49.. فرماندهی انتظامی خراسان رضوی ( خدمت سربازی در پلیس راهور مشهد )
- ۰ نظر
- ۲۶۶۹ بازدید
- ۲۷ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۴۴
ساعت 4.5 بیدار باش بود ولی من هر روز نیم ساعت زودتر بیدار میشدم چون ساعت 4 سرویس بهداشتی خلوت بود در حالی که ساعت 4.5 که همه بیدار میشدن سرویش شلوغ میشد و هر نفر باید کلی تو صف وای می ایستاد! اون وقت اضافه رو هم صرف آنکارد تخت میکردم واینها همش حاصل تجربه بالای من بود.
بعد از آنکارد تخت که واقعا کار ضدحالی از نظر من بود نوبت به صرف صبحانه میشد که جلوی آسایشگاه به صف میشدیم غذا رو میگرفتیم و میرفتیم توی سالن غذاخوری. بعد از صبحونه هم هر گروهی باید میرفت قسمت تعیین شده خودش و نظافت میکرد که گروه ما هم به حموم رفتیم جارو و طی کشیدیم و بعد از نظافت هم نوبت میرسید به نماز صبح. بعد از نماز صبح فرمانده گروهان میومد وبه نظافتها گیر میداد و کلی ایراد میگرفت که البته هیچ وقت سمت حمام نمیرفت چون خیلی نسبت به آسایشگاه فاصله داشت. بعد از این کار هم باید به صف میشدیم و میرفتیم اسلحه خونه و اسلحه رو تحویل میگرفتیم که همین مساله گرفتن و تحویل دادن اسلحه هم خیلی حوصله سربر بود! بعد از تحویل اسلحه بدورو و رجزخوان میرفتیم به سمت میدان صبحگاه.
من عاشق مراسم صبحگاه بودم و از اینکه دوباره صبحگاه رو میتونستم تجربه کنم خیلی خرسند بودم. مراسم صبحگاه تو این لینک خیلی خوب توضیح داده شده:
http://bash-gah.blogfa.com/post/43
روزهای اول دقیقا به همین شکل صبحگاه اجرا میشد ولی از هفته دوم اعلام کردن که از این به بعد آهنگ کجایید ای شهیدان خدایی بعد از نیایش و قبل از رژه باید نواخته بشه که این هم مراسم صبحگاه رو زیباتر میکرد. در کل صبحگاهی که تو پادگان بیگلری برگذار میشد اصلا در حد صبحگاه ستاد کل ناجا نبود ولی باز هم برای من جذاب بود!
بعد از صبحگاه هم کلاسها شروع میشد. توی مرزن آباد کلاس وجود داشت ولی پادگان مشگین شهر کلاسی نداشت و توی آسایشگاه یا نمازخونه و حتی سالن غذاخوری کلاسهای تئوری برگذار میشد. کلاسهای عملی هم مثل رژه و اسلحه و ... در فضای باز برگذار میشد! یک نکته خاص که توی کلاسها بود این بود که بعضی ها که ترکی بلد بودن سوال رو به شکل ترکی میپرسیدن و استاد هم برمیشگت و ترکی بهشون جواب میداد که این مساله باعث اعتراض بچه هایی که ترکی بلد نبودن میشد! بعضی اوقات هم ساعت 8 اول فرمانده میومد به داخل آسایشگاه و ما هم جلوی تختهام به خط میشدیم. فرمانده دونه دونه تختها رو نگاه میکرد و به آنکاردها گیر میداد. به خصوص تختهای اول که بهشون خیلی گیر میداد. یه نفر بود که فوق لیسانس مکانیک از شریف داشت و فرمانده دائم به آنکاردش گیر میداد و بهش میگفت تو که باید الگو باشی اینه وضعت؟ هر چی به تختهای آخر میرسید دقت گیردادن به آنتکاردهاش هم کمتر میشد. من هم که تختم اون وسطها بود و توی چشم نبود هر چند که ملحفه روی بالش تختم چروک شده بود و آنکارد تختم هم شل و ول بود و قاعدتا باید بهم گیر میداد ولی هیچ وقت این اتفاق نیفتاد خوشبختانه. البته یک مساله مهم این بود که خوئینی خیلی تاکید داشت که موقعی که داره آنکاردها رو نگاه میکنه بقیه بچه ها کتاب دانستنیهای سرباز رو بخونن.
در دوره قبل یعنی سال 86 امتحان و نمرات تیراندازی هیچ تاثیری در درجه ها نداشت و همه فوق لیسانسها و بالاتر ستوان 3 میشدن همه لیسانسها ستوان 2 میشدن و همه فوق دیپلمها استوار یک! ولی در سال 89 همین نمرات امتحان و تیراندازی تعیین کننده درجه بود. فوق لیسانسها یا ستوان 2 میشدن یا ستوان 3؛ لیسانسها یاستوان 2 میشدن یا استوار یک و یا استوار2 ! فوق دیپلمها هم یا گروهبان یکم میشدن یا گروهبان 2! ولی خوئینی نحوه آموزشش یه جوری بود که 95 درصد سربازهاش حداکثر درجه رو میگرفتن! روش کارش این بود که هر وقت بچه ها رو بیکار میدید بهشون میگفت کتابچه دانستنیهای سرباز رو در بیارید و بخونید.
در این دوره برخلاف دوره قبل جمعه ها تعطیل بودیم که تو این روز اینهایی که تو شهرهای نزدیک بودن اجازه داشتن برن مرخصی. تو گروهان ما یه نفر بود که بچه خود مشگین شهر بود و این مرخصی ها بیشتر از همه به درد این میخورد و از اون طرف به کار من نمیومد!
فردا صبح منتظر بودیم که همتی بیاد ببینیم چه بلایی سرمون میخواد بیاره ولی یک نفر دیگه سر و کلش پیدا شد! یه دونه ستوان 3 که اومد و شروع کرد گیر دادن به نظافت آسایشگاه. اسمش خوئینی بود و بچه ها میگفتن متولد 1367 یعنی دو سال کوچکتر از من ولی هیکلش از من درشتتر بود. اخلاقش یه جور بود که همون روز اول حساب کار دستمون اومد که شوخی نداره و جالب اینکه به اکبر صف جمع معروف بود! ما رو به صف کرد و یکسری توضیحات درباره نظافت و وظایف سرباز داد که من حفظ بودم. بعد گفت بشینید. نشستن نظامی رو بهمون آموزش داد که باید پای چپ رو محکم بکوبی زمین ولی از صدای پای ما خوشش نیومد و برپا داد و دوبار گفت بشینن. جانشین فرمانده استوار نصیرزاده هم اون روز اومد و بچه ها باهاش آشنا شدن که مرد خوبی بود. یک تفاوتی که دوره آموزشی این دوره با دوره قبل داشت این بود که قبلا ما رو سرکار صدا میکردن ولی الان شده بودیم فراگیر که اصلا ابهت یک مکان نظامی رو نداشت! یک فرق دیگه هم این بود که موقع حضور و غیاب وقتی اسم رو میخوندن اون طرف قبلا بلند میگفت «من» ولی این دوره باید میگفت «الله»!
خوئینی بهمون نحوه آنکارد کردن تخت رو یاد داد. من تو دوره ای که توی مرزن آباد بودم چون بهمون ملحفه نرسیده بود آنکارد به این شکل نکرده بودم. همون روزهای اول اومدن لیست اسمهامون رو دادن برای اینکه اتیکتها رو آماده کنند. بعد از اینکه اتیکتمون آماده شد اورکتمون رو جمع کردن برای اینکه اتیکت اسممنون و محل خدمتمون رو روش بدوزن. شلوارهامون رو هم جمع کردن تا نوار زرد رنگ روش بدوزن که این نوار زرد رنگ فقط تو دوره آموزشی کاربرد داره و معنیش این بود که این سرباز لیسانس یا بالاتر هست. 3 سال پیش این نوارها برای لیسانسه ها قرمز بودن! اونهایی که موهاشون کوتاه نبود هم تو همون پادگان باید میرفتن کلی تو صف وای می ایستادن و موهاشون رو کوتاه میکردن که مزد طرف میشد 500 تومان!
گروهان ما تفاوتی که با بقیه گروهانها داشت این بود که دفتر فرمانده گروهان توی اتاقک خود آسایشگاه بود. هیچ آسایشگاهی اتاقک نداشت جز آسایشگاه ما.
روز بعد به 12 گروه تقسیم شدیم و هر گروه مامور نظافت یک مکان از پادگان شد که محل نظافت گروه ما شد حمام پادگان که به نسبت بقیه جاها جای خوبی بود چون اصل توی چشم نبود. کلا توی خدمت توی چشم نبودن خیل خوبه. از داخل پادگان کوه سبلان کاملا مشخص بود. از روز پنجم ششم برف شروع شد. مشگین شهر از نظر بارش برف جزء شهرهای پربرف کشوره. من خودم برفهایی که تو مشگین شهر دیدم رو نه قبلش و نه بعدش هیچ جا ندیدم! دستکش که تو دوره قبلی خدمتم به کارم نمیومد اینجا خیلی مهم بود. اصلا بدون دشتکش نمیشد بیرون رفت. موقع رژه و صبحگاه همیشه به دلیل شدت سرما باید دستکش به دست داشتیم. تو همین دوره 1 بار دستکشم گم شد یعنی روی تخت جا گذاشتم و بعدا دیدم نیست که بعدش رفتم از منشی دستکش سوال کردم که دستکشم رو پیدا کردم. یک بار هم دستکشم دزدیه شد که واقعا خیلی سخت بود که بدون دستکش باید میرفتم صبحگاه که البته شانسی که آوردم این بود که آخرین روزهای آموزشیم بود. کلا توی پادگان مال خودتون رو سفت باید بچسبین که وسیلتون رو کش نرن. داستان اینه که مثلا اگه یک نفر دستکشش رو گم کنه ممکنه به سرش بزنه که دستکش یکی دیگه رو کش بره. بعد فرد طعمه هم ممکنه باز به سرش بزنه که دستکش یکی دیگه رو کش بره و ابن حلقه ادامه داره! در مورد کلاه و سایر وسایل نظامی هم داستان همینه به خاطر همین روی پتو، کلاه، شلوار، لباس و اورکت و ... باید یه کوچولو به شکلی که تابلو نباشه باید اسم رو نوشت برای روز مبادا!
گروهبان بعد اینکه اسمها رو نوشت یه خورده برامون صحبت کرد. مشخص بود که فن بیان قوی نداره. قرار بود هر گردان 5 گروهان داشته باشه ولی چون پذیرش اون دوره زیادتر شده بود گردان عاشورا 6 گروهانه شده بود و اون گروهان اضافه هم گروهان ما یعنی ابوذر بود! همین بود که آسایشگاهی که به ما داده بودن یه خورده قدیمی تر بود. توی نمازخونه هم تنها گروهانی بودیم که باید میرفتیم طبقه بالا. البته طبقه بالا رفتن این خوبی رو داشت که کسی خارج از فرمانده آمارمون رو نداشت و همچنین از پنجره میتونستیم بیرون پادگان رو هم ببینیم که این شاید زیاد مهم به نظر نیاد ولی وقتی یک ماه توی پادگان باشی دلت برای آدمها و خیابونهای بیرون از پادگان تنگ میشه.
جلوی در آسایشگاه مربعهایی روی زمین کشیده بودن که از شماره یک تا 140 شماره گذاری کرده بودن و هر سرباز باید بعد پایان کلاسها پوتین خودشو واکس میزد و میذاشت توی یکی از مربعها که شماره سازمانیش بود. شماره سازمانی رو هم مثل همون مرزن آباد تعیین کردن؛ یعنی بر اساس 12 ستون 12 تایی که از یک تا 144 که شماره سازمانی من هم شد 72. تخت 72 جاش خوب بود. چون بعضی تختها جلوی در بودن و خیلی تو چشم بودن 2 تا تخت اون طرفتر هم دقیقا روبروی بخاری بود که به دلیل گرمای زیاد جای خوبی نبود. من طبقه بالای تخت بودم و طبقه پایین یک نفر از شهرستان هریس. همون شهرستانی که 2 سال بعد توش زلزله اومد!
گروهبان ما رو برد توی محوطه گردان. طبق تجربه که من داشتم و بقیثه نداشتن، قاعدتا باید از یکسری کارها آموزش رو شروع میکرد و طبق برنامه یکی یکی میرفت جلو ولی این گروهبان وسط آموزش یک چیز میپرید توی یک مساله دیگه و پراکنده گویی میکرد! تنبیه هم زیاد میکرد بلد نبود آموزش بده و الکی سخت گیری میکرد! هر چی به ذهنش میرسید همونو یاد میداد. مثلا وقتی گروهان بغل دستی داشت تکبیر رو تمرین میکرد این گروهبان هم یهو بی خیال چیزی که داشت آموزش میداد شد و نیمه کاره رهاش کرد و رفت سراغ آموزش تکبیر! تکبیر نسبت به قبل یک تفاوت کرده بود و مرگ بر انگلیس هم بهش اضافه شده بود! همین الان هم نسبت به 5 سال پیش مرگ بر آل سعود اضافه شده که این نشون میده ما تو این زمونه کاملا عملی پیشرفت کردیم!
با توجه به تجارب زیادی که داشتم پشت پوتین خودم یک حرف H با لاک غلط گیر حک کردم تا پوتین من متمایز بشه از بقیه. البته این کار ممنوع بود و روی پوتین نباید چیزی نوشته میشد ولی من یه کوچولو نوشته بودم و مشکلی نبود.
موقع نماز یه عده نماز رو جماعت نخوندن و بعد از اینکه نماز رو فرادا خوندن رفتن به دیوار تکیه دادن. گروهبان شاکی شد که چرا نماز جماعت نمیخونین؟ اونها هم گفتن ما کرد و سنی هستیم! گروهبان هم دیگه چیزی نگفت یعنی بلد نبود که در این رابطه چه واکنشی باید نشون بده. خود من هم علی رغم تجارب زیاد به این مورد برخورد نکرده بودم!
شب بود خسته بودم چشامو بسته بودم که ناگهان یک پسر جوان با لباس شخصی وارد شد و رفت ته آسایشگاه بالای تخت و شروع کرد خط و نشون کشیدن! بعد آخرش گفت فردا میفهمید من کی هستم! ما مونده بودیم هاج و واج که این کیه. موقعی که داشت از ته آسایشگاه میرفت بیرون به بقیه چپ چپ نگاه میکرد و من در عجب بودم که این کارها یعنی چی؟ طبق محاسبات من که حاصل تجربیات من بود ایشون با اینکه سنش خیلی کم به نظر میومد، باید سرهنگ یا حداقل سرگرد باشه. (ولی بعدش فهمیدم که ستون دوئه و اسمش هم همتی و فرمانده گروهانه!)
در 3 روز اول فقط پذیرش انجام شد. این یعنی من به جای اینکه یک اسفند خودمو به پادگان معرفی کنم 3 اسفند این کارو میکردم مشکلی برام پیش نمیومد! در روز سوم پذیرش تموم شده بود و همه بچه های گردان عاشورا رو تو محوطه گردان جمع کردن. من و اون اکیپ هم استانی هام کنار هم بودیم. اول از همه گفتند اونهایی که خدمت کرده هستند بیان وسط! من هم به دلیل خدمت قبلی که داشتم رفتم وسط! یک 12-13 نفری میشدیم. 2 نفر نفر جدامون کردن یعنی به هر گروهان به شکل مساوی تقسیممون کردن. من و یک نفر دیگه از خدمت کرده ها کنار هم بودیم. قیافه اون عجیب شبیه فرانچی در کارتون بچه های مدرسه والت بود. ما خدمت کرده ها اون وسط بودیم و بقیه که صفر کیلومتر بودن رو داشتن تقسیم میکردن. همه بچه ها لیسانس و فوق لیسانس بودن و از فوق دیپلم و پایینتر خبری نبود. بالاخره کار تقسیم بندی تموم شد و ما رو بردن یه گوشه و گفتند شما عضو گروهان ابوذرید.
گردان عاشورا 6 تا گروهان داشت به نامهای ابوذر، سلمان، مالک، عمار، یاسر و مقداد. اون پادگان یک گردان دیگه هم داشت به نام گردان امام حسین که 5 تا گروهان داشت؛ ایثار، ایمان، جهاد، شهادت و رشادت. که اسم گروهانهای گردان امام حسین منو یاد اسم گذاری پادگان مرزن آباد می انداخت! تو مرزن آباد 4 گردان داشتیم مجموعا 16 گروهان ولی اینجا 2 گردان داشتیم و مجموعا 11 گروهان! تو گروهان ابوذر خبری از اکیپ روزهای اول که با هم بودیم نبود و با چهره های جدیدی آشنا شدم. یه چند نفری از هم استانیها بودن که من هم رفتم کنارشون ایستادم.
یه دونه گروهبان کادری اومد و شروع کرد بهمون دستور دادن. ما رو برد به سیلویی که قرار بود آسایشگاه ما باشه. 70 تا تخت دو طبقه برای 140 نفر توی اون سیلو بود و از سیلو این طور به نظر میرسید که شرایط کاملا مهیاست برای آسفالت شدن دهانمون! بعد نیم ساعت این گروهبانه که اسمش یادم نیست ما رو جلوی آسایشگاه به صف کرد و گفت بچه های هر استان کنار هم بایستن. مازندران، اردبیل، آذربایجان غربی و شرقی، تهران و البرز، کردستان، زنجان و قزوین و کرمانشاهی داشتیم. من رفتم جدا از همه ایستادم. گروهبان بهم گفت تو چرا اون طرفی؟ بهش گفتم که من خدمت کرده ام. گفت ربطی نداره و بیا تو صف. (از همینجا میشد فهمید که این گروهبان آدم داغونیه چون تجربه منو به هیچ گرفت!). رفتم توی صف مازندرانیها و چون سر و صدای ما زیاد بود 20 تا بشین پاشو جریمه شدیم و بقیه استانها داشتند ما رو نگاه میکردن ولی بعدا نوبت خودشون هم شد!