نسیم نی زار - داستان خدمت سربازی

خاطرات خدمت سربازی در نیروی انتظامی

نسیم نی زار - داستان خدمت سربازی

خاطرات خدمت سربازی در نیروی انتظامی

خاطرات خدمت سربازی

آخرین نظرات

57.. اولین زیارت حرم!

دوشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۶، ۱۰:۴۶ ب.ظ

یواش یواش در حوزه گرفتن موتور حرفه ای شده بودم و دیگه دلرحمی برام معنی نداشت و سنگدل شده بودم. چون از بالا تحت فشار بودیم دیگه باید رحم رو از کارمون حذف میکردیم. دیگه کار به جایی رسیده بود که من میرفتم تو کوچه ها دنبال موتور! بدی موتور گیری این بود که خیلی نامردی بود ولی خوبیش این بود که چون سرگرم دنبال کردن رانندگان بودیم و در کمین موتور ها بودیم متوجه گذشت زمان نمیشدیم. راننده ها یواش یواش دیگه وقتی ما رو میدیدن که طرح موتور گیری داریم قبل از فلکه آب دور میزدن و خلاف جهت فرار میکردن و میرفتن از کوچه امام رضای 2 (کوچه کربلا)؛ اینجا بود که من دست به کار شدم و رفتم توی پیاده رو کنار کوچه کربلا وای می ایستادم و موتورهای فراری رو غافلگیر میکردم! مردم مشهد به خصوص اونهایی که سنشون بالای چهل بود وقتی میخواستن التماس کنند میگفتند «یک آقایی بکن و جریممون نکن یا موتورمون رو پس بده»!:25:

یک بار یک راننده موتوری داشت فرار میکرد که من جلوش ظاهر شدم و اون هم گازشون گرفت و در رفت. 5 دقیقه بعد اومد بدون موتور سمت من و شروع کرد به گیر دادن که چرا دنبالم کردی و چرا هولم کردی و من اگه زمین میخوردم چی میشد؟ میگفت من شکایت میکنم از دستت و فلان میکنم و چنان میکنم. من هم بهش گفتم خودت چرا فرار کردی؟ از اینجاها رد نشو که موتورت رو میفرستم پارکینگ. اون هم بهم گفت هیچ غلطی نمیتونی بکنی و فرار کرد! بدون موتور رفت دنبال کارش. من هم گفتم هر طوری شده باید موتور اینو بگیرم تا پر رو بازی در نیاره. من مامور قانون بودم و باید با من درست حرف میزد!:6: موقع ظهر دیدم این پسره داره پیاده داره از کنار فلکه آب رد میشه. تعقیبش کردم چون حدس میزدم موتورش رو جایی پارک کرده و الان هم داره میره سمت موتورش. رفت توی کوچه و من هم رفتم تو کوچه. اون متوجه شد که من دارم میاد با رنگی پریده از کوچه اومد بیرون ولی منرفتم تو کوچه و موتورش که پارک بود رو گرفتم و بردم تحویل دادم تا قبضشو بنویسن!:29: نتیجه گیری اخلاقی: با من نپیچید که بد میبینید!:30:

کنار فلکه آب ورودی خیابون امام رضا به فلکه آب یک مغازه بود که 24 ساعته باز بود و همیشه هم این نوحه رو میذاشت:

ممنونم امام رضا که رام دادی تو حرمت
حالا این دست من و این همه لطف و کرمن
اومدم امام رضا تا با تو درد دل کنم
دلم رو با مهر تو هر دو تا متصل کنم

ضامن آهو رضا
لاله خوش بو رضا

24 ساعته بدون وقفه فقط و فقط این نوحه رو میذاشت!straight face


حدود پانزدهم و شانزدهم بود که یک عده سرباز جدید اومدن. اینها هم مثل من خدمت کرده بودن و از پادگان مالک اشتر اراک میومدن. ولی آموزشی ما 24 روز طول کشید و آموزشی اینها نزدیک به 45 روز!straight face


ما هیچ روز تعطیلی نداشتیم و به خاطر همین جمعه ها هم میرفتیم سر پست. جمعه ها خدمت به جای 6.5 صبح از 8 صبح شروع میشد و چون نماز جمعه هم بود و هر هفته هم بعد نماز جمعه معمولا راهپیمایی بود و نمازگزاران انزجار خودشون رو از یه چیزی باید به نمایش میذاشتن، ما تا ساعت 2 باید منتظر رفتنشون میشدیم.بعد از ظهر هم همون روال روزهای غیر تعطیل رو داشت و از 4.5 تا 9.5 باید پست میدادیم. منتها روز جمعه دیگه من فلکه آب نبودم و منو میفرستادن چهاراه خسروی که اونجا باید مراقب میبودم که ماشینهای شخصی از لاین ویژه اتوبوس و تاکسی رد نشن. در مجموع پست دادن تو چهارراه خسروی بهتر از فلکه آب بود چون زیاد تو دید نبودم! یکی دو بار هم رفتم چهارراه مقدم که اونجا زیاد حال نمیداد.:30:


یک کار ویژه ای که ما انجام میدادیم و به نظر من زیاد سخت نبود بازو بست کردن بود. یعنی وقتی میدون شلوغ میشد و ترافیک نزدیک به قفل شدن بود ما جلوی خیابون امام رضا می ایستادیم و جلوی ماشینها رو برای حدود یک دقیقه میگرفتیم تا میدون خلوت بشه. وقتی میدون خلوت میشد جاده رو باز میکردیم و وقتی که باز هم میدون شلوغ میشد راه رو می بستیم و این بازوبست معمولا نزدیکهای ظهر انجام میشد.:30:


و اما بشنوید از اینکه بالاخره طلسم حرم نرفتن من شکست؛ من حدود یک ماه تو مشهد خدمت میکردم و با اینکه جامون نزدیک حرم بود ولی هیچ وقت موفق به رفتن به حرم نشده بودم و دلیلش پستهای زیادی بود که داشتم. مادرم هر موقع زنگ میزد ازم میپرسید که حرم رفتی و من هم میگفتم نه! من یک سرباز تک پست بودم و 6 روز باید پست میدادم و یک روز هم تعطیل میبودم ولی چون اومدن من خود به آماده باش عید تمام تعطیلی ها لغو شده بود. بعد از عید هم یکی دو هفته بدون تعطیلی پست دادم تا اینکه یک استوار کادری به نام عروجی بانی خیر شد و زنگ زد به سرهنگ اخروی و دوشنبه رو برام به عنوان روز تعطیل ست کرد. اوین دوشنبه ای که تعطیل بودم صبحش تا ساعت 8 خوابیدم و بعدش بیدار شدم رفتم برای کارهای اداری. بعدش باید برگه مرخصی میگرفتم. اینجا دیگه برخلاف خدمتم تو تهران برای خروج با لباس شخصی نیاز به برگه مرخصی بود. غروب راهی حرم شدم و بالاخره به آرزوی یک ماهم رسیدم. هیچ جای مشهد به اندازه حرم برام جذابیت نداشت. اون روز یکی از بهترین روزهای خدمتم بود.:19:


قسمت بعد

قسمت قبل

قسمت اول

  • سرباز

56.. موتور گیری

شنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۶، ۰۷:۲۲ ب.ظ

روزهای چهاردهم و پانزدهم فروردین هم حرم شلوغ بود ولی از روز شانزدهم به بعد دیگه واقعا خلوت شدن رو میشد حس کرد. فقط نیم ساعت قبل نماز ظهر و نماز مغرب شلوغ میشد وقتی هم که نماز تموم میشد به مدت 15-20 دقیقه شلوغ میشد و دوباره وضعیت عادی میشد.:30:

تو همین روزها یک بار جناب سرهنگ اخروی ازم پرسید گواهینامه داری؟ من هم گفتم نه. بعد اخروی بهم گفت که ما میریم استعلام میگیریم که گواهینامه داری یا نه. خدا به دادت برسه اگه راست نگفته باشی. من هم که راستش رو گفته بودم ترسی از محاسبه نداشتم.:3:

همون روز چهاردهم رفتم دنبال گرفتن برگه اشتغال به خدمت؛ اول باید از بخش، نامه میبردم کارگزینی و بعد از اون هم از کارگزینی نامه رو میفرستادم برای سپاه مازندران. ولی چون پروندم هنوز تو ستاد فرماندهی استان خراسان بود اول باید میرفتم پروندم رو از اونجا میاوردم پلیس راهور. رفتم ستاد و طبق معمول اونجا باید برای دژبان دم درشون توضیح میدادم که برگه مرخصی ندارم و این حرفها. رفتم داخل به اون قسمت که پروندم اونجا بود بهشون گفتم پروندم رو میخوام. اونها گفتند تو برو ما خودمون میفرستیم. من که میدونستم فرستادنشون ممکنه خیلی طول بکشه بهشون گفتم که اگه میشه پروندم رو پلمپ کنید بدین خودم ببرم. اول قبول نمیکردن ولی بعدش قبول کردن و ازم رسید گرفتند و پرونده پلمپ رو دادن دستم. پرونده رو بردم کارگزینی و برگه استغال به خدمت رو گرفتم و پست کردم برای برادرم که بره دنبال کارهاش. ولی اون طرف داشتند اسباب کشی میکردن به یک جای دیگه و کارمون رو راه نمی انداختن. بعد 3-4 هفته گفتند این برگه اشتغال به خدمت ایراد داره. 2 تا ایراد مسخره گرفتن که یکیش این بود که پایه خدمتی اسفند 89 باید تبدیل بشه به 89/12/1 و یک ایراد دیگه این بود که من نامه رو برای سپاه زده بودم و اینها میگفتند باید مینوشتی سپاه جهت کسری خدمت!:6: 

بخشنامه جدید مربوط به کسری خدمت سال 90 هم اواخر فروردین اومد که نسبت به سال 89 تقریبا کسری ها نصف شده بود ولی شانسی که ما آوردیم این بود که چون سال 89 اغزام شده بودیم همون بخشنامه 89 رو برامون درنظر میگرفتن.:29:

وقتی دیگه ماموریت نوروزی تموم شد. یک روزی ساعت حدود 9 طرح موتور گیری شروع شد که من هم باید موتور میگرفتم. موتور گرفتن یا همون توقیف موتور متخلف مربوط میشد به راکبان(رانندگان) موتوری که مدارک (یعنی کارت موتور، گواهینامه و بیمه) نداشتن. فقط کافی بود که یکی از این مدارک رو نداشته باشه تا موتورش یک روز توقیف بشه. اگه حرکت نمایشی انجام میداد هم موتورش 3 ماه توقیف میشد. عبور از لاین ویژه اتوبوس، پیاده رو، تابلوی عبور ممنوع و یا خلاف جهت طی کردن مسیر هم باعث توقیف 3 ماهه موتور میشد. اون اوایل نداشتن کلاه ایمنی باعث توقیف نمیشد ولی آخرهای خدمت من، نداشن کلاه ایمنی هم باعث میشد موتور یک هفته توقیف بشه. بعضی موتورها پلاک نداشتن یا پلاکشون قدیمی بود که اون هم یک روز توقیف رو به همراه داشت. البته ما به پیرمردها و اونهایی که همراهشون زن و بچه بود کار نداشتیم و گیرمون به جوونها بود. اگه دقت کنید مشخصه که این توقیف موتور شاید در نگاه اول به ضرر راننده باشه ولی در مجموع به نفع خود مردم و خود رانندست. مثلا اگه راننده ای گواهینامه نداره یک بار بره گواهینامه بگیره تا آخر عمر راحت میشه. یا کسی که بدون بیمه رانندگی میکنه اگه اتفاقی بیفته چه جوری میخواد دیه 200 میلیونی رو بده؟:30:

روز اول موتورگیری واقعا این کار برام خیلی سخت و نامردی به نظر میومد. این که جلوی موتور رو بگیری و رانندش رو پیاده کنی و موتورش رو بفرستی پارکینگ از دید من بی معنی بود و با روحیات من سازگار نبود ولی بچه های دیگه که با تجربه تر بودن راحت موتورها رو توقیف میکردن و راننده بی نوا هم هی بهشون التماس میکرد ولی فایده ای نداشت. به من هم گیر میدادن که موتور بگیر. وی من اصلا کاری با موتورها نداشتم. روز اول زیاد بهم کاری نداشتن ولی بچه های دیگه حدود 20 تا موتور گرفتن. یه دونه نیسان اومد که کارشون بردن موتور به پارکینگ بود و 20 تا موتورو تو نیسان جا دادن! روز دوم هم همون اتفاق تکرار شد و من تو موتور گرفتن همکاری نکردم. تو این روز یه خورده بیشتر بهم تذکر دادن. خلاصه اون روز هم گذشت ولی از روز سوم دیگه فرمانده میدون هم دائم گیر میداد که باید موتور بگیری وگرنه میفرستیمت بازداشتگاه و ... از اون طرف شماره یک (سرهنگ اسماعیلی فرمانده راهور مشهد) هم دائم تو بی سیم میگفت بخش 2 باید بالای 20 تا موتور بگیرید در روز! من دیدم اوضاع کیشمیشیه و مثل اینکه چاره ای نیست جز اینکه من هم تن به گرفتن موتور بدم. اولین موتوری که توقیف کردم این طوری بود که به راننده موتور گفتم مدارک. اون هم مدارک نداشت و اینجوری بود که راننده رو از موتور پیاده کردم و اون رو بردم سمت بقیه موتورهای توقیف شده. راننده هم التماس میکرد ولی من هرچند دلم خیلی براش میسوخت ولی چاره ای نداشتم جر این کار. برای هر موتور توقیفی قبض نوشته میشد و اونو میدادن به راننده تا فرداش بره پارکینگ و کارهای مربوط به ترخیصو انجام بده. اولین موتوری که بردم ارشد میدون که قبضها رو مینوشت کلی تشویقم کرد و من هم بابت تشویقهاش روحیه گرفتم ولی اینکه یک نفر رو گرفتار کردم ناراحت بودم.:14:

  • سرباز

55.. سیزده به در

پنجشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۴۳ ب.ظ

صحنه های رمانتیک دیگه ای که تو همون ایام برام اتفاق افتاد مربوط میشه به زمانی که یک بچه گم شده رو میاوردن داخل کانکس؛ تو این شرایط اون بچه داره گریه میکنه و اون طرف خانوادش هم نگرانه. پس احتیاط شرط عقله و تو این شلوغیها 4 چشمی بچتون رو مراقب باشین که گرفتار نشین. شماره تلفن هم بندازین تو جیب بچه تون تا از این طریق دو سوته باهاتون تماس گرفته بشه و بچتون رو پیدا کنید.(ستوان هستم مشاور خانواده در خدمتتون 24 ساعته). وقتی پدر و مادر، اون بچه رو به هر ترتیبی پیدا میکردن مادره بچه رو بغل میکرد و گریه میکرد!:22:
حتی افراد سن بالا هم گم میشدن! معمولا افراد مسن که حواسشون تو سن بالا سرجاش نبود و یا افراد بی سواد. مثلا یک روز یک خانم حدود 50 ساله هتل خودش رو گم کرده بود و اسم هتل رو هم بلد نبود و هیچ نشونه ای از اونجا نداشت. فارسی هم بلد نبود حرف بزنه و عربی حرف میزد. ما تو خدمتمون بچه های خوزستان زیاد داشتیم که بعضی هاشون عربی هم بلد بودن و از طریق اونها با این خانم حرف میزدیم. خلاصه این خانم هم مشکلش حل شد.:3:
تو خدمت با یک واژه جدید آشنا شدم به نام کاف؛ کاف یعنی راننده! ولی نه از این راننده ها بلکه از اون راننده ها! هر سرهنگی یک دونه ماشین نیروی انتظامی دستش بود(معمولا سمند) که یک سرباز رانندش بود. این سرباز میشد کاف جناب سرهنگ! افسر تصادفات هم کاف داشت. علاوه بر این کاف یک مدل کاف دیگه هم داشتیم؛ این کافها یعنی اینکه سوار یک ماشین میشدیم و بهش میگفتیم فلان مسیر رو برو. بعد ایشون هم مجبور بود که ما رو ببره هر جا که میگیم. کرایه هم نمیدادیم چون زورمون زیاد بود و گردنمون کلفت! کاف رو میشد زد! البته نه اینکه راننده رو بگیریم کتک بزنیم منظور اینه که تو بعضی جاها میومدن میگفتن من تا فلان مسیر کاف زدم و از اونجا به بعد یک کاف دیگه زدم. منظور اینه که ایشون تا یک مسیری با یک ماشین رفتند و سپس پیاده شده و بقیه مسیر را با یک مسیر دیگه پیمودن!:30:
خود من هم چند بار کاف زدم ولی بیشتر مسیرهای کوتاه! مثلا از فلکه آب تا چهار راه خسروی. حتی یک بار به زور جلوی یک ماشین رو گرفتم که منو تو مسیرش میدون راهنمایی پیاده کنه ولی دیدم که رانندش خانمه. بعد بهش گفتم ببخشید اشتباه شده ولی اون خانم گفت شما هم مثل بچه من میمونی بیا سوار شو میرسونم.:8: یا یک بار دیگه که طرف اول فکر کرد میخوام جریمش کنم بهم گفت همین الان اون همکارت منو جریمه کرد. بعد بهش گفتم که مسیرت فلان جا میخوره منو برسونی. با اکراه قبول کرد و اخم هم میکرد برام. تو مسیر هم با یکی پشت خط موبایل دعواش شد. حالا من هم تو این هیری ویری دیگه گفتم درباره استفاده از موبایل بهش تذکر ندم. وقتی من به محل مربوطه رسیدم و پیاده شدم معلوم بود که این آقای کاف داره تو دلش بهمون فحش میده!:12: (این هم از فواید پلیس راهور بودن)
تو روزهای عید 90 دربی هم برگذار شد. درست مثل نوروز 86 که اون موقع هم دربی تو عید برگذار شد. تو این بازی استقلال 1-0 بازی رو برد و گل رو هم برهانی زد. مربی استقلال پرویز مظلومی بود و مربی پرسپولیس علی دایی! البته من این بازی رو ندیدم و فقط 10 دقیقه آخرش رو اون هم از  تلویزیون یک مغازه دیدم!:6:
خیلی روزهای بدی رو تو عید اون سال پشت سر گذاشتم که واقعا اون حالتی و با اون روحیه ضعیف هیچ وقت تو هیچ جای خدمت نبودم. 12 روز اول فرودین برای من 12 سال گذشت و اینو بی اغراق میگم.:6:  ولی روز سیزده به در همه چیز عوض شد. روز دوازدهم یه عده از بچه ها رو فرستادن طرقبه که روز سیزده خیلی شلوغ میشد ولی من بنا به دستور جناب سرهنگ اخروی لازم نبود برم اونجا تا دهنم صاف بشه و باید اون روز هم میرفتم فلکه آب. روز سیزده به یکباره فلکه آب خلوت خلوت شد. از صبح که رفتیم میشد خلوتی رو حس کرد. یک روز آفتابی قشنگ.:22: من بعضی اوقات به این فکر میکردم که الان خانوادم سیزده به در کجا هسنتد ولی در مجموع اصلا اون روز بی روحیه نبودم و بعد از اون مدتی که اومدم اولین بار بود که یک نفس راحت میتونستم بکشم. هر چند نمیشد برم حرم و هنوز تو این 3 هفته موفق به حرم رفتن نشده بودم ولی این دیگه مهم نبود. خیلی از آدرسها رو یاد گرفته بودم و با شرایط هم روز به روز بیشتر عادت میکردم. روز سیزدهم نوروز یکی از بهترین و بی دردسرترین روزهای خدمتم بود. واقعا اون روز فهمیدم که بقیه بخشها که جاهای خلوت تر مشهد هستن چقدر حال میکنن هر روز. فقط بخش 2 بود که این جوری شلوغ بود.:30:

  • سرباز

54.. خاطره غم انگیز

سه شنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۶، ۱۰:۵۲ ب.ظ

اون دروغی که گفته بودم درباره ارشد قبول شدنم خیلی زود بر خلاف انتظارم وسعت پیدا کرد و همه بچه ها با خبر شدن. من خودم اصلا فکرش رو هم نمیکردم به جز یکی دو نفر کسی از این قضیه با خبر بشه ولی حتی این موضوع به گوش فرمانده بخش هم رسیده بود. من هم مجبور شدم این دروغ رو کش بدم چون اگه میفهمیدن دروغ گفتم که وضعم خیلی خراب میشد.  تا پایان خدمتم فرمانده هر موقع میخواست بهم تذکر بده میگفت آقای فوق لیسانس این چه وضعشه؟:6:

تو خدمت ما شماره یک، 2 و 3 داشتیم. شماره یک سرهنگ اسماعیلی فرمانده پلیس راهور مشهد بود. شماره 2 سرهنگ زمانیان بود و شماره 3 هم یک شخص دیگه بود که اسمش رو نمیارم ولی به دایی هم معروف بود. وقتی میگفتن شماره یک از فلکه آب رد شد یعنی سرهنگ اسماعیلی رد شد. در مورد شماره 3 یا همون دایی باید بگم که ایشون وقتی میخواست با یکی حرف بزنه بهش میگفت دایی جان این کارو کنو این دایی جان رو همه جا میگفت. سرهنگ دوم بود و کلا کارش گیر دادن به سربازها بود. البته با بعضی سربازها خوب بود و با بعضی ها هم بد. اسمش رو نمیارم چون قرار نیست چیز مثبتی ازش بنویسم. باشماره 1 و 2 هم برخوردی نداشتم.:30:

پلیس راهور هر چند بستری فراهم کرده بود که دهنمون صاف بشه ولی در کنار انواع بدیها یک خوبی داشت و اون این بود شبها با ما کاری نداشتن و لازم نبود که شب پست بدیم( البته به جز شب سال تحویل). همین باعث میشد لااقل شبها بدون دردسر بگیریم بخوابیم.:2:

شاید خیلی ها فکر کنند که عامل ترافیک راننده هان ولی یکی از علتهای مهم ترافیک چیزی نبود جز عبور عابران پیاده از خیابون. به خاطر همین ما بعضی اوقات نیوجرسی ردیف میکردیم دور میدون تا هیچ عابر پیاده ای از خیابون رد نشه و ماشینها به راحتی رد شن.:30:

تو همین روزهای عید یک روز تو اتوبوس نشسته بودم و رادیوی اتوبوس هم روشن بود و صداش به همه جای اتوبوس میرسید. داشت اخبار پخش میشد و جالب این بود که یکی از خبرها این بود که مسافران مشهد اصلا از پلیس راهور مشهد رضایت نداشتند. اسم خبر رو هم گذاشته بودن ناراحتی زوار از پلیس راهور مشهد! اتفاقا من اون روز تو اتوبوس تنها بودم و تو اون وضعیت همه داشنند منو چپ چپ نگاه میکردن!:23:

این عید همش برای ما آماده باش بود و بس. حتی وقت نمیشد که لباسهای نظامیم رو بشورم چون اگه لباس تا فردا صبح خشک نمیشد گرفتار میشدم. مثلا همون بارانی یا پانچو که بهم داده بودن کثیف بود و یک شستن نیاز داشت و بابت همین از دزبان مرکز تذکر هم گرفته بودم. از اون بدتر این بود که فلکه آب تا حرم فاصله ای نداشت ولی با توجه به ساعتهای زیاد پست، اصلا وقت نمیشد برم حرم. هر موقع زنگ میزدم خونه اونها میپرسیدن حرم رفتی و من میگفتم نه که باعث تعجبشون میشد!straight face

و اما یک خاطره بد تعریف کنم که بعد اون احساساتم بر من غلبه کرد و من هم با این یال و کوپال اشکم در اومد!!!:16: یک مادر و پسرش بودن تو پیاده رو که این پسره عقب مانده ذهنی بود. پسره شیطنت میکرد و مادره بنده خدا هم مجبور بود جمعش کنه! این وسط نمیدونم چی شد که یکهو دیدم پسره شروع کرد به زدن سیلی و هول دادن مادرش. همه مردم پیاده رو متوجه این دعوا شدن. مادر بنده خدا هم هی چادرش رو جمع میکرد و خجالت زده بود از این رفتار بچش. بعد هم مردم اون پسره رو بردن یک گوشه و دعوا رو جمع کردن. من خیلی دلم برای مادره سوخت چون بنده خدا هم باید تا آخر عمرش مراقبت میکرد از کسی که عقل درست و حسابی نداره و هم از دستش کتک میخورد.:33: هنوز هم وقتی تصویر اون مادره که خودشو زیر چک و لگد پسرش جمع میکرد حس بد و غم انگیزی بهم دست میده.:33: به خصوص که اون موقع سرباز بودم و هیچ سربازی نیست که دلتنگ مادرش نباشه. این صحنه غم انگیز ترین صحنه ای بود که در حین خدمتم دیدم.:33:

  • سرباز

53.. تحویل سال 1390

دوشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۶، ۰۸:۰۵ ب.ظ

روزهای اول من هم رفتم لباس خریدم و از لباس خیارشوری به لباس راهور تغییر تیپ دادم. تیپ راهور هم همه تون دیدید دیگه لباس سفید، شلوار سرمه ای با یک نوار آبی آسمونی (برای وظیفه ها)، کفش سیاه، دستکش سفید، سوت و کلاه دژبانی قرمز و کاپشن مشکی که من البته کاپشن مشکی نخریدم چون بهار نزدیک بود.  خلاصه بابت لباس خدمت هم کلی پول پیاده شدم. محل فروش لباسهای نظامی تو مشهد چهارراه لشگره. برای خرید لباس که رفته بودم کلی لفت دادم چون از پست دادن بهتر بود. وقتی برگشتم فرمانده میدون بهم گفت کجا بودی چرا دیر کردی؟ من هم گفتم دوختن نوار آبی به شلوار و ساختن اتیکت طول کشید و تقصیر من نیست. یک پانچو (بارانی) سفید هم بعدها خود پاسگاه بهم دادن که کثیف بود و برای من هم گشاد بود و تو تنم زار میزد به شکلی که هیکل ورزشی و روی فرم من رو تبدیل به پیرمرد عصا به دست کرده بود! نمیدونید که راکی باشی و تبدیل بشی به گوژپشت نتردام چقدرررررررررر تلخه!:26:

من اون روزها خیلی روحیم خراب بود و اصلا حضم نکرده بودم که روزی 12 ساعت پست یعنی چی و اینو ظلم در حق یک سرباز میدونستم. بدترین روزهای خدمتم همین روزها بود. تو همین روزها برادرم یک موبایل و سیم کارتم رو هم از طریق دوستش که برای مسافرت به مشهد اومده بود بهم رسوند که از این نظر خیلی خوب شد هرچند سر پست نمیشد ازش استفاده کرد و داخل آسایشگاه هم نباید برده میشد.:30:

و اما تحویل سال 1390 هم اگه برای همه لحظه خوبی باشه برای سرباز چیزی جز دردسر نیست! اولا این که آماده باش مطلق بودیم! تحویل سال حدود ساعت 4 صبح بود و ما از صبح روز قبلش تا فردا صبحش یعنی بیش از 24 ساعت سر پست بودیم! اون شب منو گذاشتن ورودی ضلع جنوبی امام رضا که اجازه ندم موتوری رد بشه. یکی دو بار تعداد موتوری ها زیاد شد بعضی از موتوریها رد شدن. از اون طرف یک سرباز ثامن هم اونجا بود که هی غر میزد که چرا رد شد و از این حرفها. از این طرف هم فرمانده بخش داشت رد میشد این سرباز ثامن رفت پیشش حسابی زیرآب منو زد! فرمانده هم اومد سمت من با اخم چند تا تذکر بهم داد و خط و نشون کشید! وقتی فرمانده رفت من رفتم به اون سرباز ثامن گفتم که چرا منو پیش فرماندم خراب کردی؟ اون نامرد هم گفت خوب کاری کردم!straight face  (البته بعدها ازم عذرخواهی کرد):25:

هر چی از شب میگذشت تعداد وسایل نقلیه کمتر میشد و تعداد آدمها بیشتر میشد که این به نفع ما بود. ساعت 12 شب من دیدم تو این شلوغی بهترین موقعه که جیم بزنم و برم بخوابم. همون اطراف کلانتری امام رضا بود که بچه های راهور بعضی اوقات میرفتن تو نمازخونش میخوابیدن. من هم رفتم اونجا. 3-4 ساعتی خوابیدم وقتی بیدار شدم از لحظه تحویل سال گذشته بود. جمعیت بسیار زیادی داخل حرم و بیرون حرم جمع شده بودن. دور فلکه آب هم کلی آدم جمع شده بودن. فردا صبحش برگشتم آسایشگاه و اونجا هم تا ظهر خوابیدم. اون روز ناهار سبزی پلو با ماهی داشتیم.:29:

من چون جدید اومده بودم روزهای اول آمارمو زیاد نداشتن به خاطر همین من فردا صبحش هم سر پست نرفتم. ولی این دفعه لو رفتم و پستم رو به مقابل پاسگاه تغییر دادن یعنی جایی که جلوی چشمشون بودم! البته این اتفاق برای من هم خوب شد چون اونجا برای اولین بار حس مفید بودن تو خدمت بهم دست داد.:29:

در سومین یا چهارمین روز عید بود که یکی از بچه ها خدمتش تموم شد و من واقعا بهش حسودی میکردم! اون حالا میتونست بقیه عید رو با خیال راحت بره حالشو ببره ولی ما اینجا اصلا تصویری از عید نداشتیم و فقط پست میدادیم و آماده باش بودیم. نه تنها اون سرباز که خدمتش تموم شده بود بلکه اصلا به همه زاائرهای امام رضا حسودی میکردم. اینکه اونها لباس شخصی دارن و من لباس نظامی، اینکه اونها راحت میتونند برن حرم و بازار ولی من تحت فرمان هستم و کاری نمیتونستم بکنم، اینکه اونها عید داشتن و ما نداشتیم و... حس خوبی بهم نمیداد!:33:

اشتباه بزرگی که من مرتکب شده بودم این بود که قبل از شروع خدمت تکلیف کسری خدمتم رو مشخص نکرده بودم و حالا در حین خدمت باید میرفتم دنبالش. اصلا هم معلوم نبود چند ماه کسری دارم و بلاتکلیف بودم که خدمتم کی تموم میشه. کسری  خدمت شامل کسری خدمت بسیج و کسری خدمت رزمندگی پدر میشد. طبق روال سال 1389 به ازای هر ماه سابقه جبهه پدر 18 روز کسری خدمت به پسرش میرسید و پدر من حدود 4 ماه سابقه جبهه داشت که میشد 72 روز کسری خدمت. اون سالها خدمت برای لیسانسه ها 17 ماه بود و من حدود 2.5 ماه کسری خدمت داشتم. سابقه خدمت قبلیم هم در سال 85-86 هم باید کسر میشد و در مجموع زیاد از خدمتم باقی نمونده بود. ولی اولا که کسری خدمت رزمندگی باید به تایید سپاه مازندران میرسید و دوما میزان کسری خدمت هر سال عوض میشد و در سال 1390 ممکن بود کسری خدمت کمتر بشه. بخشنامه جدید هم اینجوری نبود که همون پنجم فروردین بیاد. دو ماه طول میکشید که بخشنامه سال جدبد بیاد و این یعنی بلاتکلیفی من تا 2 ماه ادامه دار می شد.straight face

برای گرفتن کسری خدمت اولین قدم هم این بود که برگه اشتغال به خدمت میگرفتم برای سپاه که اینجا  هم چند تا مشکل داشتم. یکیش این بود که برگه اشتغال به خدمت باید عکسدار باشه و من عکس نداشتم. حالا این هیچی مشکل مهمتر این بود که من دائما سر پست بودم و نمیتونستم برم کارگزینی برای برگه اشتغال به خدمت اقدام کنم به خصوص من که یکی دوبار جیم زده بودم و لو رفته بودم. هیچ راهی به ذهنم نرسید جز یک راه شیطانی!:32: دیدم تنها راه چاره اینه که به دروغ بگم فوق لیسانس دانشگاه شهید بهشتی تهران قبول شدم و باید برم کارگزینی برای انجام کارهای ثبت نام!:32: به وسیله این دروغ درجا بهم اجازه دادن که برم دنبال کارهای دانشگاه! اول یک عکس با لباس نظامی گرفتم و بعد رفتم سمت کارگزینی میدون راهنمایی. توکارگزینی بهم گفتند چون هنوز پرونده آموزشیت نیومده برگه اشتغال به خدمت نمیدیم!:14:

اون روز اول مشهد که ستاد استان رضوی رفته بودم تا تکلیف محل خدمتم روشن بشه، پرونده آموزشی به شکل پلمپ تو دست من بود و اون پرونده رو همونجا تحویل دادم. اشتباه دیگه من این بود که بعد اینکه محل خدمتم پلیس راهور مشخص شد باید همونجا پرونده رو از اونها میگرفتم و به شکل پلمپ میبردم برای کارگزینی پلیس راهور ولی از اونجایی که این کارو نکرده بودم مجددا باید میرفتم ستاد استان خراسان رضوی دنبال پرونده خودم! رفتم ستاد اونجا دژبان دم در گیر داد برگه مرخصیت کو؟ من هم گفتم که پلیس راهورم و تو سطح شهر داریم پست میدیم و احتیاجی به برگه مرخصی نداریم. اولش قبول نمیکرد ولی بعدش بی خیال شد و اجازه داد برم داخل ستاد. داخل ستاد مسئولی که پروندم دستش بود نبود و بعد از عید میومد و این گونه بود که من باید منتظر میموندم عید تموم شه تا مراحل گرفتن یک برگه اشتغال به خدمت ناقابل رو انجام بدم.:6:

تو همون روزها یک بار که حموم رفته بودم حوله رو پهن کردم روی میله تخت و بعد رفتم سر پست؛ وقتی برگشتم دیدم حوله نیست! داستان این بود که آویزون کردن حوله به میله تخت ممنوع بود و من از این قانون خبر نداشتم. اون سربازی هم که آسایشگاه رو تمیز میکرد حوله برداشت برد تحویل مسئول خوابگاه داد. میشد حوله رو پس گرفت ولی باید تو وقت اداری میرفتم سراغ اون سربازه و من هم که همیشه سر پست بودم و هر موقع پستم تموم میشد ساعت اداری هم تموم میشد! این جوری بود که تو این روزهای نحس یه دونه حوله هم تلفات دادم!straight face
 

قسمت بعد

قسمت قبل

قسمت اول

  • سرباز

52.. اعمال محدودیت، سخت ترین کار خدمت!

شنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۶، ۰۷:۴۵ ب.ظ

روز بعد اولین روزی بود که من صبح باید میرفتم سر پست. مشکل ما این بود که  باید ساعت 6.5 میبودیم فلکه آب که پستمون شروع بشه و این یعنی باید 20 دقیقه زودتر حرکت کنیم ولی صبحونه رو ساعت 6.10 میدادن! به همین دلیل ما صبحانه رو میذاشتیم لای نون و تو مسیر و تو اتوبوس به شکل ضایعی میخوردیم! حساب کنید 10 تا پلیس نون به دست منتظر اتوبوس باشند یا توی اتوبوس مشغول  خوردن باشن چقدر تصویر ضایعیه.:31: مشکل دیگه این بود که اتوبوس 62 که میرفت فلکه آب (میدون بیت المقدس) چون در واقع اتوبوس حرم هم بودن همیشه شلوغ بود و صندلی معمولا بهمون نمیرسید! 
روز اول پست صبح هم یک روز طولانی بود و فرمانده هم همش به من که تازه وارد بودم گیر میداد. یک دونه برگه تعرفه هم بهم دادم؛ برگه تعرفه اینجوری بود که هر کسی از فرمانده ها از کنارمون رد میشد برگه رو ازم میگرفت و توش مینوشت تو فلان تاریخ فلان ساعت با جدیت در حال انجام وظیفه بود یا مثلا تذکرات و آموزشهای لازم داده شد. تو این روز چشممون به جمال سرهنگ دوم اخروی که فرمانده بخش 2 بود نیز روشن شد که چند تا تذکر هم اون بهم داد.:25:

این هم عکسی از برگه تعرفه:

چون یک روز به عید نزدیکتر شده بودیم مشهد هم نسبت به روز قبل شلوغتر شده بود و این کار ما رو سخت تر میکرد. این هم بدشانسی من بود که در حالی که هنوز نه به شرایط عادت کرده بودم و نه جایی از مشهد رو بلد بودم، تو شرایط شلوغ مشهد قرار گرفته بودم.:16:
تو این روز 2-3 ساعت منو فرستادن داخل زیرگذر جلوی خروجی نواب صفوی محدودیت اعمال کنیم. من بودم یک کادری و یک سرباز که هیچکدوم رسته راهور نداشتن و از نیروهای ثامن بودن. نیروی ثامن تو همون فضای دور حرم که ما بودیم خدمت میکردن ولی ما کارمون راهنمایی و رانندگی بود و اونها کارشون انتظامی.
 زیرگذر حرم در واقع یک تونله که توش یک میدون داره و ماشینها میتونن دور بزنن و از پارکینگهای زیرگذر استفاده کنند یا به خیابونهای 4 طرف حرم برن. تونلها هم که به دلیل بسته بودن محیط یک هوای بسیار آلوده دارن. به جز آلودگی هوای زیرگذر مشکل مهمتر اعمال محدودیت بود. بدون شک سخت ترین کاری که من تو خدمت انجام دادم با اختلاف زیاد همین اعمال محدودیت بود یعنی باید جلوی خیابون مورد نظر برای اعمال محدودیت می ایستادیم و بعضی اوقات هم با نیوجرسی راه رو میبستیم و مانع از عبور همه ماشینها به جر تاکسی شهری و اتوبوس واحد میشدیم. اعمال محدودیت هم به خاطر اینه که خیابون ظرفیت اون همه ماشین رو نداره و اگه ماشینها رد شن اون جلو ترافیک قفل میشه. مثلا اطراف حرم ظرفیت 1000 تا ماشین رو اگه داشته باشه وقتی این ظرفیت تکمیل بشه محدودیت اعمال میشه چون دیگه خیابون جا نداره و اگه اعمال محدودیت نباشه به ضرر خود رانندست چون اون جلو همه شون گیر میفتن!:6:
شاید این کار زیاد سخت به نظر نیاد و من هم قبل از اولین تجربه اصلا فکرش رو هم نمیکردم که چه کار سختی در انتظارمون هست. سختی کار اینجا بود که همه میخواستن از اون خیابون رد شن و اصلا براشون معنی نداشت که پلیس راه رو ببنده! و ما باید براشون توضیح میدادیم که راه بستست و اگه رد شید ترافیک قفل میشه. یکی رو به زور قانع میکردیم بره وقتی اون میرفت نفر بعدی میومد. نفر بعدی هم یا به ما فحش میداد یا التماس و خواهش که بذارید رد شم و ما هم اجازه نمیدادیم و اون هم به همین سادگی بی خیال نمیشد.:6: اون که میرفت نفر بعدی میومد و دائم این تکرار میشد. یعنی پلیس آروم ترین فرد زمین هم که باشه در حد انفجار کلافه و عصبانی میشه. هیچ فرقی هم نمیکرد که اون راننده از چه قشری باشه همه بدون استثنا میخواستن رد شن. چه جوون چه پیر چه خانم چه مذهبی و ... هیچ کدوم قانع نمیشدن که نمیشدن!straight face به شخصه سر این مساله در طول خدمت از مردم هزاران فحش خوردم و نفرین شدم! مثلا یک بار طرف اومد گفت من از خوزستان اومدم (از جنوب غربی اومد شمال شرقی ایران) که برم امام رضا رو ببینم ولی تو اجازه نمیدی که برم حرم. ان شااله ذلیل شی که زائر امام رضا رو اذیت میکنی! straight face حالا من باید توضیح میدادم که شما یا پیاده برو حرم یا با اتوبوس و تاکسی؛ کسی هم مانعت نمیشه! و صد البته طرف اصلا قانع نشد!:33:
حالا یک توصیه ای که من دارم به زوار امام رضا اینه که نزدیکهای اذان ظهر یا مغرب در روزهای تعطیل چون محدودیت اعمال میشه با ماشین شخصی نرن سمت حرم که گرفتار میشن. بهترین کار اینه که با اتوبوس و تاکسی (تاکسی شهری نه آژانس) برن حرم.:30:

  • سرباز

51.. اولین پست در فلکه آب

جمعه, ۴ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۰۱ ق.ظ


ساعت 4 بعد از ظهر من به همراه بچه های بخش 2 راه افتادیم سمت فلکه آب. بخش 2 دور حرم رو در بر میگرفت یعنی بخشهایی از خیابان امام رضا، خیابان طبرسی، خیابان شیرازی، خیابان نواب صفوی، خیابان آزادی،  کل خیابان اندرزگو، چهار راههای خسروی، دانش، مقدم و شهدا، فلکه های آب و برق و طبرسی و 17 شهریور، زیرگذر حرم و پنج راه و ضلع جنوبی و شمالی بازار امام رضا.

من هیچ شناختی از مشهد نداشتم. از خیابون سناباد اتوبوس واحد شماره 62 رو سوار شدیم و به سمت فلکه آب رفتیم. وقتی رسیدیم هیچ کدوم از سربازها کرایه ندادن! جریان این بود که طبق یک قانون نانوشته سربازهای راهور رایگان از اتوبوس میتونستن استفاده کنند و راننده ها هم به خاطر ابهمتمون چیزی نمیگفتن و ایجا بود که فهمیدم راننده ها ازمون حساب میبرن اساسی!:30: رفتیم سمت کانکسی که کنار میدون و روبروی بازار رضا بود وارد شدیم من نفر آخر بودم. یه دونه ستوان 3 اونجا بود که فرمانده اون شیفت بود و بچه ها همه شون براش احترام گذاشتن در حد سردار! تو ستاد ناجا تهران برای زیر سروان احترام نمیذاشتن ولی اینجا برای ستوان 3 که هم درجه من بود باید راه به راه احترام میذاشتیم!straight face

همه بچه ها درجه دار و افسر لباس راهنمایی و رانندگی یعنی پیراهن سفید، کاپشن مشکی، شلوار سرمه ای و کلاه دژبانی داشتند ولی من همون لابس سبز زیتونی (خیارشوری) به تنم بود. سربازهای صفر هم لباس خیارشوری داشتند. من چون تازه اومده بودم منو فرستادن کانکس پنجراه که مقر فرمانده بخش بود. اونجا فرم پر کردم  و بهم یک کاور دادن و یک کلاه هم موقتا بهم دادن تا بعدا برم برای خودم لباس بخرم! اینجا هم خبری از لباس نبود و خودم باید میرفتم لباس میخریدم! این هم شانس ما بود که برای لباس نظامی هم باید هزینه میکردیم!:6:

دوباره برگشتم فلکه آب؛ سربازها دور فلکه آب باید می ایستادن و هیچ فرقی هم بین کسی که دیپلم داره و کسی که فوق لیسانس داره وجود نداشت! همه یک کار مشترک رو باید انجام میدادن. بهم گفتند برو روبروی پارکینگ امام رضا وایستا. من اون موقع گواهینامه نداشتم و شناختی هم از قوانین راهنمایی و رانندگی به اون شکل نداشتم. بهم گفتند نذار هیچ ماشینی دور میدون پارک کنه.

من باید تا 9.5 پست میدادم.نزدیک عید بود و مشهد خیلی شلوغ بود به خصوص فلکه آب که صد متر با حرم بیشتر فاصله نداشت. تعداد ماشینها هم زیاد بودن و من باید با تک تکشون بحث میکردم که برادر اینجا توقف نکن!:6:

خوبی پلیس راهور این بود که میشد موبایل هم با خودت بیاری؛ البته موبایل بدون دوربین عکاسی و استفاده اون سر پست هم ممنوع بود. داخل آسایشگاه هم نباید گوشی میبردیم و دم در باید تحویل میدادیم. ولی بدیش این بود که داشتن سوت و دستکش سفید اجباری بود. داشتن تابلوی دستی که یک طرفش با رنگ قرمز نوشته ایست و طرف دیگه با رنگ سبز نوشته آهسته هم اجباری بود.:31:

تو این روز خیلی از مردم ازم آدرس میپرسیدن ولی من هیچ جای مشهدو بلد نبودم ولی مردم باور نمیکردن که یک پلیس آدرس بلد نیست و میگفتند تو یک پلیس عقده ای هستی که زورت میاد یک آدرس بهمون بدی!straight face حالا اگه میتونی برو ثابت کن که روز اول خدمتته!straight face

این 5 ساعت پست طولانی بالاخره تموم شد و بهم گفتند که میتونی بری. من سوار اتوبوس 62 شدم و رفتم سمت میدون راهنمایی. شب هم غذا یک مدل کتلت داشتیم که طبق رسوم همیشگی بهش میگفتند دمپایی. تو آسایشگاه ساعت 11 خاموشی رو میزدن. روز اول خدمتم تو مشهد که زیاد جالب نبود ولی باید منتظر میموندم ببینم فردا چه اتفاقهایی قراره برام بیفته!


قسمت بعد

قسمت قبل

قسمت اول

  • سرباز

با اون همه وسیله ای که تو ساک و کیسه انفرادیم بود طی کردن مسیر برای رسیدن به فلکه راهنمایی سخت بود به خصوص اینکه من مسیرو بلد نبودم. به هر زحمتی بود رسیدم به میدون راهنمایی. پلیس راهور فرماندهی انتظامی استان خراسان رضوی همونجا بود. داخل شدم اولین فرقش با پادگانهای قبلی این بود که اینجا ارباب رجوع خیلی زیاد داشت و آدمهای زیادی که برای گرفتن گواهینامه و پی گیری جرائم رانندگی و ... در سطح پاسگاه در رفت و آمد بودن و محیط شلوغی بود.
رفتم سمت کارگزینی و اونجا یک فرم رو با بدخطی پر کردم. نمیخوام بدخطیم رو توجیه کنم ولی دانشمندان کشف کردند که علت بدخط بودن افراد اینه که مغزشون سریعتر از دستشون پردازش میکنه!:29: حالا اینکه کجای پلیس راهور خدمت کنم هم برای خودش مسئله ای بود چون میتونست کارم اداری باشه و یا در سطح شهر باید پست میدادم. در نهایت اساتید کارگزینی نامه منو برای بخش 2 زدن که طبیعتا من تازه اومده بودم و تفاوت بخش 1 و 2 و ... رو نمیدونستم و در مجموع نیشم باز بود.:34:
تکلیف محل خدمتم مشخص شد ولی محل خوابم چی میشد؟ پلیس راهور در سطح مشهد کانکسهای زیادی داشت که بعضی سربازها اونجا میخوابیدن و تو همون خود پاسگاه هم یک آسایشگاه موجود بود. خوبی کانکس این بود که کسی نبود بهت گیر بده کی بخوابی و کی بیدار شی ولی امکاناتش کمتر بود مثلا حموم درست و حسابی نداشتن و یا اجاق گازشون شعلش کوچیک بود و به زور یک نیمرو میشد روش درست کرد! تو هر کانکس هم 2 یا 3 سرباز یودن و هیجان کافی رو نداشت. ولی آسایشگاه 60-70 تا سرباز داشت و حمومش هم هر چند کوچیک بود ولی به راه بود. ناهار و شام و صبحونه رو هم میاوردن تو سالن غذاخوری میدادن و دردسر خاصی نداشت. البته من حق انتخاب نداشتم که باید کجا بخوابم. بهم گفتند برو آسایشگاه من هم رفتم و ناراضی هم نبودم.:19:
ساختمون آسایشگاه قدیمی بود و به نظرم قبلا یک آشپزخونه بوده که بعدا دیوارش رو خراب کردند و چند تا تخت گذاشتن داخلش و تبدیلش کردن به آسایشگاه. اونجا تخت خالی گیر آوردم ولی مشکل نبودن کمد دقیقا مثل همون ستاد ناجا اینجا هم وجود داشت یعنی بعضی ها 2 تا کمد داشتند:31: و به اونهایی که جدید اومده بودن کمد نمیرسید!:33:
تا اینجا که اوضاع بد نبود.:34: داخل آسایشگاه داشتم تختم رو مرتب میکردم و یکی دو تا از بچه ها اومدن به کنارم که یکیشون مازندرانی بود. یه مقدار سوال کردم درباره شرایط خدمت. اول ازم پرسیدن که نیروی کدوم بخش شدی؟ من هم گفتم بخش دو! گفتند بخش 2 دور حرم رو در بر میگیره ولی سخت ترین جا و شلوغ ترین جاست و دهنت اونجا صاف میشه از بس آماده باش دارن!:31: دو سه تا کتاب آورده بودم همرام که تا کتابها رو دیدن گفتند اینجا همه کتاب میارن برای مطالعه ولی اصلا وقت مطالعه وجود نداره! بهم گفتند چون تازه اومدم میشم سرباز تک پاس؛ تک پاس یعنی هر روز صبح از ساعت 6:30 تا 1:30 به مدت 7 ساعت و بعد از ظهر از ساعت 4:30 تا 9:30 به مدت 5 ساعت در مجموع هر روز 12 ساعت باید پست بده!:31:
من پیش خودم حساب میکردم که قبلا یک نگهبان 2 ساعت پست میداد و 2 ساعت آماده و 2 ساعت هم استراحت میکرد یعنی در شبانه روز 8 ساعت پست میداد و 24 ساعت بعد هم دیگه پست نمیداد یعنی هر 48 ساعت 8 ساعت پست ولی اینجا چه جوری روزی 12 ساعت باید پست داد و سرپا ایستاد (24 ساعت در 48 ساعت)؟:6: ما تو ماموریت نوروزی سال 86 هر روز 12 ساعت پست میدادیم ولی اینجا هر روزشون اینجوری بود؛ چه توی عید چه بعد از عید! حس بدی بهم دست داد و اون دو نفر هم یک چیز مثبت از خدمت در پلیس راهور نگفتن و همش بدی بود و سختی!:6: نمیدونم شاید اون دو نفر اگه یه خورده بهم روحیه میدادن روحیم همون اول خراب نمیشد ولی چیزی که مشخص بود این بود که خدمت اونجا خیلی سخت تر از اون چیزی بود که تصور میکردم.:33:
خلاصه وضعیت من بعد از بیست دقیقه از این :34: تبدیل شد به این: :33:

  • سرباز

دوره آموزشیم تموم شد ولی تفاوتهایی با دوره قبلی آموزشیم داشت که مهمترینش این بود که امتحانها و امتیاز تیراندازی و انضباط دیگه فرمالیته نبودن و کاملا در تعیین درجه سرباز نقش داشتند. خود درجه ها هم تقلیل پیدا کرده بود؛
تو سال 1386 درجه همه فوق دیپلمها استواریکمی بود ولی در سال 1389 درجه هاشون با توجه به نمرات دوره آموزشی میتونست گروهبان یکم یا گروهبان دوم باشه.
تو سال 86 درجه همه لیسانسه ها ستوان دومی بود ولی در سال 89 درجه ها شون با توجه به نمرات دوره آموزشی میتونست استوار دوم، استوار یکم و ستوان سوم باشه.
تو سال 86 درجه همه فوق لیسانس و بالاتر ها ستوان یکمی بود ولی در سال 89 درجه ها شون با توجه به نمرات دوره آموزشی میتونست ستوان سوم یا ستوان دوم باشه.
نکته: تو سال 89 همه سربازهاس خدمت کرده حداکثر درجه رو میگرفتن و همه سربازهای معاف از رزم حداقل درجه رو میگرفتند (بدون در نظر گرفتن نمرات دوره آموزشی).:30:
فرماندمون یعنی ستوان سوم خوئینی هم هرچند به سخت گیری معروف بود ولی من سخت گیری خاصی تو اون مدتی که بودم از ایشون ندیدم! ولی خیلی تاکید داشت که سربازهاش در همه حال کتابچه دانستنیهای ضروری رو مطالعه کنه. فکر میکنم به همین دلیل همیشه بهترین نمره های پادگان هم مربوط به گروهان ابوذر به فرماندهی خوئینی بود.:30:
شهر مشگین هر هم که من زیاد داخلش چرخ نزدم ولی تو زمینه برف فکر میکنم رتبه اول کشور رو داره و هر سال حتی تو تعطیلات نوروز هم اونجا برف میاد.:30:
حکم تقسیم هم خیلی فرق داشت. سری قبل هم شهر و هم محل خدمتم معلوم بود ولی الان فقط استانش معلوم بود ولی نه شهرش و نه محل خدمتش معلوم نبود. یعنی ممکن بود مشهد بیفتم و ممکن بود سایر شهرهای خراسان رضوی مثل نیشابور، سبزوار و حتی تایباد (لب مرز با افغانستان که نیروی انتظامی با اشرار اون منطق میجنگه!) بیفتم!:30:
من یادم نمیاد که چه جوری بلیط گرفتم و چه موقع سوار اتوبوش شدم  و کلا چه جوری برگشتم خونمون. فقط این وسط از یک گرده رد میشدیم که فکر کنم تو گیلان بود و اگه اشتباه نکنم گردنه حیران اسمشه. تو این گردنه چند تا پاسگاه انتظامی بود که توجهم رو به خودش جلب کرد. هرچند اون گردنه از نظر طبیعت و جنگل و رود خیلی زیبا بود ولی خدمت کردن تو گردنه واقعا سخته و من دلم برای سربازهای اونجا میسوخت!:33:
یادم میاد که صبح ساعت 6-7 رسیدم خونمون. بیست و پنجم اسفند بود و من باید بیست و ششم خودم رو معرفی میکردم ستاد فرماندهی خراسان رضوی. این یعنی من همون روز باید مجددا سوار اتوبوس میشدم تا فردا صبحش میرسیدم مشهد. حساب کردم دیدم خیلی نامردیه که بعد 24 روز اومدم خونه و الان حتی یک روز کامل هم تو خونه نباشم! به خاطر همین خودم به خودم مرخصی یک روزه دادم! یعنی گفتم چه کاریه که همون روز برم؟ حالا که این طور شد، یک روز با تاخیر میرم هر جریمه ای هم برام در نظر گرفتند اشکالی نداره. تو این فرصت هم لباسهامو میشورم و با خانواده و دوستان دیدار میکنم.:30:
این یک روز مرخصی که خودم به خودم دادم خیلی حال داد ولی حیف که خیلی زود تموم شد و من بیست وششم اسفند ساعت حدود 7 عصر سوار اتوبوس شدم و راه افتادیم. 12 ساعت بعد رسیدم مشهد یعنی دقیقا 6 سال پیش در چنین روزی؛ و این گونه بود که فصل جدیدی از زندگی من شروع شد.:3:
رفتم یه املت زدم و اینجا رو هم مثل مشگین شهر با املت شروع کردم. حالا باید تو این شهر بزرگ دنبال ستاد فرماندهی انتظامی خراسان رضوی میگشتم. از چند تا سرباز پرسیدم و مسیر رو پیدا کردم. یک مشکلی که سربازها دارن روز اول و آخر خدمته که کلی بار و وسایل و پتو باید همراه خودشون ببرن. اون روز من هم چنین وضعیتی داشتم و یک بار سنگین رو حمل میکردم ولی با توجه به تجربه ای که داشتم فقط یکی از 2 تا پتوی خدمتم رو همراه آورده بودم چون دو تا پتو استفاده نمیشد.:3:
بالاخره به ستاد رسیدم و رفتم سمت کارگزینی پادگان. اونجا باید منتظر میموندم تا برام تصمیم بگیرن که کجا باید خدمت کنم. امیدوار بودم که سمت لب مرز نیفتم و همون داخل مشهد خدمت کنم. تو همین اوضاع انتظار یکی از پرسنل همون پادگان اومد ازم پرسید رشتت چیه؟ من هم گفتم کامپیوتر. بعد ایشون گفت که ما سرباز رشته کامپیوتر نیاز داریم. شما برو تو آبدارخونه ظرفها رو بشور تا من ببینم وضع چه جوریه. من هم که از خدام بود کار اداری داشته باشم رفتم کلی قابلمه و کاسه که توش کله پاچه خورده بودن رو شستم. بعد اتاقشون رو همین جارو کشیدم. آخرش بهم گفتند که صحبت میکنیم بیفتی اینجا. فهمیدم که قضیه سر کاری بود و اصلا قرار نبود که منو به عنوان سرباز بگیرن.:6:
نیم ساعت بعد اون سرهنگی که باید تکلیف منو روشن کنه سروکلش پیدا شد و منو به اتاق خودش فرا خوند! رفتم تو اتاق و یک احترام نظامی محکم براش زدم و نامه پلمپی که از آموزشی بهم داده بودن رو دادم بهش. تو آموزشی کل پرونده منو هم پلمپ کرده بودن و دادن دست من و اون هم همراهم بود. اون پرونده رو هم دادم بهش. یک نگاهی به نامه کرد و گفت پسر تو که یک روز با تاخیر اومدی من هم هیچی نگفتم. بعد گفت تو رو میفرستم پلیس راهور چون تحصیلکرده ای و رفتار با مردم رو میدونی! جناب سرهنگ نامه رو پاراف کرد برای پلیس راهور. بعدش یک نامه صادر کردن برای پلیس راهور تو این مایه ها که ستوان سوم فلانی رو به عنوان سرباز بپذیرید. ستاد فرماندهی تو بلوار خیام بود و من باید میرفتم میدون راهنمایی. حدود 20 دقیقه بعد به میدان راهنمایی مشهد رسیدو و وارد ستاد پلیس راهور استان خراسن رضوی شدم...



  • سرباز

48.. خداحافظ پادگان مشگین شهر

سه شنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۵، ۰۷:۵۴ ب.ظ

روز بعد ما رفتیم برای امتحان کتابچه دانستنیهای ضروری سرباز؛ مطمئن بودم که این امتحانها هیچ تاثیری برای ما خدمت کرده ها نداره ولی سعی کردم که سوالها رو درست جواب بدم. بعد از امتحان هم روز طبق همون روال قبلی پیش رفت.
فردای اون روز بقیه سربازها باید مرحله اول امتحان کتبی رو میدادن ولی با ما خدمت کرده ها کاری نداشتند. همه سربازهای گروهان رفته بودند برای امتحان و ما 3 نفر خدمت کرده مونده بودیم تو آسایشگاه؛ اسلحه ها هم به تخت آویزون بود. در همین حین همون افسر کلاس درس حفاظت اطلاعات اومد داخل آسایشگاه و از همون کنار در به ترکی یک چیزی گفت و یکی از بچه ها که ترکی بلد بود جوابشو داد. من نفهمیدم چی گفت و برام مهم هم نبود. ولی همین موضوع بسیار ساده سرآغاز یک شر بزرگ شد! البته این شر برای ما نبود و برای بقیه گروهانها بود!:30:
توی آسایشگاه نشسته بودیم و بقیه بچه ها هم امتحانشون تموم نشده بود که فرمانده و جانشین فرمانده دستپاچه اومدن تو آسایشگاه! به ترکی یک چیزهایی میگفتند که من معنی حرفش رو متوجه نمیشدم ولی خیلی واضح بود که خیلی نگرانن! برام سوال شد که اینها چرا یکدفعه اینجوری شدن؟ خوئینی اومد طرف من و بهم گفت چرا به اونی که از حفاظت اومد، اسلحه دادین؟ من گفتم اصلا اسلحه ای به کسی ندادیم. خوئینی رفت آمار اسلحه ها که به تخت آویزون بود رو گرفت و دید که 3-4 تا اسلحه نیستند! من و اون 2 نفر هر چی بهش میگفتیم که اصلا اسلحه ندادیم به کسی و اون حفاظتیه هم کلا 20 ثانیه بیشتر اینجا نبود و از همون دم در یک سوال پرسید و رفت فرمانده باور نمیکرد!straight face جانشین فرمانده هم میگفت که شما که خدمت کرده این دیگه چرا؟:6: بعد از این فرمانده رفت سمت اسلحه خونه ببینه که این 3-4 تا اسلحه که توی آسایشگاه نبودن آیا تو اسلحه خونه هستند یا نه. رفت آمار رو از اسلحه خونه گرفت و دید که اون اسلحه ها همونجا تو اسلحه خونه ان. تازه اینجا بود که خوئینی حرف ما رو باور کرد و به تجربه ما (به خصوص تجربه من) ایمان آورد!:30: ولی در عوض بعضی گروهانهای دیگه آسایشگاه رو کلا خالی گذاشته بودن و هر کسی میتونست بره اسلحه رو از داخل آسایشگاهشون برداره. اون گروهانهای که این اشتباه رو کردن به شدت از طرف حفاظت اطلاعات بازخواست شدن. اون حفاظتی هم که اومده بود آساشیگاه ما وقتی دید که ما 3 نفر عین شیر تو آسایشگاه حضور داریم و از تمام لوازم گروهان داریم حفاظت میکنیم، دلیلی نداشت که بهمون گیر بده!:29:
ما منتظر ترخیص بودیم که یهو خبر آوردن که 3 روز مرخصی به همه دادن! این اولین مرخصی بچه ها بود (به استثنای مرخصی روزهای جمعه که مخصوص بچه های شهرهای نزدیک بود). این قضیه مرخصی برای من ضدحال بود چون انتظار داشتم که تکلیفمون مشخص بشه ولی الان باید حداقل 3 روز بیشتر میموندیم. با این که میتونستم برم مرخصی ولی ترجیح دادم تو پادگان بمونم و یکدفعه بعد از ترخیص برم شهرمون. اگه 4 روز یا بیشتر بود یه چیزی  ولی 3 روز نمیصرفید!
اونهایی که قرار بود مرخصی نرن همه رو جمع کردن تو یک گروهان. گروهانی که فرماندش ستوان همتی بود. تو اون 3 روز هیچ کاری نداشتیم ولی باید برای آسایشگاه نگهبانی میکردیم. یکی از این 3 روز من هم چند ساعتی پست دادم. یک بار هم مرخصی ساعتی گرفتم و 2 ساعت تو مشگین شهر چرخ زدم. همیشه تو دوره آموزشی وقتی مرخصی میدن میگن موهاتونو کوتاه کنید. آخه من نمیفهمم که 2 ساعت مرخصی چیه که یک بخشی از اون رو بریم آرایشگاه؟ من مرخصی رفتم ولی موهامو کوتاه نکردم و فرمانده هم چون نزدیک به ترخیص بودم چیزی بهم نگفت.:30: از گروهان ما علاوه بر من 10-11 نفر مونده بودن و خوئینی هم هر روز بهمون سر میزد و میگفت مشکلی دارید بهم بگید تا حل کنم. از بقیه گروهانها هم چند نفری بودن. 
یکی از بچه هایی که اون روزها با هم بودیم شخصی بود که نحوه حرف زدن و قیافش منو یاد خلافکارهای تهرانی فیلمها می انداخت به خاطر همین من اصلا حس خوبی نسبت بهش نداشتم! یک روز اون هم مرخصی ساعتی گرفت و رفت بیرون؛ وقتی برگشت یک پلاستیک پرتقال آورده بود و بین همه پخش کرد و دائم میگفت که با دوستان بودن خوش است. من با این حرکتش خیلی حال کردم و پیش وجدان خودم شرمنده شدم که فکرهای بد در موردش میکردیم.:23:
اون چند روز زیر دست همتی بودیم ولی همتی کاری به کارمون نداشت. بعضی اوقات میومد به آسایشگاهمون و نگهبان هم فریاد میکشید «ایست آسایشگاه» و همه باید جلوئی تختمون به خط میشدیم.(این ایست کشیدن توی خدمت داستان جالبی داری . وقتی یک مقام مافوق از نظر سلسله مراتب فرماندهی وارد یک محیط میشه باید یک نفر ایست بکشه و ارشدترین مقام خبردار بده تا به نوعی همه مطلع بشند که مقام مافوق حال حاضر چه کسی است !البته موقع ترک یگان نظامی هم ایست و خبردار می دهند .)  هر چند که همتی بعضی قوانین عجیب و غریبی وضع کرده بود که من خیلی سرشون حرص میخوردم ولی دوستم بهم میگفت حرص نخور الان اینها سواره اند و ما پیاده!:30:
بالاخره این 3 روز هم تموم شد و بچه هایی که مرخصی بودن برگشتند. ما هم وسایلمون رو جمع کردیم و دوباره برگشتیم به آسایشگاه خودمون. فرمانده هم شب توی پادگان و تو اتاقش بود و هر کی میومد باید میرفت بهش اطلاع میداد. کلا خوئینی خیلی زیادتر نسبت به بقیه فرمانده ها تو پادگان میموند و بیشتر برای سربازهاش وقت میگذاشت.
روز بعد کلاسها دوباره شروع شد ولی دیگه من به عنوان با تجربه هر جا دلم میخواست میرفتم. خود خوئینی هم موقع کارهای عملی به من و اون 2 فر میگفت شما بایستین کنار و تماشا کنید.:30:
بالاخره لحظه موعود فرا رسید و همه خدمت کرده ها رو صدا زدن و همه مون جلوی کارگزینی جمع شدیم. اسمامون رو برای هزارمین بار نوشتن. بعد منو صدا کردن گفنتند پرونده شما نیست. برو از گروهان بگیر. رفتم به خوئینی گفتم اون گفت پروندت رو از گروهان دادیم به دفتر گردان. رفتم گردان گفتند پروندت رو دادیم به کارگزینی. رفتم کارگزینی گفتند کسی به ما پرونده نداده! خلاصه چند بار رفتم و برگشتم تا اینکه خود خوئینی پیگیر کارم شد و میگفت چرا سرباز من باید بلاتکلیف باشه؟ خلاصه با تشر خوئینی کارم راه افتاد و پروندم پیدا شد! straight face 
اومدن به بچه های خدمت کرده گفتند دوست دارید کدوم استان خدمت کنید؟ طبیعتا همه هم دوست داشتند تو استان خودشون خدمت کنند ولی این وسط یک نفر بود که نمیدونم چش شده بود و چی زده بود که به جای اینکه اسم استان خودشو بگه گیر داده بود که بره خراسان رضوی! هر چی بچه ها بهش میگفتند که بابا اشتباه میکنی این کارو نکن اون قبول نمیکرد. یک نفر گفت لابد یک چیزی میدونه که میگه خراسان علاقه داره بره اونجا؛ اشکالش چیه؟ خلاصه هر کسی درباره اون اظهار نظر میکرد. اون شخص که گیر داده بود بره مشهد کسی نبود جز خودم!:8:  اگه یادتون بیاد تو قسمتهای اول براتون گفتم که من اصلا از خدمت تو شهرهای نزدیک خوشم نمیومد. به خاطر همین با اینکه پارتی داشتم ولی ترجیح دادم سرنوشت منو هرجا دلش خواست ببره. گفته بودم که این قضیه یک جای دیگه هم کاربرد داره. اون جای دیگه یعنی الان؛ با خودم گفتم من که زیاد از خدمتم باقی نمونده پس همون بهتر که برم یه تجربه جدید تو یک شهر دیگه داشته باشم.
این پایان کار نبود و یک نفر باید میرفت و نامه های پلمپ شده کارگزینی رو میبرد تهران و حکم ترخیص رو میگرفت. یک نفر از خود بچه ها مامور شد که بره تهران و شروع کرد از بچه ها نفری 10000 تومان پول گرفت تا کرایه دربست تا تهرانش در بیاد! پولی که جمع کرد 2 برابر پول رفت و برگشت به تهران بود یکی از بچه ها اعتراض کرد ولی در نهایت همه همون 10 تومان رو دادن. نامرد بابت پول غذا و هتل هم پول گرفته بود در حالی که تو تهران فامیل داشت و شب میرفت خونه اونها.:31: نزدیکهای ظهر بود که راه افتاد و ما گفتیم الان میره تهران فردا صبح کارهامون رو انجام میده و برمیگرده. تا بیاد ظهر میشه و خلاصه طبق حساب و کتابمون 2 روز دیگه هم موندنی بودیم! 
این 2 روز هم گذشت و من شب قبلش داشتم به این فکر میکردم که این آخرین شبی هست که تو آسایشگاه گروهان ابوذر میخوابم. فردا صبح خبری از اونی که رفته بود تهران نبود در حالی که همه بلاتکلیف بودیم.  آخرین کلاس داخل سالن غذاخوری بود و من و محمد کنار هم بودیم. ما هر جوری حساب میکردیم دیگه نهایت 24 ساعته باید برمیگشت ولی بعد از 48 ساعت هم خبری ازش نبود. خلاصه جون به لبمون کرد تا نزدیکهای ساعت 1 ظهر سر و کلش پیدا شد. تا کارگزینی نامه هامون رو آماده کنه هم 2 ساعتی طول کشید. وقتی نامه رو گرفتیم دیگه همه چیز تموم شده بود.:35: روی پاکت مربوط به من نوشته شده بود فرمانده انتظامی خراسان رضوی! اون روز بیست و چهارم اسفند بود و قرار شد بیست و ششم اسفند خودمون رو معرفی کنیم به استانهای مربوطه. همه بچه ها هم درجه هاشون مشخص شده بود که حداکثر درجه رو به خدمت کرده ها داده بودن و اون امتحانها همه شون فرمالیته بودن. یعنی فوق دیپلمها گروهبان یکم شدن، لیسانسها ستوان 3 و فوق لیسانسها هم ستوان دوم .
آخرین ناهار پادگان بیگلری مشگین شهر رو خوردم که سبزی پلو با تن ماهی بود. بعد هم از بچه ها خداحافظی کردم و با اونهایی که صمیمی تر بودم (به خصوص محمد) خداحافظی مفصل تری کردم. با فرمانده خوئینی و جانشین فرمانده استوار نصیر زاده هم خداحافظی کردم و راه افتادم. من با توجه به تجربه ای که داشتم یک کیسه از اونهایی که برنج توش میریزن اضافه آورده بودم تا بتونم پتوهام رو بذارم توش. یک کیسه انفرادی و یک کیسه پتو رو با خودم کشون کشون بردم بیرون پادگان. اون روز هم بارون میومد.
خلاصه دقیقا 6 سال پیش در چنین روزی من از پادگان خارج شدم و پادگان شهید بیگلری مشگین شهر و آدمهایی که اونجا بودن هم به خاطرات زندگیم اضافه شد. اولین روز مشگین شهر املت زدم و حالا آخرین روز رفتم یک ساندویچی زدم و بعد هم رفتم ترمینال و سوار اتوبوش شدم. از اون موقع تا الان هیچ وقت مشگین شهر رو ندیدم!:16:

نکته 1: چون امروز سالروز همون روز ترخیص بود علی زغم فشار کاری زیاد این قسمت طولانی رو نوشتم.
نکته 2: موقع نوشتن این قسمت پرسپولیس هم با الریان قطر بازی داشت که 3-1 باخت.

  • سرباز

47.. امتحان تیراندازی

جمعه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۴۹ ب.ظ

مشکلی که ما خدمت کرده ها داشتیم این بود که معلوم نیود چه زمانی ترخیص میشیم و بلاتکلیف بودیم. چندین بار اومدن تو آسایشگاه اسممون رو نوشتن و یکی دو بار هم رفتیم کارگزینی ولی چیز خاصی اتفاق نیفتاد. فکر میکنم حدود هفدهم یا هجدهم اسفند بود که بعد از صبحگاه همه خدمت کرده های همه گروهانها رو جدا کردن و ما رو بردن جلوی اسلحه خونه. البته همه خدمت کرده هایی که بیش از 60 روز خدمت قبلی داشتند اونهایی که خدمت قبلیشون کمتر از 60 روز بود باید دوره آموزشی رو کامل میگذروندن. اونجا بهمون گفتند که باید برید میدون تیر برای تیراندازی. برای ما خدمت کرده ها یک آزمون تیراندازی با کلت رو در نظر گرفته بودن و یک آزمون تستی از کتابچه دانستنیهای سرباز.:3:
سوار اتوبوس شدیم و یک مسیر رو طی کردیم تا رسیدیم به میدون تیر؛ حدود 20 دقیقه الی 25 دقیقه توی راه بودیم. توی مرزن آباد خودمون پیاده باید میرفتیم میدون تیر ولی اینجا به دلیل فاصله زیاد با اتوبوس میرفتیم (پادگان داخل شهر بود و میدون تیر خارج از شهر). وقتی اونجا رسیدیم یک گروهان دیگه قبل ما رسیده بودن و قرار بود اول اونها نیراندازی کنند بعد ما. البته اونها با کلاش تیر اندازی میکردن.
موقعی که اونها میخواستند تیراندازی کنند ما رفتیم یه گوشه و کتابچه دانستنیهای عمومی سرباز رو خوندیم تا برای امتحان تئوری آماده بشیم که در این حین یکی از اون خدمت کرده ها اتیکت فامیلیم رو دید و کنجکاو شد. صدام کرد و بعد مشخص شد که همشهری هستیم و جالب اینکه فامیل دور هم میشدیم! اون فوق لیسانس و متاهل بود و 2 ماه سابقه خدمت داشت.:11:
 موقع تیراندازی اون گروهان  40 نفر میرفتند به شکل درازکش و روبروی هر سیبل 2 نفر قرار میگرفت که یکی تیراندازی میکرد و اون یکی هم مسئول جمع آوری پوکه های فشنگ بود که از تفنگ خارج میشد. ردیف آخر جوری بود که 17 نفر بیشتر نمونده بودن و از ما خدمت کرده ها خواستند که مسئول جمع آوری پوکه های این 17 نفر بشیم. من رفتم کنار یکی از اون 17 نفر؛ باید کلاه رو جوری کنار اسلحه میگرفتیم که پوکه بخوره به داخل کلاه و پخش و پلا نشه. همین کار رو هم با توجه به تجربیاتی که داشتم خیلی خوب انجام دادم به شکلی که عین 15 تا فشنگ افتاد بغل دستمون!:30:
بعد از اون گروهان نوبت ما شد. افسر میدون تیر یک ستوان 3 بود بچه گیلان که همون اول گفت چون شما خدمت کرده این سر نمره هواتون رو دارم. 10 تا تیر بهمون دادن از فاصله فکر کنم 7 یا 8 متری. فرمان به تفنگ و آتش رو صادر کرد و اینگون تیراندازی کردیم و نمره من شد 78 که نمره بدی نبود ولی تو اون جمع یکی از کمترین نمره ها بود! بعد از این مرحله هم با اتوبوس برگشتیم پادگان.:30:
فردا صبح کلاس حفاظت اطلاعات با کل گروهان خودمون رفتیم که چند تا فیلم بهمون نشون دادن که مثلا توی پاسگاهی توی کویرهای سیستان چون نگهبان خوابش برده بود، گروه ریگی بهشون حمله کرده بودن و همه رو شهید کرده بودن! خیلی صحنه تلخی بود! بعد رفتیم کلاس تربیت بدنی که خیلی کلاس سختی بود و همه جوره نفسمون رو در آورد. چرا من که حق آب و گل داشتم باید یک همچین کلاس مزخرفی رو شرکت میکردم؟
تو همون روزها اعلام کردن که با توجه به نزدیکی عید کل سربازها یا همون فراگیرها باید اعزام بشن به ماموریت. ما رو بردن داخل نمازخونه و کار با باتوم رو یاد دادن و یکسری آموزشها رو دادن و درباره وضعیت نماز شکسته و ... توضیح دادن. یکسری از سربازها خوشحال بودن ولی من به عنوان کسی که تجربه ماموریت نوروزی داشتم خوب میدونستم که ماموریت جای عشق و حال نیست و همون پادگان خیلی بهتر از ماموریت نوروزیه. فقط کافیه که به خاطرات قبلی من مربوط به کلانتری ماهدشت کرج برگردید تا همه چجیز دستتون بیاد. در کل هر کی از من درباره ماموریت نوروزی سوال میکرد من حسابی تبلیغ منفی میکردم ولی خیلی هاشون باور نمیکردن! البته اینو بگم که من قبل از عید ترخیص میشدم و ماموریت نوروزی این دوره مربوط به ما نمیشد. (درباره سرنوشت این ماموریت نوروزی با این که خود پادگان چند بار به سربازها اعلام کرده بود که ماموریت قطعیه ولی در نهایت در آخرین لحظات ماموریت لغو شد و دوستان یه چند روز از عید رو به مرخصی رفتند.):4:

  • سرباز

46.. تشنج

چهارشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۳۷ ب.ظ

اول اینو بگم که اسلحه گروهان ما هم کلاش بود و هم ژسه یعنی نصف بچه ها ژسه داشتند و نصف دیگه کلاش. اسلحه من ژسه بود. توی آسایشگاه هم که بودیم اسلحه رو آویزون میکردیم به تخت.:3:
فرمانده پادگان ما سرهنگ دوم کوهنژاد بود در حالی که توی مرزن آباد فرمانده و جانشینش سرهنگ تمام بودند. سرهنگ عرب سلمانی فرمانده پادگان مرزن آباد بود. فرمانده گروهانها و گردانها حسابی از کوهنژاد حساب میبردن و کوهنژاد هم حسابی بهشون گیر میداد و فرمانده گروهانها هم این گیر دادن رو منتقل میکردن به ما و در نهایت ما بودیم که تنبیه میشدیم!:14:
یه روز اومدن کلی به همه سربازها فرم دادن برای باز کردن حساب بانک سپه که برای حقوقهامون بود. 1000 تومان هم بابت افتتاح حساب باید بهشون پول میدادیم و باقی رو هم وقتی حقوق واریز شد به حسابمون خودشون خوکار برداشت میکردن.:6:
یک عکس پرسنلی نیاز داشتیم که واحد عکاسی که متعلق به عقیدتی پادگان بود این کارو میکرد. اصلا عکسی که من گرفتم هم جالب از آب در نیومد در حالی که عکس مرزن آباد من خیلی خیلی قشنگ در اومده بود. من یک بار دیگه هم تو پادگان عکس گرفتم که عکس پرسنلی نبود و یک گوشه پادگان یک عکس تمام قد گرفتم.:3:
یواش یواش با بچه های گروهان خیلی بیشتر آشنا شده بودم ولی بهترین دوستم محمد از قزوین بود که همیشه با هم بودیم.:22: با چند نفر دیگه هم کم و بیش دوست شده بودم. اونی که باهاش هم تخت بودم یعنی من طبقه بالا و اون طبقه پایین بود هم ارشد قبول شد و قبل از من ترخیص شد. به نظرم اگه یه جوری برنامه ریزی میکرد که حداقل آموزشیش رو تموم میکرد خیلی خوب میشد ولی به هر حال اون وضعیت کلاسهاش جور دیگه بود و بعد 2 هفته رفت تسویه حساب کرد.
از جمله تنبیهات مورد علاقه فرماندهان در پادگان پامرغی، شنا، حالت شنا، غلت خوردن با وضعیت دست توی جیب!، کلاغ پر، بدو بایست، نگهبانی تنبیهی و ... بود ولی هیچی بدتر از لغو مرخصی نبود:31: که واقعا ضدحال کننده بود که البته هیچ وقت نصیب من نشد!:29:
پنجشنبه ها عصر و جمعه ها معمولا بچه های شهرهای نزدیک به مرخصی میرفتند ولی من و خیلی ها تو پادگان میموندیم و کلاسی هم برگذار نمیشد در حالی که تو مرزن آباد جمعه ها هم کلاس برگذار میشد. یکی از روزهای جمعه یه نفر اومد و گفت هر کی میخواد بره نماز جمعه بره اسمشو بنویسه! من و محمد هم گفتیم بریم بد نیست. حداقلش اینه که میریم تو سطح شهر 4 نفر آدم غیر سرباز میبینیم. تا اون وقع دور تا دور ما پر بود از سربازهای کچل و هیچ راهی به بیرون و ادمهاش هم نداشتیم به طوری که من که به کمتر از دختر ترامپ:9: رضایت نمیدادم حالا به دیدن امام جمعه مشگین شهر راضی شده بودم!:7: سوار مینی بوس شدیم و رفتیم نماز جمعه و خطبه های نماز جمعه هم به زبان ترکی گفته شد و من و محمد متوجه نشدیم که چی گفت! توی مسیر برگشت هم یه نفر سرش رو از شیشه ماشین میبرد بیرون و به دخترها فرمان به چپ چپ و به راست راست میداد!:18:
یه بار تو صف غذا بودیم که یه نفر از بچه های گروهان یهو افتاد زمین و روی زمین سر و بدنش کامل میلرزید و بال بال میزد. من با این همه تجربه تا به حال چنین چیزی ندیده بودم. از محمد پرسیدم جریان چیه اون یه اسم بیماری عجیب و غریب گفت که من متوجه نشدم بعد محمد گفت همون تشنجه! اون بنده خدا رو بردن بهداری و بعد حالش خوب شد.:30:
تو این مدت یک بار هم نگهبانی بهم خورد. نگهبان آسایشگاه شدم که کار سختی نبود. بیرون هوا خیلی سرد و برفی بود ولی پست دادن تو آسایشگاه برای فرد با تجربه ای مثل من بسیار ساده بود. تنها سختی کار جایی بود که تلفن آسایشگاه زنگ میخورد و من باید سربازی که مخاطب تلفنه رو صدا میزدم. من تن صدام پایینه و اصلا صدا زدن بلد نبودم!:23:
مشگین شهر آب و هوای بسیار سردی داره و برف هم زیاد میباره.روزهای برفی از سقفها قندیلهای 70-80 سانتی آویزون میشه که اگه آب بشه و بخوره به سر کسی اون طرف یه بلایی سرش میاد و باید حواسها به این نکته هم جمع میبود!:30:


  • سرباز

45.. صبحگاه و باقی اتفاقات

سه شنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۲۸ ب.ظ

ساعت 4.5 بیدار باش بود ولی من هر روز نیم ساعت زودتر بیدار میشدم چون ساعت 4 سرویس بهداشتی خلوت بود در حالی که ساعت 4.5 که همه بیدار میشدن سرویش شلوغ میشد و هر نفر باید کلی تو صف وای می ایستاد! اون وقت اضافه رو هم صرف آنکارد تخت میکردم واینها همش حاصل تجربه بالای من بود.:30:

بعد از آنکارد تخت که واقعا کار ضدحالی از نظر من بود:31: نوبت به صرف صبحانه میشد که جلوی آسایشگاه به صف میشدیم غذا رو میگرفتیم و میرفتیم توی سالن غذاخوری. بعد از صبحونه هم هر گروهی باید میرفت قسمت تعیین شده خودش و نظافت میکرد که گروه ما هم به حموم رفتیم جارو و طی کشیدیم و بعد از نظافت هم نوبت میرسید به نماز صبح. بعد از نماز صبح فرمانده گروهان میومد وبه نظافتها گیر میداد و کلی ایراد میگرفت که البته هیچ وقت سمت حمام نمیرفت چون خیلی نسبت به آسایشگاه فاصله داشت.:29: بعد از این کار هم باید به صف میشدیم و میرفتیم اسلحه خونه و اسلحه رو تحویل میگرفتیم که همین مساله گرفتن و تحویل دادن اسلحه هم خیلی حوصله سربر بود!:31: بعد از تحویل اسلحه بدورو و رجزخوان میرفتیم به سمت میدان صبحگاه.:3:

من عاشق مراسم صبحگاه بودم و از اینکه دوباره صبحگاه رو میتونستم تجربه کنم خیلی خرسند بودم.:19: مراسم صبحگاه تو این لینک خیلی خوب توضیح داده شده:

http://bash-gah.blogfa.com/post/43

روزهای اول دقیقا به همین شکل صبحگاه اجرا میشد ولی از هفته دوم اعلام کردن که از این به بعد آهنگ کجایید ای شهیدان خدایی بعد از نیایش و قبل از رژه باید نواخته بشه که این هم مراسم صبحگاه رو زیباتر میکرد. در کل صبحگاهی که تو پادگان بیگلری برگذار میشد اصلا در حد صبحگاه ستاد کل ناجا نبود ولی باز هم برای من جذاب بود!:22:

بعد از صبحگاه هم کلاسها شروع میشد. توی مرزن آباد کلاس وجود داشت ولی پادگان مشگین شهر کلاسی نداشت و توی آسایشگاه یا نمازخونه و حتی سالن غذاخوری کلاسهای تئوری برگذار میشد. کلاسهای عملی هم مثل رژه و اسلحه و ... در فضای باز برگذار میشد! یک نکته خاص که توی کلاسها بود این بود که بعضی ها که ترکی بلد بودن سوال رو به شکل ترکی میپرسیدن و استاد هم برمیشگت و ترکی بهشون جواب میداد که این مساله باعث اعتراض بچه هایی که ترکی بلد نبودن میشد!straight face بعضی اوقات هم ساعت 8 اول فرمانده میومد به داخل آسایشگاه و ما هم جلوی تختهام به خط میشدیم. فرمانده دونه دونه تختها رو نگاه میکرد و به آنکاردها گیر میداد.:31: به خصوص تختهای اول که بهشون خیلی گیر میداد. یه نفر بود که فوق لیسانس مکانیک از شریف داشت و فرمانده دائم به آنکاردش گیر میداد و بهش میگفت تو که باید الگو باشی اینه وضعت؟:6: هر چی به تختهای آخر میرسید دقت گیردادن به آنتکاردهاش هم کمتر میشد. من هم که تختم اون وسطها بود و توی چشم نبود هر چند که ملحفه روی بالش تختم چروک شده بود و آنکارد تختم هم شل و ول بود و قاعدتا باید بهم گیر میداد ولی هیچ وقت این اتفاق نیفتاد خوشبختانه.:18: البته یک مساله مهم این بود که خوئینی خیلی تاکید داشت که موقعی که داره آنکاردها رو نگاه میکنه بقیه بچه ها کتاب دانستنیهای سرباز رو بخونن.

در دوره قبل یعنی سال 86 امتحان و نمرات تیراندازی هیچ تاثیری در درجه ها نداشت و همه فوق لیسانسها و بالاتر ستوان 3 میشدن همه لیسانسها ستوان 2 میشدن و همه فوق دیپلمها استوار یک! ولی در سال 89 همین نمرات امتحان و تیراندازی تعیین کننده درجه بود. فوق لیسانسها یا ستوان 2 میشدن یا ستوان 3؛ لیسانسها یاستوان 3 میشدن یا استوار یک و یا استوار2 ! فوق دیپلمها هم یا گروهبان یکم میشدن یا گروهبان 2! ولی خوئینی نحوه آموزشش یه جوری بود که 95 درصد سربازهاش حداکثر درجه رو میگرفتن! روش کارش این بود که هر وقت بچه ها رو بیکار میدید بهشون میگفت کتابچه دانستنیهای سرباز رو در بیارید و بخونید.:11:

در این دوره برخلاف دوره قبل جمعه ها تعطیل بودیم که تو این روز اینهایی که تو شهرهای نزدیک بودن اجازه داشتن برن مرخصی. تو  گروهان ما یه نفر بود که بچه خود مشگین شهر بود و این مرخصی ها بیشتر از همه به درد این میخورد و از اون طرف به کار من نمیومد!:30:

 

قسمت بعد

قسمت قبل

 

قسمت اول

  • سرباز

44.. بدو بایست

دوشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۳۱ ب.ظ

خیلی از سربازها یا همون فراگیرها به تجربه ای که من داشتم حسادت میکردن.:30: چون خدمت قبلی داشتم مدت آموزشیم نهایت 3-4 هفته طول میکشید ولی بقیه باید 2 ماه کامل میموندن و حتی احتمال داشت که به ماموریت نوروزی هم برن و دهنشون صاف بشه. علاوه بر من 2 نفر دیگه هم تو گروهان ما بودن که خدمت کرده بودن. تقریبا یک روز در میون میومدن اسم خدمت کرده ها رو مینوشتن که من نفهمیدن وقتی روی برگه سبز سابقه خدمت نوشته چرا یک همچین سوالی رو این همه تکرار میکنند؟:21:
فرمانده یه خورده درباره صبحگاه توضیح داد که من به دلیل تجربم همه رو حفظ بودم!:30: قرار شد حالا که همه اتیکت روی اورکتمون بود و همه هم کچل شده بودیم، فردا صبح بریم صبحگاه. من واقعا عاشق صبحگاه بودم و خوشحال بودم که بعد از چند سال دوباره میخوام برم صبحگاه!:3:
فرمانده یه خورده صف جمع باهامون کار کرد و فرمان بدو بایست رو یاد داد! فرمان بدو بایست به این شکل بود که اول فرمانده یک مسیر رو مشخص میکرد و بعد میگفت بدو بایست. مثلا میگفت دور میدون صبحگاه بدو بایست که معنیش این میشد که دور میدون صبحگاه بدو و دوباره برگرد سر جات بایست! و وقتی که ما داشتیم میدویدیم فرمانده تا 3 میشمرد و هر کی تا شماره 3 نرسیده بود باید همونجایی که بود دراز میکشید و شنا میرفت! بعد از این توضیحات تئوری فرمانده، قاعدتا باید نوبت به اجرای عملی بدو بایست میرسید ولی فرمانده اونو موکول کرد به فرصت مناسبتری و در ادامه چیزهای دیگه رو توضیح داد بعد تقریبا نیم ساعت فرمانده ناغافل گفت دور میله پرچم بدو بایست؛:39: وقتی گفت بدو همه دویدن و وقتی گفت بایست همه به شکل ضایعی ایستادن! فرمانده گفت چرا وایستادین؟ یکی گفت خودتون گفتین بایست. فرمانده گفت برگردین سرجاتون و شروع کرد به تشر زدن که چرا فرمانو درست اجرا نکردین و این همه توضیح برای کی دادم؟:31:  جالب این که من هم با این همه تجربه یادم رفته بود بدو بایست چیه ولی صداشو در نیاوردم و چون دیدم ضایعه که دیگران بدونن که من هم بلد نبودم وانمود کردم که مثلا من بلد بودم!:18: فرمانده دوباره فرمان بدو بایست داد و بچه ها به شکل خطرناکی شروع کردن دویدن که کافی بود یکی زمین بخوره تا زیر دست و پا له بشه! فرمانده هم در حین دویدن بلند میگفت بشمار یک، بشمار 2 وقتی بشمار 3 رو گفت بعضی ها رسیده بودن و اونهایی که نرسیده بودن سرجاشون دراز کشیدن و حالت شنا رفتن که من هم جزوشون بودم.:33: بعد از تنبیه، دوباره برگشتیم سرجامون که فرمانده دوباره فرمان بدو بایست داد و دوباره با همون وضع وحشیانه همه شروع کردن دویدن و همون داستان. وقتی مجددا برگشتیم سرجامون دوباره فرمان بدو بایست داد و در حالی که هیچ کی نفس براشس باقی نمومند ه بود شروع کردن به دویدن و همون ماجراها...:33:
شب موقع خاموشی خوئینی اومد مثلا بهمون سر بزنه؛ یکی از بچه ها شلوار نظامیش رو داشت در میاورد که خوئینی سرش داد کشید که شلوار نظامی رو هرگز حق نداری از تنت خارج کنی! این قانون توی مرزن آباد وجود نداشت و موقع خواب هر کی شلوار غیر نظامی میتونست بپوشه. البته این قضیه برای من که خیلی خوب بود چون واقعا وقت خیلی کم بود و همین شلوار پوشیدن هم یه وقتی از ما میگرفت.:30:

  • سرباز

43.. خوئینی وارد میشود

شنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۵، ۰۷:۴۶ ب.ظ


فردا صبح منتظر بودیم که همتی بیاد ببینیم چه بلایی سرمون میخواد بیاره ولی یک نفر دیگه سر و کلش پیدا شد! یه دونه ستوان 3 که اومد و شروع کرد گیر دادن به نظافت آسایشگاه. اسمش خوئینی بود و بچه ها میگفتن متولد 1367 یعنی دو سال کوچکتر از من ولی هیکلش از من درشتتر بود. اخلاقش یه جور بود که همون روز اول حساب کار دستمون اومد که شوخی نداره و جالب اینکه به اکبر صف جمع معروف بود! ما رو به صف کرد و یکسری توضیحات درباره نظافت و وظایف سرباز داد که من حفظ بودم. بعد گفت بشینید. نشستن نظامی رو بهمون آموزش داد که باید پای چپ رو محکم بکوبی زمین ولی از صدای پای ما خوشش نیومد و برپا داد و دوبار گفت بشینن. جانشین فرمانده استوار نصیرزاده هم اون روز اومد و بچه ها باهاش آشنا شدن که مرد خوبی بود. یک تفاوتی که دوره آموزشی این دوره با دوره قبل داشت این بود که قبلا ما رو سرکار صدا میکردن ولی الان شده بودیم فراگیر که اصلا ابهت یک مکان نظامی رو نداشت! یک فرق دیگه هم این بود که موقع حضور و غیاب وقتی اسم رو میخوندن اون طرف قبلا بلند میگفت «من» ولی این دوره باید میگفت «الله»! :30:

خوئینی بهمون نحوه آنکارد کردن تخت رو یاد داد. من تو دوره ای که توی مرزن آباد بودم چون بهمون ملحفه نرسیده بود آنکارد به این شکل نکرده بودم. همون روزهای اول اومدن لیست اسمهامون رو دادن برای اینکه اتیکتها رو آماده کنند. بعد از اینکه اتیکتمون آماده شد اورکتمون رو جمع کردن برای اینکه اتیکت اسممنون و محل خدمتمون رو روش بدوزن. شلوارهامون رو هم جمع کردن تا نوار زرد رنگ روش بدوزن که این نوار زرد رنگ فقط تو دوره آموزشی کاربرد داره و معنیش این بود که این سرباز لیسانس یا بالاتر هست. 3 سال پیش این نوارها برای لیسانسه ها قرمز بودن! اونهایی که موهاشون کوتاه نبود هم تو همون پادگان باید میرفتن کلی تو صف وای می ایستادن و موهاشون رو کوتاه میکردن که مزد طرف میشد 500 تومان! :36:

گروهان ما تفاوتی که با بقیه گروهانها داشت این بود که دفتر فرمانده گروهان توی اتاقک خود آسایشگاه بود. هیچ آسایشگاهی اتاقک نداشت جز آسایشگاه ما. :30:

روز بعد به 12 گروه تقسیم شدیم و هر گروه مامور نظافت یک مکان از پادگان شد که محل نظافت گروه ما شد حمام پادگان که به نسبت بقیه جاها جای خوبی بود چون اصل توی چشم نبود. کلا توی خدمت توی چشم نبودن خیل خوبه. از داخل پادگان کوه سبلان کاملا مشخص بود. از روز پنجم ششم برف شروع شد. مشگین شهر از نظر بارش برف جزء شهرهای پربرف کشوره. من خودم برفهایی که تو مشگین شهر دیدم رو نه قبلش و نه بعدش هیچ جا ندیدم! دستکش که تو دوره قبلی خدمتم به کارم نمیومد اینجا خیلی مهم بود. اصلا بدون دشتکش نمیشد بیرون رفت. موقع رژه و صبحگاه همیشه به دلیل شدت سرما باید دستکش به دست داشتیم. تو همین دوره 1 بار دستکشم گم شد یعنی روی تخت جا گذاشتم و بعدا دیدم نیست که بعدش رفتم از منشی دستکش سوال کردم که دستکشم رو پیدا کردم. یک بار هم دستکشم دزدیه شد که واقعا خیلی سخت بود که بدون دستکش باید میرفتم صبحگاه که البته شانسی که آوردم این بود که آخرین روزهای آموزشیم بود. کلا توی پادگان مال خودتون رو سفت باید بچسبین که وسیلتون رو کش نرن. داستان اینه که مثلا اگه یک نفر دستکشش رو گم کنه ممکنه به سرش بزنه که دستکش یکی دیگه رو کش بره. بعد فرد طعمه هم ممکنه باز به سرش بزنه که دستکش یکی دیگه رو کش بره و ابن حلقه ادامه داره! در مورد کلاه و سایر وسایل نظامی هم داستان همینه به خاطر همین روی پتو، کلاه، شلوار، لباس و اورکت و ... باید یه کوچولو به شکلی که تابلو نباشه باید اسم رو نوشت برای روز مبادا! no talking


قسمت بعد

قسمت قبل

قسمت اول

  • سرباز