقست!)
حدودا ۲۵ اسفند سه اتفاق مهم برامون افتاد. یکیش این که سربازهایی که ۱۸ دی اعزام شده بودن بعد از مرخصی پایان دوره برگشتن و حکم ترخیصشون رو گرفتن که توش مشخص بود که بعد اموزشی قراره کجا و کدوم شهر بقیه خدمتشونو انجام بدن.
اتفاق مهم بعدی این بود که خدمت کرده ها یعنی اونهایی که قبلا یه مقدار از خدمتشونو قبلا انجام داده بودن و وسطای خدمتشون دانشگاه قبول شده بودن والان دانشگاشون تموم شده بود ومجددا اومده بودن خدمت هم اموزشی شون تموم شد.
اتفاق سوم ولی مرتبط با ما بود. بعد از کلاسهای صبح و بعد از نماز و ناهار ما رو به صف کردن وگفتند هر کی پوتین داره بیاد سمت چپ وایسته و اونهایی که پوتین ندارن برن سمت راست. من جزو پوتین دارها بودم . ما رو بردن میدون صبحگاه و گفتند قراره شما رو ببرن جایی. پتوهاتون و بعضی وسایل ضروری رو بگیرین و دوباره برگردین میدون صبحگاه. من از فرمانده پرسیدم که وسایل حموم رو هم بگیریم ایشون پاسخ دادن نه لازم نیست.
وسایلمون رو گرفتیم و رفتیم میدون صبخگاه و اتوبوس اومد و سوار شدیم. از راننده پرسیدیم کجا می خوای ما رو ببری؟ گفت کرج! خوشبختانه من صندلی گیرم اومد ولی بعضبها مجبور شدن رو کف اتوبوس کل مسیرو بشینن!
اتوبوس هم اتوبوس شرکت واحد بود و ما مجبور بودیم ار چالوس تا کرج رو روی این صندلی های سفت و سخت بشینیم. بچه ها طبق معمول بساط دست وشادی و رقص و ... رو برپا کردن.
من عادت دارم تو اتوبوس بخوابم اما صندلیهای اتوبوس واحد خیلی کوتاه هستند و گردنم تکیه گاه نداشت ولی من اینقدر خودمو جمع وجور و ام پی تری کردم تا تو صندلی جا شدم و خوابیدم. فقط یادم میاد یک بار از خواب بیدار شدم و بیرون رو نگاه کردم که دیدم برف داره میباره و دوباره خوابیدم و وقتی رسیدیم کرج اصلا متوجه نشدم چند ساعت تو راه بودیم!
از داخل شهر کرج رفتیم و شهرو نگاه میکردیم. من پیش خودم گفتم توی یک شهر بزرگ خدمت کرن نباید سخت باشه! حدود ساعت 9 شب بالاخره رسیدیم به فرماندهی انتظامی شهرستان کرج. تو اون پادگان یه مقدار منتظر بودیم و سربازهایی که تو پادگان بودن رو نگاه میکردیم! بعد یک سرهنگ اومد ما رو به خط کرد و شروع کرد به تقسیم کردن سربازها به چند دسته. مثلا میگفت 10 نفر بیان اینجا به صف شن. 15 نفر اونجا. دمش گرم یه کار خوبی که کرد این بود که میگفت اونهایی که با هم دوستن و دوست دارن کنار هم باشن توی یک صف قرار بگیرن. هر صفی رو هم اسماشون رو مینوشت و میفرستاد تو مینی بوس تا برن به یک کلانتری. کلانتری های بزرگتر 15 نفر نیرو میفرستاد و کلانتری های کوچکتر هم 10 تا. ما جزو 2 صف آخر بودیم. اکیپ ما 6 نفره بود که قرار گذاشتیم که پیش هم باشیم. 3 نفر دیگه هم خودشونو چسبوندن به ما و شدیم 9 نفر اون یکی صف دیگه هم شد 16 نفر! سرهنگه اومد گفت یک گروه 15 تایی میخوام یکی 10 تایی! اون 16 نفر هم چسبیده بودن به هم و ما 9 نفر هم تکون نمیخوردیم تا اینکه بالاخره یکی از اون 16 تایی ها مرام به خرج داد و گفت من میرم اونور و این گونه بود که 10 نفر ما و 15 تای اونها تکمیل شدیم! 25 نفرمون سوار یک مینی بوس شدیم ولی اون 15 تا رو فرستادن گوهردشت و ما 10 نفر هم فرستادن ماهدشت! اول گوهردشتی ها رو پیاده کردن و بعد ما رو بردن ماهدشت. ما پیش خودمون گفتیم که اسمش که باکلاسه امیدوارم خودش هم جای خوبی باشه ولی راننده بهمون گفت اونجا داغونه و پارسال مردمن ریخته بودن تو کلانتری و دعوا شده بود و ... که این قضیه خود گویای همه چیز بود!
بالاخره ما هم رسیدیم. توی کلانتری افسر شب اسممون رو نوشت و آسایشگاه کلانتری رو بهمون نشون داد. تخت خالی پیدا نکردیم و 10 نفر روی همون زمین پتو پهن کردیم و خوابیدیم! من حس خوبی به کلانتری نداشتم چون معملوم بود که زیاد شرایط خوبی نداره. ولی تو پادگان مرزن آباد قبل اعزام بهمون گفته بودن که بعد یک هفته یک عده سرباز دیگه میان جای شما و شما میرید مرخصی و من به همین دلخوش بودم!
مجددا کار رو از سر گرفتیم علاوه بر من که از خونه پوتین آورده بودم اکثر بچه ها هم پوتین تهیه کرده بودن و البته یه عده هم باز هم با کفش شخصی اومده بودن که واقعا خوش به حالشون! دلخوش به این بودیم که عید نزدیکه و به زودی مرخصی میاندوره بهمون میدن و کلی خوش به حالمون میشه. بحث سر اینکه هفته اول عید بریم مرخصی بهتره یا هفته دوم زیاد بود و من به شخصه دوست داشتم هفته دوم برم مرخصی. کلا اسفند برای دوره آموزشی به دوره طلایی معروفه چون اون وسط عید هست و تعطیلات. عجب هم طلایی بود برای ما
خاصیت دوره آموزشی اینه که هر روزی بگذره بیشتر خوش میگذره چون 1.به شرایط بیشتر عادت میکنیم 2.به ترخیص نزدیک میشیم. روزها طبق آنچه قبلا گفته بودم میگذشت و کلاسهای مختلف رو میگذروندیم.
بعضی کلاسها متعلق به کل یگانهاست مثل باز و بسته کردن اسلحه، کاربرد سلاح، رزم انفرادی ، آشنایی با تیربار، حفاظت اطلاعات، اصول تیراندازی، جنگ افزار شناسی، آیین نامه پاسداری و انضباطی، کمین و ضدکمین، پدافند غیرعامل، بهداشت وکمکهای اولیه، جنگ نوین، رژه، صف جمع، عقیدتی و ... ولی بعضی ها فقط اختصاصی متعلق به نیروی انتظامی بود مثلا دستبند زدن، دستگیری و بازداشت متهم، بدرقه متهم، تیراندازی با کلت روولور و زیگزائور و باز و بسته کردن آنها، بازرسی بدنی، بازرسی اماکن و خودرو, آداب و منش انتظامی، پاس پیاده، گشت انتظامی(هوایی, زمینی و در آب)، پلیس 110، اوراق قضایی، وظایف ناجا، حفظ صحنه جرم، قاچاق کالا، کشف علمی جرائم، مواد مخدر، کنترل اجتماعات، امور انتظامی و ...
دلیل اینکه اکثر افراد دوست ندارن تو نیروی انتظامی خدمت کنند دقیقا همین کلاسهای اختصاصی نیروی انتظامیه. مثلا بدرقه متهم یعنی اینکه یک متهم رو از کلانتری به دادگاه ببری که اگه این وسط متهم فرار کنه جزای اون جرمو خود سرباز باید بکشه! یعنی اگه اون متهم قاتل باشه و فرار کنه سربازی که مسئول بوده باید اعدام بشه یا با تخفیف حبس ابد براش درنظر بگیرن! یا مثلا کنترل اجتماعات که فوق العاده کار سختیه باید یک جمعیتو کنترل کنی! ضمن اینکه تعطیلات هم معنایی نداره و همیشه در وضعیت «آماده باشن»!
یا شب و روز هم معنا نداره و هر وقت کلانتری بری باید باز باشه و یا خیلی از تصادفات رانندگی شب اتفاق میفته که افسر باید بازدید کنه.
واقعا تا تو اون موقعیت قرار نگیرید شاید درکش سخت باشه ولی تو خدمت دیدمون نسبت به لباس سربازی و نیروی انتظامی کاملا عوض شد.
پادگان آموزشی یک محیط بستست که هیچ ارتباط آنچنانی با بیرون نداری. وقتی از در پادگان خارج شدیم انگار زاویه دیدمون به زندگی عوض شده بود و یه چیزهایی برامون جالب مینمود که در حالت عادی باید نمینمود! مثلا یک پیرزن رو دیدم کنار دژبانی پادگان، که بعد 14-15 روز اولین خانمی بود که دیده بودیم!
اون خیابونی که پادگان توش بود پر بود از فروشگاههای لوازم نظامی که سربازها برای خریدن وسایل مورد نیاز خدمت زیاد باهاشون کار دارن ولی خانمها و همچنین آقایونی که خدمت نرفتن نمیدونن این مغازه ها چقدر برای یک نسل مهم اند!
تو این 3-4 روز مرخصی با کله کچل تو محل تردد میکردم و کلی صفا میداد! کلا آدمها به سه دسته نامساوی تقسیم شده بودند خانمهایی که لاک میزنند، آقایون که قاعدتا لاک نمی زدند و ما سربازها که نه تنها لاک نمی زدیم بلکه کچل هم بودیم!
به دونه پوتین بود تو خونمون که برای برادرم بود زمانی که خدمت میرفت؛ همونو گرفتم تمیز کردم تا تو پادگان بپوشمش (که ای کاش پوتینو نمیگرفتم) ولی حتی با واکس هم براق نمیشد ولی از هیچی بهتر بود! حالا که بحث پوتین شد اینو هم بگم که بند کردن پوتین هم قاعده خاص خودش رو داشت و بند اولین سوراخ باید از بالا و بقیه از زیر بسته میشد و آخرین سوراخ باز هم از بالا! در طول خدمت نوک این بند پوتینها هم خراب میشد و رشته رشته میشد و بستنش سخت میشد.
دقیقا یادم نیست چه ساعتی مرخصی تموم میشد ولی یادمه موقع ظهر ساعت 1 من حرکت کردم به سمت مرزن آباد چالوس. پیش خودم میگفتم 2 هفته دیگه عیده و باز هم زودی بر میگردم.
2-3 ساعت بعد رسیدم پادگان و همون جلوی در دژبانها حسابی ساک و کیف بچه ها رو میگشتن. همه چیزهای داخل کیف رو میشگتن مثلا جعبه خرما رو کامل میگشتن تا زیرش سیگار یا تریاک و ... نباشه. وقتی وارد ساختمان گردان شدم دیدم چند نفر دارن پست میدن! اونها چقدر بدشانس بودن که روز اول برگشت از مرخصی باید نگهبانی میدادن!
مرخصی من این گونه تموم شد و من ساعت 9 روی تخت خوشگلم(!) به خواب عمیقی فرو رفته بودم و خواب کارت پایان خدمتی که به زودی(!) قرار بود نصیبم بشه رو میدیدم!
تلفن زدن هم مکافاتی بود! تنها وقت خالی برای تلفن زدن میشد بعد شام تا قبل خاموشی بود. من تو برنامه سین قبلی 2 تا چیز مهم رو فراموش کردم بنویسم یکی ساعت نظافت بود که بعد از صبحانه نیم ساعت هر گروه باید میرفت قسمت خودشو تمیز کنه و همچنین غروبها بعد از کلاس چهارم و قبل نماز هم نظافت باید میکردیم. یک قسمت مهم دیگه ساعت قُرُق بود. یک ربع قبل خاموشی تا یک ساعت بعد از خاموشی هیچ کس حق نداشت تو حیاط یا محوطه باشه و همه باید تو آسایشگاه میبودن (به جز نگهبانها). هر کی بیرون بود رو میفرستادن بازداشتگاه! ساعت 8:45 دقیقه که قرق شروع میشد همه سربازها باید کنار تختشون می ایستادن تا آمار شب گرفته بشه و در همین ساعات عود هم روشن میشد! خلاصه رفیقان که بودن، آمار شب هم که بود+ بوی عود
این هم برنامه سین اصلاح شده:
هر روز که میگذشت به شرایط بیشتر عادت میکردیم و بیشتر خوش میگذشت. من 3-4 تا از همشهریهامو پیدا کردم و همیشه (به جز موقع کلاسها و پست دادن) با هم بودیم. کلاسها هم مرتب برگذار میشد. صبحها کلاسهای عملی و صف جمع بود که رژه و عقب گرد و ... تمرین میکردیم که بسیار سخت بود و بعد از ظهرها بعد از ناهار هم 2 تا کلاس تئوری داشتیم. روی تخته چند تا چیز مربوط به حضور و غیاب رو از قبل نوشته شده بود؛ تعداد کل،تعداد غایبان،تعداد مرخصی، تعداد نگهبان،تعداد حاضران. یکی از مراحل اولیه کلاسهای تئوری این بود که باید بخاری کلاس روشن میشد. یک بخاری بزرگ که 2-3 نفری باید به زور روشنش میکردن! ارشد کلاس (مهدوی) خیلی باحال بود و قبل اینکه استاد بیاد کلی میخندیدیم ولی وقتی استاد میومد کل کلاس 72 نفره به شکل عجیبی خواب آلود میشدن و چشمها بسته میشد و بعد چند ثانیه یهو باز میشد و بچه ها سعی میکردن به زور خودشونو بیدار نگه دارن که سر این قضیه هم چند بار تنبیه شدیم! بعضی اوقات به جای تنبیه جمعی فقط شخصی که خوابیده رو جریمه میکردن مثلا استاد بهش میگفت کل کلاسو ایستاده رو به دیوار بگذرونه!
استادان میومدن و بیشتر اوقات جزوه میگفتن و ما هم مینویشتم چون قرار بود همینها رو امتحان بدیم. این استادی که میگم منظور استادهای کت و شلواری نیست بلکه همه شون لباس فرم نظام میپوشیدن و درجه افسری(ستوان سوم به بالا) داشتن. بعضی از استادها هم باحال بودن و کلاسشون خشک و خسته کننده نبودن ولی سخت ترین کلاسهای تئوری به نظر من مربوط میشد به کلاسهایی که استادش همون فرمانده مون یعنی جناب سروان بابایی بود. فرمانده تو کلاسهای صف جمع نسبت به فرمانده های گروهانهای دیگه سخت نمیگرفت ولی تو کلاسهای تئوری خیلی سخت گیری میکرد یه چیزو توضیح میداد و همون لحظه میپرسید. مثلا مشخصات اسلحه کلاش رو توضیح میداد (چیزی حدود یک صفحه) و بلافاصله میپرسید و هر کی بلد نبود سرش داد میکشید و ... حالا این که یک مطلب طولانی رو چه جوری میشه بلافاصله به ذهن سپرد رو من متوجه نشدم! فرمانده همیشه سوالهاشو از چند نفر میپرسید؛ چند تا شماره به شکل تصادفی میگفت که باید جواب سوالشو میدادن. مثلا میگفت شماره 10 پاشه و جواب بده. ولی از شانس بد من شماره 35 (یعنی من) همیشه بین شماره های انتخابیش بودم!
یک بار ازم درباره تیربار گرینف پرسید که بلد نبودم! بعد از جمع پرسید کی بلده؟ یکی از سربازها جواب داد. بعد اینکه سربازه جوابش رو داد دوباره اومد سراغ من گفت حالا بگو مشخصات تیربار گرینف چیه؟ که من دست و پا شکسته یه چیزهایی گفتم و جان سالم به در بردم!
روز اول یا دوم همه مون رو بردن میدون صبحگاه البته نه برای مراسم صبحگاه! به ترتیب قد شدیم و در 12 صف 12 ستونه از سربازهای گروهان درست شد که بر همین اساس شماره سازمانی هر شخص مشخص شد. شماره سازمانی من 35 شد (گروه سوم نفر یازدهم بودم) که یعنی اسلحه شماره 35 ،تخت شماره 35 ،کمد 35 ، صندلی 35 کلاس و کلا هر چیزی که 35 داشت مربوط به من میشد. بقیه بچه ها هم همین حالتو داشتن و هر کس طبق شماره خودش تخت و ... رو در اختیار میگرفت. بر اساس این شماره من آسایشگاهم عوض شد(هر گروهان 2 تا آسایشگاه داشت). تخت من روبروی در بود و تو چشم بود! تختها دو طبقه بودند که من طبقه پایینی بودم. تو همین دوران بود که معنی درست صف و ستون رو متوجه شدیم. اون چیزی که تو مدرسه بهش میگفتیم صف در واقع ستون بود. یعنی وقتی از جلو نظام میگرفتیم در واقع ستون رو مرتب میکردیم و وقتی از راست نظام میگرفتیم یعنی داشتیم صف رو مرتب میکردیم.
تو همون روزهای اول هم اسلحه طبق شماره سازمانی تحویلمون دادن که بنا به اعتقاد فرمانده باید مثل ناموس ازش مراقبت میکردیم. اسلحه تو صبحگاه و شامگاه و کلاسهای عملی باید همراهمون بود . بعد از اینکه کارمون تموم شد باید میبردیم اسلحه خونه تحویل میدادیم. کار دیگه ای که همون اوایل مشخص کردن محل نظافت هر گروه بود. گروهبندی هم به این شکل بود که هر ستون 12 نفره یک گروه رو تشکیل میداد! نظافت پله ها و کریدور و سالن با ما بود که خیلی تو چشم بود و خیلی هم زیاد
کثیف میشد چون علاوه بر ما گروهان شهادت هم طبقه بالا بودن که از همین
پله ها رد میشدن و دوبله کثیف میشد! هر موقع فرمانده وارد میشد اولین حرفش این بود که پله چرا کثیفه؟
هر گروهان باید جاهای خاصی از پادگان رو نگهبانی میکرد. برای گروهان ما 5 جا تعیین کرده بودن؛ آسایشگاه 1 و 2، اسلحه خونه، منبع گاز و گشتی پشت خباز خانه(محل پخت نان). سخت ترین جای نگهبانی هم همون گشتی پشت خباز خانه بود. این کلمه گشتی یعنی هر کی در شب میخواد از اونجا رد بشه باید اسم رمز شبو داشته باشه که شرایط خاصی داره که بعدا توضیح میدم. ضمن اینکه وقتی گروهانهای دیگه میرفتن مرخصی گروهانهای دیگه باید محل نگهبانی اونها رو هم پوشش میدادن به خاطر همین چند روز گشتی پشت مهندسی هم جزء نگهبانی گروهان ما شده بود.
اول یه توضیحی بدم در مورد اینکه تو قسمت قبل بهم شام نرسید؛ چون روز اولی بود که مسئولان غذا داشتن تقسیم میکردن به آخرین نفرات شام نرسید ولی از فرداش دستشون اومد چقدر غذا برای همه بریزن که به همه برسه.
تو دوره آموزشی به بعضیها خوش گذشت و به بعضیها بد گذشت و برای بعضی ها از جمله خود من این دوره عادی سپری شد:
روز اولی که تو سالن گردان برامون سخنرانی کرده بودن همونجا 10 نفرو که قدو هیکلش نسبتا خوب بود رو انتخاب کردن به عنوان مسئول غذا. مسئولان غذا خیلی حال کردن در طول آموزشی چون پست و نگهبانی نداشتن و نیم ساعت زودتر کلاس رو باید ترک میکردن برای گرفتن ناهار و شام. که این نیم ساعت موقع کلاس تئوری زیاد مهم نبود ولی موقع کلاس رژه و صف جمع که دهان ما داشت صاف میشد اونها آزاد میشدن! فقط میموند صبحانه که باید زودتر از خواب پا میشدن میرفتن دنبال صبحانه که اوایل خودشون میرفتن ولی اواخر دیگه همه شون میخوابیدن و از اون 10 نفر یک نفر میومد تو گروهان و یک نفر دیگه رو (که مسئول غذا نبود) با وعده صبحانه بیشتر(!) با خودش میبرد آشپزخونه پادگان تا غذا رو بگیرن بیارن تو گروهان!
منشی گروهان هم یکی دیگه از افرادی بود که خیلی بهش خوش گذشت! نه کلاس شرکت میکرد نه صبحگاه نه شامگاه و نه پست میداد! منشی مورد توجه فرمانده گروهان هم بود و آخرین روز هم تو تیراندازی مشترک بهش تیربار گرینف دادن بزنه و حال کنه! اون لیست نگهبانی و لیست مرخصی ساعتی هم دست منشی بود! منشی اینها رو تنظیم میکرد و بعدش میبرد به فرمانده نشون میداد تا امضا کنه. این منشی یک دستیار هم داشت که اون هم بهش بد نمیگذشت.
یک دونه انباردار هم داشتیم که اسمش ابوذر بود و خیلی هم آدم باحالی بود. تو انبار وسایل نظافت مثل جارو و خاک انداز و پانچو (بارانی) و خرت و پرتهایی این مدلی بودن و ما هر وقت جارو و دستمال میخواستیم باید میرفتیم پیش ابوذر! به ایشون هم بد نگذشت البته تو کلاس و صبحگاه و رژه شرکت میکرد ولی نگهبانی نداشت.
یه دونه هم بود آبدارچی گروهان که وظیفش فقط پذیرایی از فرمانده بود که اون هم نگهبانی نمیداد.
ولی در کنار اینها یه عده بودن که بهشون سخت گذشت. یه 3-4 تا ارشد گروهان هم داشتیم که وظیفشون سخت بود و هر چی میشد باید پاسخگوی فرمانده بودن. نگهبانی نمیدادن ولی زیاد فرمانده روشون غر میزد اونها هم دائم باید با سربازها چونه میزدن که این کارو بکن یا نکن که سروکله زدن با 140 تا سرباز واقعا سخته! هر چند موقع تنبیهات اونها میرفتن یه گوشه می ایستادن و نظاره گر تنبیه ما میشدن ولی من باز هم ترجیح میدادم که جای اونها نباشم.
یه عده بودن که محل نظافتشون حساس بود و هر چقدر اونجا رو نظافت میکردن باز هم فرمانده راضی نمیشد!
به عده هم بودن که تابلو شده بودن! اسمشون تو ذهن فرمانده به عنوان سرباز بی نظم ذخیره شده بود! به اونها هم سخت گذشت چون پست تنبیهی زیاد داشتن!
ساعت 4:30 همه گروهان رو بیدار کردن. روی دیوار یک برنامه زده بودن که به برنامه سین معروفه؛ طبق اون باید عمل میکردیم:
به خیال خودم مشکل دانشگام حل شد و باید قبل اتمام مرخصی بر میگشتم پادگان. استحقاقی رو ناقص دریافت کرده بودیم و به غیر از یک لباس و یک شلوار و جوراب پوشاک دیگه ای بهمون نداده بودند توجیهشون هم این بود که آخر ساله و همه چیز ته کشیده ولی قول داده بودند که پوتین کلاه و اورکت رو بهمون بدن. جالب اینکه به بقیه گروهانها استحقاقی کامل رسیده بود و فقط ما که کار ثبت ناممون به شب کشیده شده بود و 2 گروهان آخر رو تشکیل میدادیم استحقاقی رو ناقص گرفتیم!
مرخصی تموم شد و من عازم مرزن آباد شدم ولی با وضعیت ظاهری مسخره؛ سربازی که لباس و پیراهن داشت ولی کلاه و پوتین نداشت! هوا هم بارونی بود. نزدیکهای غروب وقتی رسیدم به 10 کیلومتر مانده به مرزن آباد یواش یواش برف هم شروع به باریدن کرده بود که من تو 20 سالگی اون موقع اولین برف سنگینی بود که میدیدم!
به پادگان که رسیدم دیدم که سربازها تو صف هستند و هر کی وارد پادگان میشه قبلش باید بازرسی بدنی بشه و همه ساکها و کیفهاش هم بازرسی بشه. بعد گذشتن از این مرحله وارد پادگان شدم وباید میرفتم ساختمان گردان امام حسن گروهان جهاد. اسم پادگان هم مرکز آموزش شهید ادیبی ناجا که به هتل ادیبی معروف بود! یکی از گروهانهای گردان امام حسین همون موقع رژه رو شروع کرده بودن! ولی گردان امام حسن که گردان ما بود از همه نسبت به در دورتر بود ولی نسبت به نمازخونه نزدیکتر بود. کلا 4 تا گردان تو پادگان بود به نامهای امام حسن، امام حسین، عاشورا و کربلا که هر گردان 4 تا گروهان داشت به نامهای ایمان، ایثار، جهاد و شهادت. به گردان که رسیدم اولش یه خورده برامون تو همون سالن ساختمان گردان امام حسن سخنرانی کردن و بعد بهمون پتو ، واکس، شامپو و صابون، مسواک و خمیر دندون دادن و وارد آسایشگاه شدیم و هر کی یه تخت و یه کمد انتخاب کرد. دیگه کار خاصی نداشتیم یادم میاد که تلویزیون روشن بود و داشت فوتبال هم پخش میکرد که اگه اشتباه نکنم بازی منچستر یونایتد بود. ساعت 6 غروب یه نفر اومد گفت شام میدن رفتیم سالن غذاخوری و شام هم سوپ بود که من خوشم نمیومد و نخوردم و رفتم سراغ ساک خودم و بیسکویت خوردم! شب ساعت 9 هم خاموشی رو زدن و ما هم گرفتیم خوابیدیم تا ببینیم فردا قراره چه اتفاقهایی برامون بیفته!