معافی خدمت
اونهایی که در المپیک طلا بگیرن از خدمت معاف میشن. مثلا دیروز محمد هادی ساروی و امروز سعید اسماعیلی در کشتی فرنگی مدال طلا گرفتند و معاف شدند!
- ۰ نظر
- ۲۵ بازدید
- ۱۹ مرداد ۰۳ ، ۰۰:۲۵
اونهایی که در المپیک طلا بگیرن از خدمت معاف میشن. مثلا دیروز محمد هادی ساروی و امروز سعید اسماعیلی در کشتی فرنگی مدال طلا گرفتند و معاف شدند!
بالاخره تکلیف کسری خدمت من مشخص شد و نامش اومد تو دستم. حالا میتونستم با توجه به خدمت قبلیم و کسری خدمت روز اتمام خدمتم رو محاسبه کنم. اضافه خدمت هم نداشتم. برای کارت پایان خدمت باید عکس هم یکی دو ماه قبل از اتمام خدمت میگرفتم. عکس هم با لباس زیتونی نیروی انتظامی باید میبود و لباس سفید راهور به درد کارت پایان خدمت نداشت. همچنین آزمایش گروه خونی هم باید میدادیم چون پشت کارت پایان خدمت گروه خونی هم باید درج میشد.
و اما روزهای آخر خدمت حال و هوای خاص خودش رو داره چون به نظر طولانی تر میاد. هر چند که بعد از خدمت هم قرار نبود اتفاق خاصی برام بیفته و دردسرهای جدید شروع میشد ولی باز هم گرفتن کارت پایان خدمت اتفاقیه که فقط یک بار در عمر یک پسر میفته. از اون طرف آزاد شدن از روزی 12 ساعت پست دادن هم طبیعتا اتفاق خوب بود. یکی دو بار رفتم حوزه نظام وظیفه خراسان برای تایید خدمت قبلیم تا همه چیز برای اتمام خدمتم آماده بشه. آخرین روز خدمتم هم باز ویژه تر بود چون من از فردا صبحش دیگه سرباز نبودم. بچه های دیگه هم واقعا حسادت میکردن. به خصوص اونهایی که کسری خدمت نداشتن به امثال ما که کسری خدمت داشتیم.
روزی که خدمتم تموم شد رفتم کارگزینی تا ببینم داستان چیه و روال تسویه حساب چه جوریه. اونها هم گفتند اول باید برم بخش 2 و تسویه حساب کنم. محل استقرار اصلی فرمانده بخش 2 یعنی سرهنگ اخروی پنج راه بود. با شیرینی رفتم اونجا و وسایل خودم رو تحویل دادم که یک کاور پلیس و یک راکت پلیس (تابلوی دستی که یک طرفش قرمز نوشته ایست و یک طرفش با رنگ سبز نوشته آهسته). با اخروی و سروان گندم آبادی روبوسی و خداحافظی کردم و کارم تو بخش 2 تموم شد. دوباره برگشتم کارگزینی تا برگه تسویه حساب اصلی رو بگیرم. چند تا امضا رو باید داخل خود راهنمایی رانندگی میگرفتم و یک امضا هم باید ستاد خراسان رضوی میگرفتم.
یکی از امضاها برای عقیدتی سیاسی بود که وقتی رفتم اونجا آخوندی که مسئول بود شروع کرد سوالهای نماز و امام و اصول دین رو ازم پرسید. دفعه قبل که از تهران تسویه حساب کرده بودم عقیدتی سیاسی از این سوالها نمیکردن ولی این دفعه مثل اینکه قانون عوض شده بود! جالب این بود که از من درباره تسبیحات اربعه پرسید که من هر چی به ذهنم فشار آوردم یادم نیومد چی بود! اون لحظه نمیدونم چی شد که مخم هنگ کرده بود! البته بقیه سوالها رو جواب دادم. تو حفاظت اطلاعات هم طرف در رو بست و شروع کرد به سین جیم کردن که تو بخش شما کسی رشوه نمیگیره و یا تخلفی ندیدی؟ من هم گفتم نه ولی اون هی اصرار میکرد که بهش بگم. ولی من واقعا چیزی ندیده بودم! البته مساله سوء استفاده سرهنگ دایی رو هنگام تایید مرخصی بهش گفتم که طبیعتا زیاد براشون مهم نبود چون اگه میتونستند تا الان باید جلوش رو میگرفتن! بالاخره از اونجا هم امضا گرفتم. البته موبایل من هم که قبلا از دستم گرفته بودن، داخل حفاظت بود ولی چون مسئول اصلیش نبود من نتونستم اون روز موبایلم رو بگیرم و بعدها برادرم تو سفرش به مشهد رفت گوشی رو ازش گرفت. برای گرفتن آخرین امضا باید پا میشدم میرفتم ستاد استان. وقتی رفتم اونجا چون با لباس شخصی بودم بهم گفتند که بدون مدرک شناسایی کسی رو راه نمیدیم. من هم اون موقع کارت شناسایی همراهم نبود و مجبور شدم که برگردم میدون راهنمایی و کارت شناساییم رو بگیرم و دوباره برم ستاد.
داخل ستاد بهم گفتند که کسری خدمتت ثبت در سیستم نشده. من مجبور شدم برم بیرون برای برادرم زنگ بزنم که زنگ بزنه مسئول ثبت کسری خدمت تا ثبتش کنه. این قضیه هم نیم ساعت طول کشید و آخرین امضا رو هم گرفتم. ولی یک کار مهم مونده بود؛ اون هم این بود که تخلف سرهنگ دایی رو گزارش بدم به حفاظت اطلاعات کل استان. کار سرهنگ دایی خیلی نامردی بود و هرچند من خدمتم تموم شده بود و دیگه بود و نبود سرهنگ دایی برام فرقی نمیکرد ولی دوست داشتم بقیه سربازها از دستش نجات پیدا کنند. من گزارش رو نوشتم و اینکه بعدا برخوردی با دایی شد یا نه رو بی خبرم.
با برگه تسویه حساب رفتم کارگزینی و اونها هم نامه موقت اتمام خدمتم رو بهم دادن. کارت پایان خدمت 2-3 ماه دیگه آماده میشد و من باید میومدم مشهد و میگرفتم. البته الان کارت رو پست میکنن خونه طرف و کسی لازم نیست مجددا بیاد پادگان برای گرفتن کارت. من در طول خدمتم حقوق نگرفتم و همه اون حقوقها رو بعد از خدمت یکدفعه ریختن به حسابم.
برای آخرین بار رفتم حرم و بعدش موقع رفتن به سمت ترمینال مشهد بود که یعنی بعد اون دیگه فلکه آب، چهارراه دانش و چهارراه خسروی برام حکم خاطره رو خواهد داشت. وقتی رسیدم خونه تازه متوجه شدم که اول بدبختیمه و انگار زندگیم تازه شروع شده بود. 2 ماه بعد رفتم مشهد و کارت پایان خدمتم رو گرفتم و این گونه بود که به جمع بیکاران کشور یک نفر دیگه اضافه شد.
این آخرین قسمت داستان خدمتم بود و سعی کردم هر چی که یادم میاد رو بنویسم. نوشتن هر قسمت هم تقریبا بیش از یک ساعت وقت میبرد. البته بعد این شاید یک بار جمع بندی کنم و اگه خاطره خاصی باز هم یادم اومد یا از دیگران شنیدم که مرتبط با خدمت بود میام و مینویسم.
شروع خدمتم من جای یه نفر دیگه اومدم و حالا من خدمتم تموم شد و جای من افراد دیگه اومده بودن و این چرخه ادامه همیشه داره. شاید خدمت وقت تلف کردن باشه ولی به داشتن کارت پایان خدمت می ارزه. فرمانده گردان امام حسن مرزن آباد حرف خوبی زد؛ اون روزی که آموزشیمون تموم شده بود گفت دیگه این جمعی که اینجا هست رو به هیچ وجه نمیشه مجددا دور هم جمع کرد! این حرفش درباره تمام مقاطع خدمت درسته و دیگه نمیشه همه رو با هم یک جا جمع کرد.
تو یکی از روزها مسئول آسایشگاه عوض شد. مسئول قبلی آدم گیری بود ولی این جدیدیه زیاد اهل گیر دادن نبود. یکی از تغییراتی که انجام داد این بود که زمان صبحانه رو عوض کرد. قبلا به ما 6:15 صبحونه میدادن در حالی که ما باید 6:30 سر پستمون بودیم. مجبور بودیم صبحونه رو ورداریم و ساندویچ کنیم و تو راه بخوریم که شکل ضایعی داشت ولی با اومدن اون مسئول جدید ساعت یک ربع به 6 صبحونه رو میاوردن.
آوردن موبایل به داخل آسایشگاه ممنوع بود ولی با این حال اکثر بچه ها گوشی رو همراه خودشون میاوردن داخل آسایشگاه. من هم که دیدم اینجوریه گوشیم رو آوردم داخل. یک هفته ای بدون مشکل گوشی رو داخل آسایشگاه میاوردم ولی یک روز صبح قبل از خارج شدن، تک تک بچه ها رو بازرسی بدنی کردن و هر کی گوشی داشت موبایلش رو ضبط میکردن. گوشی منو هم گرفتن. گوشی ها رو بردن حفاظت اطلاعات و تا پایان خدمتم گوشی رو پس ندادن. من مجبور شدم یک گوشی دیگه با یک سیم کارت دیگه رو از برادرم بگیرم و تا پایان خدمت استفاده کنم. الان که فکرشو میکنم به خودم می گم عجب کار بی خودی کردم که گوشی رو میبردم داخل آسایشگاه چون واقعا کار خاصی باهاش نداشتم.
دیدن هر کارت پایان خدمتی حس حسادتم رو فعال میکرد و ته دلم میگفتم خوش به حالش که خدمتش تموم شده. بعضی اوقات تو کارگزینی چند نفر میومدن برای گرفتن کارت پایان خدمت و رسید رو امضا میکردن و کارت پایان خدمتشون رو میگرفتن و من با خودم میگفتم پس کی نوبت خودم میشه؟
در زمان خدمتم در مشهد چند تا آدم معروف رو دیدم یکی رامین راستاد بود که روبروی کانکس فلکه آب داخل تاکسی نشسته بود و داشت سیگار میکشید. سید جلال طباطبایی که در شبهای برره نقش کافه چی رو داشت هم اونجا زیاد دیدم.
لباس مصوب رسته راهور یک لباس پلیسی بود و به خاطر همین، از نظر ظاهری شباهتی به سربازها نداشتیم. این وسط بچه ها خیلی توجه یا علاقه داشتند به ما. همیشه ما رو آقا پلیسه صدا میکردن. بین این همه آدم فقط ما رو نگاه میکردن. بعضی هاشون هم ازمون میترسیدن. من هم این وسط سوء استفاده میکردم و بچه هایی که لجبازی میکردن رو با اخم نگاه میکردم و اون بچه یک دفعه ساکت میشد و با تعجب منو نگاه میکرد.
نحوه مرخصی گرفتنم که زیاد جالب در نیومد ولی به هر حال پس از اخذ مرخصی، رهسپار ولایت شدم. وقتی وارد ترمینال شدم یه عده هجوم آوردن سمتم که کجا میخوای بری؟ اونها تشنه مسافر بودن و سر هر مسافر ممکن بود که دعوا هم کنند. ولی روش کسب درآمدشون رو من نمیپسندیدم چون که اون موقع کرایه تا شهرمون 9 تومان بود ولی اینها 10 تومان میگرفتن. بعد اینکه 10 تومان رو میگرفتن میرفتن به باجه 9 تومان بابت بلیط میدادن و 1000 هم میشد مال خودشون! توصیه اینکه وقتی وارد ترمینال شدین اصلا کاری به اونها نداشته باشید و خودتون مستقیم برید و بدون واسطه از باجه بلیط بخرین و یا اینکه اینترنتی هزینه بلیط رو پرداخت کنید تا هزینه اضافه برای دلال ندین.
در مسیر همون داستانهایی که موقع خدمتم تو تهران پیش اومده بود باز تکرار شد و اتوبوس خراب شد و به خاطر همین با 3-4 ساعت تاخیر به شهرمون رسیدم. با توجه به تجربایتم درباره مسائل راهنمایی و رانندگی به جهان به شکل دیگه نگاه میکردم. مثلا هر موتوری که میدیدم ناخودآگاه به نوع پلاکش هم نگاه میکردم که ببینم چه قدیمیه یا پلاک ملی داره. وقتی وارد خونه شدم اولین چیزی که چشمم بهش افتاد پلاک ماشین بود و بعد هم پلاک موتور برادرم که پلاک ملی نبود! پس از پشت سرگذاشتن 6 روز مرخصی و همچنین کنکور ارشد دادن دوباره عازم مشهد شدم. تو این مدت مرخصی دنبال کارهای کسری خدمتم هم رفتم.
روزهای اول خدمت بعد از مرخصی اصلا جالب نیست چون هوای خونه هنوز تو سرته. وقتی رسیدم دیدم که بچه های خوزستان، لرستان و آذربایجان دیگه نیستند و محل خدمتشون عوض شده. یک طرح در خدمت وجود داره به نام آمایش؛ یعنی سربازانی که از یک مقدار خاص نسبت به شهر خودشون دور هستند پس از 6-7 خدمت میتونند برن استان خودشون خدمت کنند. فاصله فکر کنم 1500 کیلومتر بود اون موقع؛ یعنی کسی که 1500 کیلومتر از استان خودش دوره مشمول آمایش میشد. مثلا از تبریز تا مشهد 1500 کیلومتر فاصلست و به خاطر همین سربازهای تبریزی در مشهد مشمول آمایش میشن و سربازهای مشهدی هم در تبریز همینطور. من هم فاصله شهرمون تا مشهد 700 کیلومتر بود و مشمول آمایش نمیشدم. سر همین قضیه آمایش چند تا از دوستای بسیار خوب من هم رفتند استان خودشون و من نبودم تا باهاشون خداحافظی کنم.
3 قشر دیگه هم عین ما زیاد تو کار پست دادن و یا مشابه اون بودن. یکی سربازهای ثامن که وظایف انتظامی دور حرم رو بر عهده داشتن. یکی ماموران و بازرسان تاکسیرانی مشهد که باید دور میدون مراقب تاکسی ها بودن. قشر بعدی زوارکشها بودن یعنی همونهایی که سوئیت و هتل و خونه به مسافرها میدن و کنار میدون هر ماشینی میبینن داد میزنن خونه سوئیت و ... خلاصه ما با این 3 قشر به نوعی هم پست بودیم و با هم زیاد اختلاط میکردیم.
دور فلکه آب چند جا محل استقرار نیروها بود که هر کدوم اسمهای خودشون رو داشتند. مقابل پاسگاه، هتل ادریس، خروجی و ورودی زیرگذر، پارکینگ امام رضا، خروجی خسروی، لاویران (نام یک عکاسی)، خروجی خیابان امام رضا (تهران) و ورودی امام رضا اسمشون بود. ولی علاوه بر اینها که دور میدون بودن. چهارراههای خسروی، دانش و فلکه برق و باب الجواد هم نیروهای خودش رو داشت. یواش یواش من از فلکه آب منتقل شدم به چهارراه دانش. کلا خدمت دور میدون سختتر از چهارراه دانش بود و این که من منتقل شدم اونجا به نفعم شد. در چهارراه دانش یا در واقع تقاطع خیابان دانش و خیاباون امام رضا کار خاصی هم نمیکردم و خیلی کمتر از فلکه آب با راننده ها سروکله میزدم. روزهای اول دو طرف خیابون باز بود ولی بعدها به خاطر پاره ای از تعمیرات یک طرف خیابون امام رضا رو بستن و این بستن تا آخر خدمتم ادامه داشت. یادش به خیر دانش غربی و شرقی...
و اما یک خاطره تعریف کنم از فلکه آب. یک روز من کنار میدون ایستاده بودم و اوضاع رو رصد میکردم که یکی از مسافرها دنبال تاکسی میگشت. یه تاکسی براش نگهداشت. مسافر بهش گفت حرم میرم. و راننده گفت سوار شو! و با هم رفتن قبل اینکه من بتونم واکنشی انجام بدم. اون مسافر نمیدونست که فلکه آب چسبیده به حرمه و اصلا نیازی به تاکسی گرفتن نیست و راننده نامرد هم بهش نگفت. این مدل راننده ها معمولا الکی میرن یک مسیر رو طی میکنند و بعد دوباره مسافر رو بر میگردونن حرم و کرایشون رو میگیرن. یا یک مدل کلاه برداری دیگه اینه که راننده میگه من کرایه رو بر اساس تاکسی متر میگیرم؛ تا اینجا مشکلی نیست به شرطی که راننده تاکسی کوتاهترین مسیرو رو انتخاب کنه ولی بعضی راننده ها وقتی بفهمن که مسافرشون مسیر رو بلد نیست الکی میرن یک مسیر رو اضافه طی میکنند و به ازای هر مسیر طی شده تاکسی متر کرایه بیشتر محاسبه میکنه! پس حواستون به این چیزها هم باشه.
روزهایی که آماده باش بودیم( به جیز عید نوروز) برای ما که سرباز بخش 2 بودیم خیلی خوب میشد. آماده باش فقط مربوط یه بخش 2 بود و بقیه بخشها آماده باش نداشتن. به خاطر همین روزهای آماده باش از بقیه بخشها میومدن کمکون. فرمانده های ما هم هوای ما رو داشتن و کارهای اصلی رو می سپردن به اونها تا به ما فشار نیاد! بعد از عید 2-3 روز آماده باش خورده بودیم؛ مثلا ولادت امام رضا یکی از این روزها بود. یا یک روزی پیکر شهید برونسی رو بعد از سالها پیدا کرده بودن و روز تشییعش ما در آماده باش بودیم که از نظر فشار کاری خیلی روز راحتی رو پشت سر گذاشتیم.
بخش 2 بخشی بود که به دلیل شلوغی کارهاش خیلی سخت تر از بخشهای دیگه بود. بعضی اوقات سربازهای بقیه بخشها رو برای تنبیه میاوردن بخش ما چند روز پست بدن و حالشون جا بیاد! حساب کنید کاری که ما هر روز داشتیم انجام میدادیم برای بقیه بخشها حکم تنبیه رو داشت!
یک خوبی مشهد این بود که فامیلهام اگه میومدن زیارت، ما اونجا همیدگه رو میدیدیم. تو مدتی که اونجا خدمت بودم چند تا از هم محلیهام رو هم اونجا دیدم. دو تا از دایی هام اومدن مشهد و همدیگه رو دیدیم و یک بار برادرم هم اومد مشهد.
بعضی از سربازها قبض جریمه داشتن و مجبور بودن که راننده ها رو جریمه کنند. این قبض جریمه ها چیزی جز دردسر نبودن. اول از همه این که شخص جریمه کننده زیاد فحش میخورد و چند بار هم سر همین جریمه ها کتک کاری شد! حتی بعضی ها که ظاهرشون نشون میداد باید متشخص باشن سر همین قضیه ها روی دوم خودشون رو نشون میدادن! حتی بعضی از پیرمردها و خانمها هم از این کارها میکردن! به هر حال این قبضها باید پر میشد و اگه یک سربازی تاخیر تو پر کردن قبضها داشت مواخذه میشد! یک بدبختی دیگه سربازها این بود که باید قبض جریمه کادریها رو هم پر میکردن! اون کادری میرفت تو کانکس زیر کولر مینشست و برگه های جریش پر میشد! البته این قبضها رو فقط به ستوان 3 و بالاتر میدادن و اونهایی که مثلا استوار بودن نمی تونستن قبض داشته باشن. من هم ستوان 3 بودم ولی گواهینامه نداشتم و خوشبختانه دچار پر کردن قبض جریمه نمیشدم. هر سرباز یا کادری که قبض جریمه داشت یک مهر هم داشت که روش کدی نوشته بود. از طریق این مهر که روی برگه های جریمه زده میشد مشخص میشد که هر قبض جریمه مال چه شخصیه. اگه تو برگه های جریمه اشتباهی شکل میگرفت مثلا پلاک رو اشتباهی می نوشتن حسابی برای اون نیرو دردسر ایجاد میشد. ولی بدترین اتفاق ممکن این بود که برگه جریمه گم بشه؛ مثل تمام لوازم نظامی که حفظ و نگهداریش بسیار بسیار مهمه قبضهای جریمه هم مسئولیت بسیار بالایی داشتن؛ اگه قبض جریمه گم میشد اون طرف باید میرفت دادگاه و بعدش زندان! من یه بار خودم شاهد بودم که یک سرباز قبض جریمش رو گم کرده بود و چنان 4 ستون بدنش میلرزید و عرق زده بود و رنگش زرد شده بود که انگار دارن جونش رو میگیرن. البته شانس آورد که قبضها رو پیدا کرد. حساب کنید اگه یک شخص این قبض جریمه رو پیدا میکرد میتونست راحت از اون سوء استفاده کنه. تنها خوبی قبض جریمه این بود که راننده ها ازت حساب میبردن.
من خودم همیشه یک کاغذ و یک خودکار تو دستم بود و با اینکه قبض جریمه نداشتم ولی همین کاغذ و خودکار حسابی راننده ها رو میترسوند. مثلا خیلی پیش اومد برام که یک ماشینی تخلفی کرده و من هم پلاکش رو یادداشت کردم. بعد راننده میومد ازم کلی عذرخواهی میکرد و من هم می بخشیدمش و شماره پلاکش رو خط میزدم! این شماره پلاکهایی که مینوشتم روی برگه هم در نهایت کار خاصی باهاش نمیکردم مگر اینکه واقعا یک نفر پررو بازی در می آورد یا از دستم فرار میکرد که اون موقع این شماره رو میدادم به یکی از بچه ها که قبض جریمه داشت و اون هم جریمش رو ثبت میکرد. البته وقتی من شماره میدادم اون سربازها یه خورده با اکراه قبول میکردن چون اگه من شماره رو اشتباه میزدم در واقع اونها بودن که مواخذه میشدن. روی قبض جریمه علاوه بر پلاک، نوع ماشین و رنگش هم باید مشخص میشد. البته رنگ و نوع ماشین احتیاج به جزئیات خاصی نداشت یعنی مثلا لازم نبود بنویسن پژو 206 یا پزو پارس فقط کافی بود بنویسیم پژو. یا مثلا رنگ بژ، کرمی و زرد همه شون زرد حساب میشدن. البته اگه جزئیات رو هم دقیق مینوشتن مشکلی پیش نمیومد. انواع جریمه راننده اینجوریه:
1.تسلیمی:
راننده وسیله ی متخلف درمحل حضورداشته ودراین حالت پلیس از راننده مدارک
رانندگی را اخذ وپس ازپرکردن قبض اخطارراکه شامل مواردزیراست به وی تحویل
می دهد :
الف)مشخصات راننده متخلف ومشخصات گواهینامه ((محل صدوروشماره گواهینامه))
ب)مشخصات وسیله نقلیه شامل،رنگ وشماره پلاک انتظامی
ج)نوع ومحل تخلف
د)تاریخ وزمان تخلف
ذ)مشخصات افسر مربوط با قید کد
2.الصاقی:
وسیله نقلیه بدون حضور راننده در محل تخلف متوقف شده است.دراین حالت قبض
اخطار به مانندموارد فوق به جز((مشخصات راننده))تکمیل وکامل میگردد وبه
وسیله نقلیه الصاق میشود
3.دوبرگی:
هنگامی که امکان متوقف کردن وسیله نقلیه امکان ندارد مانند عدم توجه راانده
به فرمان پلیس،یادلایل دیگر،دراین صورت همانند روش بالا عمل نموده وفقط
مشخصات راننده وگواهینامه درآن قید نمی شود وبرگه اخطار صادر می گردد
نکته:
درموردجرایم تسلیمی،اگرمتخلف ازگرفتن برگ اخطار سرباز زد اصطلاحا"به آن خودداری گفته و هر دو برگ تحویل اجراییت می شود.
دور حرم بیشتر جریمه ها مربوط به نداشتن کمربند و استفاده از موبایل میشد. قبض جریمه ها بعد از پرشدن به اجرائیات داده میشد و در اونجا در سیستم ثبت میشد. قبض های پر شده رو تحویل میدادن و قبضهای جدید رو دریافت میکردن.
ساعت پست ما 6.5 صبح تا 1.5 بعد از ظهر بود و از 1.5 تا 4.5 استراحت داشتیم و بعدش دوباره از 4.5 بعدازظهر تا 9.5 شب که بعدها ساعت صبحها تا 2 بعدازظهر شد ولی ساعت استراحت ما هم از 2 تا 5 شد. این ساعت استراحت رو ما بعضی اوقات بر میشگتیم میدون راهنمایی و آسایشگاه استراحت میکردیم و بعضی اوقات هم میرفتیم هم دوروبر فلکه آب، کلانتری امام رضا و توی نمازخونه استراحت میکردیم. البته بعضی اوقات موقع استراحت ظهر اینقدر یه عده سر و صدا تو آسایشگاه یا نمازخونه بود که نمیشد درست و حسابی استراحت کرد!
یک روز غروب دور فلکه آب داشتم پست میدادم که ارشد میدون اومد بهم گفت تو رو میخوایم بفرستیم یک جای خوب! طبیعتا من هم از جاهای خوب استقبال میکردم ولی این احتمال رو هم میدادم که داره شوخی میکنه ولی این قضیه شوخی نبود. یک آقایی کنار ارشد بود و اونو بهم معرفی کرد که راننده خودروبر هستند! قضیه این بود که من باید میرفتم توی ماشین مینشستم و میرفتیم تو حوزه بخش 2 گشت میزدیم و ماشینهایی که زیر تابلوی توقف مطلقا ممنوع به همراه تابلوی حمل با جرثقیل، پارک کرده بودن رو با جرثقیل میبردیم به یک پارکینگ که با نیروی انتظامی قرارداد داشت! روز اول خیلی از نظر من عالی بود. به جای اینکه برم 5 ساعت بایستم توی ماشین نشسته بودم و داشتیم دور میزدیم. چی بهتر از این؟ بعد از اینکه ماشین رو از زیر تابلو میکشیدیم بیرون اون ماشینو میبردیم پارکینگ و برای هر ماشین قبض هم صادر میکردیم و توی قبض مشخصات ماشین رو باید مینوشتم و امضا میزدم. من کار خاصی نمیکردم و خود راننده تشخیص میداد که کدوم ماشین رو ببره پارکینگ. بعضی اوقات چند تا ماشین مختلف زیر تابلو بودن که این راننده اون ماشینی که مدل بالاتر بود رو میبرد پارکینگ. خود راننده بابت هر ماشینی که به پارکینگ میبرد کرایه حمل ماشین میگرفت ولی اگه تو مسیر خسارتی به ماشین وارد میشد باید خسارتو پرداخت میکرد. معمولا راننده ها از این که ماشین بیشتری ببرن پارکینگ استقبال میکردن چون کرایه بیشتری میگرفتن. من هم که همیشه ابتکار به خرج میدادم از بلندگوی خودرو استفاده میکردم و وقتی تو گشت زدن از فلکه آب رد میشدیم به بچه ها خسته نباشید میگفتم و یا اگه ماشینی مدل بالا بدجا پارک کرده بود میگفتم مثلا راننده بنز لگنت رو از اینجا بردار!
این وسط خود راننده هم از همه جا بی خبر وقتی میومد سراغ ماشینش و میدید که ماشینش نیست و دیگه چه حالی میشد و چه جوری ردی از ماشینش پیدا میکرد اصلا معلوم نبود ولی خیلی ضد حال میخورد. البته اگه قبل از ورود ماشین به پارکینگ، راننده سر میرسید ما طبق قانون موظف بودیم که ماشین رو به راننده پس بدیم و فقط جریمش کنیم. در مجموع این کار هم زیاد فحش برامون در پی داشت! و من هم اویل رازی بودم ولی بعدا دیگه حس کردم نامردیه و زیاد از همراهی با خودروبر استقبال نمیکردم.
یک روز چهارشنبه صبح در حال پست دادن بودم که فرمانده اخروی با ماشین اومد و گفت چرا اینجایی؟ من گفتم مگه قرار بود جای دیگه باشم؟ اون هم گفت چهارشنبه صبح کلاس عقیدتیه و باید شرکت کنی. من تا به حال چنین چیزی رو نشنیده بودم. به هر حال برگشتم میدون راهنمایی و نمازخونه اونجا کلاس برگذار شد که به زیارت عاشورا و یک سخنرانی کوتاه گذشت. ولی مهمترین بخش قضیه حضور و غیاب بود که باید اسم خودمون رو به عنوان حاضر در کلاس اعلام میکردیم و اگه کسی غایب بود به ازای هر غیبت اضافه خدمت میخورد. صبحانه روزهای چهارشنبه عدسی بود و بعد اون هم میرفتیم کلاس عقیدتی.
هر شب قبل از خاموشی آمار شب میگرفتن و اگه کسی غیبت داشت حسابی باهاش برخورد میکردن. هیچ کس حق نداشت که شب جای دیگه ای جز آسایشگاه باشه(به جز سربازهای مشهدی و سربازهای مستقر در کانکس). مثلا بعضی اوقات خانواده سربازها میومدن مشهد و مثلا میرفتن هتل؛ سرباز حق نداشت بره پیش خانوادش در هتل شب بمونه مگر اینکه صبحش اجازه میگرفت که شاید اونها هم قبول میکردن.
و ام بشنوید از یک سربازی که خدمتش 3-4 سال طول کشیده بود و هنوز هم باید میموند. این سرباز چند بار از خدمت فرار کرده و دچار نهستی شد و بعد از مدتی غیبت برگشت خدمت و بابات هر فرار هم کلی اضافه خدمت خورده بود. آخه آدم عاقل؛ 18 ماه خدمتت رو انجام بده کلکش کنده بشه دیگه. این که هر دفعه غیبت کنی و هی اضاف بخوری که کار خودت سخت میشه!
ممنونم امام رضا که رام دادی تو حرمت
حالا این دست من و این همه لطف و کرمن
اومدم امام رضا تا با تو درد دل کنم
دلم رو با مهر تو هر دو تا متصل کنم
ضامن آهو رضا
لاله خوش بو رضا
24 ساعته بدون وقفه فقط و فقط این نوحه رو میذاشت!
حدود پانزدهم و شانزدهم بود که یک عده سرباز جدید اومدن. اینها هم مثل من خدمت کرده بودن و از پادگان مالک اشتر اراک میومدن. ولی آموزشی ما 24 روز طول کشید و آموزشی اینها نزدیک به 45 روز!
ما هیچ روز تعطیلی نداشتیم و به خاطر همین جمعه ها هم میرفتیم سر پست. جمعه ها خدمت به جای 6.5 صبح از 8 صبح شروع میشد و چون نماز جمعه هم بود و هر هفته هم بعد نماز جمعه معمولا راهپیمایی بود و نمازگزاران انزجار خودشون رو از یه چیزی باید به نمایش میذاشتن، ما تا ساعت 2 باید منتظر رفتنشون میشدیم.بعد از ظهر هم همون روال روزهای غیر تعطیل رو داشت و از 4.5 تا 9.5 باید پست میدادیم. منتها روز جمعه دیگه من فلکه آب نبودم و منو میفرستادن چهاراه خسروی که اونجا باید مراقب میبودم که ماشینهای شخصی از لاین ویژه اتوبوس و تاکسی رد نشن. در مجموع پست دادن تو چهارراه خسروی بهتر از فلکه آب بود چون زیاد تو دید نبودم! یکی دو بار هم رفتم چهارراه مقدم که اونجا زیاد حال نمیداد.
یک کار ویژه ای که ما انجام میدادیم و به نظر من زیاد سخت نبود بازو بست کردن بود. یعنی وقتی میدون شلوغ میشد و ترافیک نزدیک به قفل شدن بود ما جلوی خیابون امام رضا می ایستادیم و جلوی ماشینها رو برای حدود یک دقیقه میگرفتیم تا میدون خلوت بشه. وقتی میدون خلوت میشد جاده رو باز میکردیم و وقتی که باز هم میدون شلوغ میشد راه رو می بستیم و این بازوبست معمولا نزدیکهای ظهر انجام میشد.
و اما بشنوید از اینکه بالاخره طلسم حرم نرفتن من شکست؛ من حدود یک ماه تو مشهد خدمت میکردم و با اینکه جامون نزدیک حرم بود ولی هیچ وقت موفق به رفتن به حرم نشده بودم و دلیلش پستهای زیادی بود که داشتم. مادرم هر موقع زنگ میزد ازم میپرسید که حرم رفتی و من هم میگفتم نه! من یک سرباز تک پست بودم و 6 روز باید پست میدادم و یک روز هم تعطیل میبودم ولی چون اومدن من خود به آماده باش عید تمام تعطیلی ها لغو شده بود. بعد از عید هم یکی دو هفته بدون تعطیلی پست دادم تا اینکه یک استوار کادری به نام عروجی بانی خیر شد و زنگ زد به سرهنگ اخروی و دوشنبه رو برام به عنوان روز تعطیل ست کرد. اوین دوشنبه ای که تعطیل بودم صبحش تا ساعت 8 خوابیدم و بعدش بیدار شدم رفتم برای کارهای اداری. بعدش باید برگه مرخصی میگرفتم. اینجا دیگه برخلاف خدمتم تو تهران برای خروج با لباس شخصی نیاز به برگه مرخصی بود. غروب راهی حرم شدم و بالاخره به آرزوی یک ماهم رسیدم. هیچ جای مشهد به اندازه حرم برام جذابیت نداشت. اون روز یکی از بهترین روزهای خدمتم بود.
ساعت 4 بعد از ظهر من به همراه بچه های بخش 2 راه افتادیم سمت فلکه آب. بخش 2 دور حرم رو در بر میگرفت یعنی بخشهایی از خیابان امام رضا، خیابان طبرسی، خیابان شیرازی، خیابان نواب صفوی، خیابان آزادی، کل خیابان اندرزگو، چهار راههای خسروی، دانش، مقدم و شهدا، فلکه های آب و برق و طبرسی و 17 شهریور، زیرگذر حرم و پنج راه و ضلع جنوبی و شمالی بازار امام رضا.
من هیچ شناختی از مشهد نداشتم. از خیابون سناباد اتوبوس واحد شماره 62 رو سوار شدیم و به سمت فلکه آب رفتیم. وقتی رسیدیم هیچ کدوم از سربازها کرایه ندادن! جریان این بود که طبق یک قانون نانوشته سربازهای راهور رایگان از اتوبوس میتونستن استفاده کنند و راننده ها هم به خاطر ابهمتمون چیزی نمیگفتن و ایجا بود که فهمیدم راننده ها ازمون حساب میبرن اساسی! رفتیم سمت کانکسی که کنار میدون و روبروی بازار رضا بود وارد شدیم من نفر آخر بودم. یه دونه ستوان 3 اونجا بود که فرمانده اون شیفت بود و بچه ها همه شون براش احترام گذاشتن در حد سردار! تو ستاد ناجا تهران برای زیر سروان احترام نمیذاشتن ولی اینجا برای ستوان 3 که هم درجه من بود باید راه به راه احترام میذاشتیم!
همه بچه ها درجه دار و افسر لباس راهنمایی و رانندگی یعنی پیراهن سفید، کاپشن مشکی، شلوار سرمه ای و کلاه دژبانی داشتند ولی من همون لابس سبز زیتونی (خیارشوری) به تنم بود. سربازهای صفر هم لباس خیارشوری داشتند. من چون تازه اومده بودم منو فرستادن کانکس پنجراه که مقر فرمانده بخش بود. اونجا فرم پر کردم و بهم یک کاور دادن و یک کلاه هم موقتا بهم دادن تا بعدا برم برای خودم لباس بخرم! اینجا هم خبری از لباس نبود و خودم باید میرفتم لباس میخریدم! این هم شانس ما بود که برای لباس نظامی هم باید هزینه میکردیم!
دوباره برگشتم فلکه آب؛ سربازها دور فلکه آب باید می ایستادن و هیچ فرقی هم بین کسی که دیپلم داره و کسی که فوق لیسانس داره وجود نداشت! همه یک کار مشترک رو باید انجام میدادن. بهم گفتند برو روبروی پارکینگ امام رضا وایستا. من اون موقع گواهینامه نداشتم و شناختی هم از قوانین راهنمایی و رانندگی به اون شکل نداشتم. بهم گفتند نذار هیچ ماشینی دور میدون پارک کنه.
من باید تا 9.5 پست میدادم.نزدیک عید بود و مشهد خیلی شلوغ بود به خصوص فلکه آب که صد متر با حرم بیشتر فاصله نداشت. تعداد ماشینها هم زیاد بودن و من باید با تک تکشون بحث میکردم که برادر اینجا توقف نکن!
خوبی پلیس راهور این بود که میشد موبایل هم با خودت بیاری؛ البته موبایل بدون دوربین عکاسی و استفاده اون سر پست هم ممنوع بود. داخل آسایشگاه هم نباید گوشی میبردیم و دم در باید تحویل میدادیم. ولی بدیش این بود که داشتن سوت و دستکش سفید اجباری بود. داشتن تابلوی دستی که یک طرفش با رنگ قرمز نوشته ایست و طرف دیگه با رنگ سبز نوشته آهسته هم اجباری بود.
تو این روز خیلی از مردم ازم آدرس میپرسیدن ولی من هیچ جای مشهدو بلد نبودم ولی مردم باور نمیکردن که یک پلیس آدرس بلد نیست و میگفتند تو یک پلیس عقده ای هستی که زورت میاد یک آدرس بهمون بدی! حالا اگه میتونی برو ثابت کن که روز اول خدمتته!
این 5 ساعت پست طولانی بالاخره تموم شد و بهم گفتند که میتونی بری. من سوار اتوبوس 62 شدم و رفتم سمت میدون راهنمایی. شب هم غذا یک مدل کتلت داشتیم که طبق رسوم همیشگی بهش میگفتند دمپایی. تو آسایشگاه ساعت 11 خاموشی رو میزدن. روز اول خدمتم تو مشهد که زیاد جالب نبود ولی باید منتظر میموندم ببینم فردا چه اتفاقهایی قراره برام بیفته!