نسیم نی زار

از هرکجای بن بست، راهی به خانه ای هست

نسیم نی زار

از هرکجای بن بست، راهی به خانه ای هست

خاطرات خدمت سربازی

آخرین نظرات

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ماموریت نورورزی سربازان نیروی انتظامی» ثبت شده است

56.. موتور گیری

شنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۶، ۰۷:۲۲ ب.ظ

روزهای چهاردهم و پانزدهم فروردین هم حرم شلوغ بود ولی از روز شانزدهم به بعد دیگه واقعا خلوت شدن رو میشد حس کرد. فقط نیم ساعت قبل نماز ظهر و نماز مغرب شلوغ میشد وقتی هم که نماز تموم میشد به مدت 15-20 دقیقه شلوغ میشد و دوباره وضعیت عادی میشد.:30:

تو همین روزها یک بار جناب سرهنگ اخروی ازم پرسید گواهینامه داری؟ من هم گفتم نه. بعد اخروی بهم گفت که ما میریم استعلام میگیریم که گواهینامه داری یا نه. خدا به دادت برسه اگه راست نگفته باشی. من هم که راستش رو گفته بودم ترسی از محاسبه نداشتم.:3:

همون روز چهاردهم رفتم دنبال گرفتن برگه اشتغال به خدمت؛ اول باید از بخش، نامه میبردم کارگزینی و بعد از اون هم از کارگزینی نامه رو میفرستادم برای سپاه مازندران. ولی چون پروندم هنوز تو ستاد فرماندهی استان خراسان بود اول باید میرفتم پروندم رو از اونجا میاوردم پلیس راهور. رفتم ستاد و طبق معمول اونجا باید برای دژبان دم درشون توضیح میدادم که برگه مرخصی ندارم و این حرفها. رفتم داخل به اون قسمت که پروندم اونجا بود بهشون گفتم پروندم رو میخوام. اونها گفتند تو برو ما خودمون میفرستیم. من که میدونستم فرستادنشون ممکنه خیلی طول بکشه بهشون گفتم که اگه میشه پروندم رو پلمپ کنید بدین خودم ببرم. اول قبول نمیکردن ولی بعدش قبول کردن و ازم رسید گرفتند و پرونده پلمپ رو دادن دستم. پرونده رو بردم کارگزینی و برگه استغال به خدمت رو گرفتم و پست کردم برای برادرم که بره دنبال کارهاش. ولی اون طرف داشتند اسباب کشی میکردن به یک جای دیگه و کارمون رو راه نمی انداختن. بعد 3-4 هفته گفتند این برگه اشتغال به خدمت ایراد داره. 2 تا ایراد مسخره گرفتن که یکیش این بود که پایه خدمتی اسفند 89 باید تبدیل بشه به 89/12/1 و یک ایراد دیگه این بود که من نامه رو برای سپاه زده بودم و اینها میگفتند باید مینوشتی سپاه جهت کسری خدمت!:6: 

بخشنامه جدید مربوط به کسری خدمت سال 90 هم اواخر فروردین اومد که نسبت به سال 89 تقریبا کسری ها نصف شده بود ولی شانسی که ما آوردیم این بود که چون سال 89 اغزام شده بودیم همون بخشنامه 89 رو برامون درنظر میگرفتن.:29:

وقتی دیگه ماموریت نوروزی تموم شد. یک روزی ساعت حدود 9 طرح موتور گیری شروع شد که من هم باید موتور میگرفتم. موتور گرفتن یا همون توقیف موتور متخلف مربوط میشد به راکبان(رانندگان) موتوری که مدارک (یعنی کارت موتور، گواهینامه و بیمه) نداشتن. فقط کافی بود که یکی از این مدارک رو نداشته باشه تا موتورش یک روز توقیف بشه. اگه حرکت نمایشی انجام میداد هم موتورش 3 ماه توقیف میشد. عبور از لاین ویژه اتوبوس، پیاده رو، تابلوی عبور ممنوع و یا خلاف جهت طی کردن مسیر هم باعث توقیف 3 ماهه موتور میشد. اون اوایل نداشتن کلاه ایمنی باعث توقیف نمیشد ولی آخرهای خدمت من، نداشن کلاه ایمنی هم باعث میشد موتور یک هفته توقیف بشه. بعضی موتورها پلاک نداشتن یا پلاکشون قدیمی بود که اون هم یک روز توقیف رو به همراه داشت. البته ما به پیرمردها و اونهایی که همراهشون زن و بچه بود کار نداشتیم و گیرمون به جوونها بود. اگه دقت کنید مشخصه که این توقیف موتور شاید در نگاه اول به ضرر راننده باشه ولی در مجموع به نفع خود مردم و خود رانندست. مثلا اگه راننده ای گواهینامه نداره یک بار بره گواهینامه بگیره تا آخر عمر راحت میشه. یا کسی که بدون بیمه رانندگی میکنه اگه اتفاقی بیفته چه جوری میخواد دیه 200 میلیونی رو بده؟:30:

روز اول موتورگیری واقعا این کار برام خیلی سخت و نامردی به نظر میومد. این که جلوی موتور رو بگیری و رانندش رو پیاده کنی و موتورش رو بفرستی پارکینگ از دید من بی معنی بود و با روحیات من سازگار نبود ولی بچه های دیگه که با تجربه تر بودن راحت موتورها رو توقیف میکردن و راننده بی نوا هم هی بهشون التماس میکرد ولی فایده ای نداشت. به من هم گیر میدادن که موتور بگیر. وی من اصلا کاری با موتورها نداشتم. روز اول زیاد بهم کاری نداشتن ولی بچه های دیگه حدود 20 تا موتور گرفتن. یه دونه نیسان اومد که کارشون بردن موتور به پارکینگ بود و 20 تا موتورو تو نیسان جا دادن! روز دوم هم همون اتفاق تکرار شد و من تو موتور گرفتن همکاری نکردم. تو این روز یه خورده بیشتر بهم تذکر دادن. خلاصه اون روز هم گذشت ولی از روز سوم دیگه فرمانده میدون هم دائم گیر میداد که باید موتور بگیری وگرنه میفرستیمت بازداشتگاه و ... از اون طرف شماره یک (سرهنگ اسماعیلی فرمانده راهور مشهد) هم دائم تو بی سیم میگفت بخش 2 باید بالای 20 تا موتور بگیرید در روز! من دیدم اوضاع کیشمیشیه و مثل اینکه چاره ای نیست جز اینکه من هم تن به گرفتن موتور بدم. اولین موتوری که توقیف کردم این طوری بود که به راننده موتور گفتم مدارک. اون هم مدارک نداشت و اینجوری بود که راننده رو از موتور پیاده کردم و اون رو بردم سمت بقیه موتورهای توقیف شده. راننده هم التماس میکرد ولی من هرچند دلم خیلی براش میسوخت ولی چاره ای نداشتم جر این کار. برای هر موتور توقیفی قبض نوشته میشد و اونو میدادن به راننده تا فرداش بره پارکینگ و کارهای مربوط به ترخیصو انجام بده. اولین موتوری که بردم ارشد میدون که قبضها رو مینوشت کلی تشویقم کرد و من هم بابت تشویقهاش روحیه گرفتم ولی اینکه یک نفر رو گرفتار کردم ناراحت بودم.:14:

  • سرباز

55.. سیزده به در

پنجشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۴۳ ب.ظ

صحنه های رمانتیک دیگه ای که تو همون ایام برام اتفاق افتاد مربوط میشه به زمانی که یک بچه گم شده رو میاوردن داخل کانکس؛ تو این شرایط اون بچه داره گریه میکنه و اون طرف خانوادش هم نگرانه. پس احتیاط شرط عقله و تو این شلوغیها 4 چشمی بچتون رو مراقب باشین که گرفتار نشین. شماره تلفن هم بندازین تو جیب بچه تون تا از این طریق دو سوته باهاتون تماس گرفته بشه و بچتون رو پیدا کنید.(ستوان هستم مشاور خانواده در خدمتتون 24 ساعته). وقتی پدر و مادر، اون بچه رو به هر ترتیبی پیدا میکردن مادره بچه رو بغل میکرد و گریه میکرد!:22:
حتی افراد سن بالا هم گم میشدن! معمولا افراد مسن که حواسشون تو سن بالا سرجاش نبود و یا افراد بی سواد. مثلا یک روز یک خانم حدود 50 ساله هتل خودش رو گم کرده بود و اسم هتل رو هم بلد نبود و هیچ نشونه ای از اونجا نداشت. فارسی هم بلد نبود حرف بزنه و عربی حرف میزد. ما تو خدمتمون بچه های خوزستان زیاد داشتیم که بعضی هاشون عربی هم بلد بودن و از طریق اونها با این خانم حرف میزدیم. خلاصه این خانم هم مشکلش حل شد.:3:
تو خدمت با یک واژه جدید آشنا شدم به نام کاف؛ کاف یعنی راننده! ولی نه از این راننده ها بلکه از اون راننده ها! هر سرهنگی یک دونه ماشین نیروی انتظامی دستش بود(معمولا سمند) که یک سرباز رانندش بود. این سرباز میشد کاف جناب سرهنگ! افسر تصادفات هم کاف داشت. علاوه بر این کاف یک مدل کاف دیگه هم داشتیم؛ این کافها یعنی اینکه سوار یک ماشین میشدیم و بهش میگفتیم فلان مسیر رو برو. بعد ایشون هم مجبور بود که ما رو ببره هر جا که میگیم. کرایه هم نمیدادیم چون زورمون زیاد بود و گردنمون کلفت! کاف رو میشد زد! البته نه اینکه راننده رو بگیریم کتک بزنیم منظور اینه که تو بعضی جاها میومدن میگفتن من تا فلان مسیر کاف زدم و از اونجا به بعد یک کاف دیگه زدم. منظور اینه که ایشون تا یک مسیری با یک ماشین رفتند و سپس پیاده شده و بقیه مسیر را با یک مسیر دیگه پیمودن!:30:
خود من هم چند بار کاف زدم ولی بیشتر مسیرهای کوتاه! مثلا از فلکه آب تا چهار راه خسروی. حتی یک بار به زور جلوی یک ماشین رو گرفتم که منو تو مسیرش میدون راهنمایی پیاده کنه ولی دیدم که رانندش خانمه. بعد بهش گفتم ببخشید اشتباه شده ولی اون خانم گفت شما هم مثل بچه من میمونی بیا سوار شو میرسونم.:8: یا یک بار دیگه که طرف اول فکر کرد میخوام جریمش کنم بهم گفت همین الان اون همکارت منو جریمه کرد. بعد بهش گفتم که مسیرت فلان جا میخوره منو برسونی. با اکراه قبول کرد و اخم هم میکرد برام. تو مسیر هم با یکی پشت خط موبایل دعواش شد. حالا من هم تو این هیری ویری دیگه گفتم درباره استفاده از موبایل بهش تذکر ندم. وقتی من به محل مربوطه رسیدم و پیاده شدم معلوم بود که این آقای کاف داره تو دلش بهمون فحش میده!:12: (این هم از فواید پلیس راهور بودن)
تو روزهای عید 90 دربی هم برگذار شد. درست مثل نوروز 86 که اون موقع هم دربی تو عید برگذار شد. تو این بازی استقلال 1-0 بازی رو برد و گل رو هم برهانی زد. مربی استقلال پرویز مظلومی بود و مربی پرسپولیس علی دایی! البته من این بازی رو ندیدم و فقط 10 دقیقه آخرش رو اون هم از  تلویزیون یک مغازه دیدم!:6:
خیلی روزهای بدی رو تو عید اون سال پشت سر گذاشتم که واقعا اون حالتی و با اون روحیه ضعیف هیچ وقت تو هیچ جای خدمت نبودم. 12 روز اول فرودین برای من 12 سال گذشت و اینو بی اغراق میگم.:6:  ولی روز سیزده به در همه چیز عوض شد. روز دوازدهم یه عده از بچه ها رو فرستادن طرقبه که روز سیزده خیلی شلوغ میشد ولی من بنا به دستور جناب سرهنگ اخروی لازم نبود برم اونجا تا دهنم صاف بشه و باید اون روز هم میرفتم فلکه آب. روز سیزده به یکباره فلکه آب خلوت خلوت شد. از صبح که رفتیم میشد خلوتی رو حس کرد. یک روز آفتابی قشنگ.:22: من بعضی اوقات به این فکر میکردم که الان خانوادم سیزده به در کجا هسنتد ولی در مجموع اصلا اون روز بی روحیه نبودم و بعد از اون مدتی که اومدم اولین بار بود که یک نفس راحت میتونستم بکشم. هر چند نمیشد برم حرم و هنوز تو این 3 هفته موفق به حرم رفتن نشده بودم ولی این دیگه مهم نبود. خیلی از آدرسها رو یاد گرفته بودم و با شرایط هم روز به روز بیشتر عادت میکردم. روز سیزدهم نوروز یکی از بهترین و بی دردسرترین روزهای خدمتم بود. واقعا اون روز فهمیدم که بقیه بخشها که جاهای خلوت تر مشهد هستن چقدر حال میکنن هر روز. فقط بخش 2 بود که این جوری شلوغ بود.:30:

  • سرباز

54.. خاطره غم انگیز

سه شنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۶، ۱۰:۵۲ ب.ظ

اون دروغی که گفته بودم درباره ارشد قبول شدنم خیلی زود بر خلاف انتظارم وسعت پیدا کرد و همه بچه ها با خبر شدن. من خودم اصلا فکرش رو هم نمیکردم به جز یکی دو نفر کسی از این قضیه با خبر بشه ولی حتی این موضوع به گوش فرمانده بخش هم رسیده بود. من هم مجبور شدم این دروغ رو کش بدم چون اگه میفهمیدن دروغ گفتم که وضعم خیلی خراب میشد.  تا پایان خدمتم فرمانده هر موقع میخواست بهم تذکر بده میگفت آقای فوق لیسانس این چه وضعشه؟:6:

تو خدمت ما شماره یک، 2 و 3 داشتیم. شماره یک سرهنگ اسماعیلی فرمانده پلیس راهور مشهد بود. شماره 2 سرهنگ زمانیان بود و شماره 3 هم یک شخص دیگه بود که اسمش رو نمیارم ولی به دایی هم معروف بود. وقتی میگفتن شماره یک از فلکه آب رد شد یعنی سرهنگ اسماعیلی رد شد. در مورد شماره 3 یا همون دایی باید بگم که ایشون وقتی میخواست با یکی حرف بزنه بهش میگفت دایی جان این کارو کنو این دایی جان رو همه جا میگفت. سرهنگ دوم بود و کلا کارش گیر دادن به سربازها بود. البته با بعضی سربازها خوب بود و با بعضی ها هم بد. اسمش رو نمیارم چون قرار نیست چیز مثبتی ازش بنویسم. باشماره 1 و 2 هم برخوردی نداشتم.:30:

پلیس راهور هر چند بستری فراهم کرده بود که دهنمون صاف بشه ولی در کنار انواع بدیها یک خوبی داشت و اون این بود شبها با ما کاری نداشتن و لازم نبود که شب پست بدیم( البته به جز شب سال تحویل). همین باعث میشد لااقل شبها بدون دردسر بگیریم بخوابیم.:2:

شاید خیلی ها فکر کنند که عامل ترافیک راننده هان ولی یکی از علتهای مهم ترافیک چیزی نبود جز عبور عابران پیاده از خیابون. به خاطر همین ما بعضی اوقات نیوجرسی ردیف میکردیم دور میدون تا هیچ عابر پیاده ای از خیابون رد نشه و ماشینها به راحتی رد شن.:30:

تو همین روزهای عید یک روز تو اتوبوس نشسته بودم و رادیوی اتوبوس هم روشن بود و صداش به همه جای اتوبوس میرسید. داشت اخبار پخش میشد و جالب این بود که یکی از خبرها این بود که مسافران مشهد اصلا از پلیس راهور مشهد رضایت نداشتند. اسم خبر رو هم گذاشته بودن ناراحتی زوار از پلیس راهور مشهد! اتفاقا من اون روز تو اتوبوس تنها بودم و تو اون وضعیت همه داشنند منو چپ چپ نگاه میکردن!:23:

این عید همش برای ما آماده باش بود و بس. حتی وقت نمیشد که لباسهای نظامیم رو بشورم چون اگه لباس تا فردا صبح خشک نمیشد گرفتار میشدم. مثلا همون بارانی یا پانچو که بهم داده بودن کثیف بود و یک شستن نیاز داشت و بابت همین از دزبان مرکز تذکر هم گرفته بودم. از اون بدتر این بود که فلکه آب تا حرم فاصله ای نداشت ولی با توجه به ساعتهای زیاد پست، اصلا وقت نمیشد برم حرم. هر موقع زنگ میزدم خونه اونها میپرسیدن حرم رفتی و من میگفتم نه که باعث تعجبشون میشد!straight face

و اما یک خاطره بد تعریف کنم که بعد اون احساساتم بر من غلبه کرد و من هم با این یال و کوپال اشکم در اومد!!!:16: یک مادر و پسرش بودن تو پیاده رو که این پسره عقب مانده ذهنی بود. پسره شیطنت میکرد و مادره بنده خدا هم مجبور بود جمعش کنه! این وسط نمیدونم چی شد که یکهو دیدم پسره شروع کرد به زدن سیلی و هول دادن مادرش. همه مردم پیاده رو متوجه این دعوا شدن. مادر بنده خدا هم هی چادرش رو جمع میکرد و خجالت زده بود از این رفتار بچش. بعد هم مردم اون پسره رو بردن یک گوشه و دعوا رو جمع کردن. من خیلی دلم برای مادره سوخت چون بنده خدا هم باید تا آخر عمرش مراقبت میکرد از کسی که عقل درست و حسابی نداره و هم از دستش کتک میخورد.:33: هنوز هم وقتی تصویر اون مادره که خودشو زیر چک و لگد پسرش جمع میکرد حس بد و غم انگیزی بهم دست میده.:33: به خصوص که اون موقع سرباز بودم و هیچ سربازی نیست که دلتنگ مادرش نباشه. این صحنه غم انگیز ترین صحنه ای بود که در حین خدمتم دیدم.:33:

  • سرباز

53.. تحویل سال 1390

دوشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۶، ۰۸:۰۵ ب.ظ

روزهای اول من هم رفتم لباس خریدم و از لباس خیارشوری به لباس راهور تغییر تیپ دادم. تیپ راهور هم همه تون دیدید دیگه لباس سفید، شلوار سرمه ای با یک نوار آبی آسمونی (برای وظیفه ها)، کفش سیاه، دستکش سفید، سوت و کلاه دژبانی قرمز و کاپشن مشکی که من البته کاپشن مشکی نخریدم چون بهار نزدیک بود.  خلاصه بابت لباس خدمت هم کلی پول پیاده شدم. محل فروش لباسهای نظامی تو مشهد چهارراه لشگره. برای خرید لباس که رفته بودم کلی لفت دادم چون از پست دادن بهتر بود. وقتی برگشتم فرمانده میدون بهم گفت کجا بودی چرا دیر کردی؟ من هم گفتم دوختن نوار آبی به شلوار و ساختن اتیکت طول کشید و تقصیر من نیست. یک پانچو (بارانی) سفید هم بعدها خود پاسگاه بهم دادن که کثیف بود و برای من هم گشاد بود و تو تنم زار میزد به شکلی که هیکل ورزشی و روی فرم من رو تبدیل به پیرمرد عصا به دست کرده بود! نمیدونید که راکی باشی و تبدیل بشی به گوژپشت نتردام چقدرررررررررر تلخه!:26:

من اون روزها خیلی روحیم خراب بود و اصلا حضم نکرده بودم که روزی 12 ساعت پست یعنی چی و اینو ظلم در حق یک سرباز میدونستم. بدترین روزهای خدمتم همین روزها بود. تو همین روزها برادرم یک موبایل و سیم کارتم رو هم از طریق دوستش که برای مسافرت به مشهد اومده بود بهم رسوند که از این نظر خیلی خوب شد هرچند سر پست نمیشد ازش استفاده کرد و داخل آسایشگاه هم نباید برده میشد.:30:

و اما تحویل سال 1390 هم اگه برای همه لحظه خوبی باشه برای سرباز چیزی جز دردسر نیست! اولا این که آماده باش مطلق بودیم! تحویل سال حدود ساعت 4 صبح بود و ما از صبح روز قبلش تا فردا صبحش یعنی بیش از 24 ساعت سر پست بودیم! اون شب منو گذاشتن ورودی ضلع جنوبی امام رضا که اجازه ندم موتوری رد بشه. یکی دو بار تعداد موتوری ها زیاد شد بعضی از موتوریها رد شدن. از اون طرف یک سرباز ثامن هم اونجا بود که هی غر میزد که چرا رد شد و از این حرفها. از این طرف هم فرمانده بخش داشت رد میشد این سرباز ثامن رفت پیشش حسابی زیرآب منو زد! فرمانده هم اومد سمت من با اخم چند تا تذکر بهم داد و خط و نشون کشید! وقتی فرمانده رفت من رفتم به اون سرباز ثامن گفتم که چرا منو پیش فرماندم خراب کردی؟ اون نامرد هم گفت خوب کاری کردم!straight face  (البته بعدها ازم عذرخواهی کرد):25:

هر چی از شب میگذشت تعداد وسایل نقلیه کمتر میشد و تعداد آدمها بیشتر میشد که این به نفع ما بود. ساعت 12 شب من دیدم تو این شلوغی بهترین موقعه که جیم بزنم و برم بخوابم. همون اطراف کلانتری امام رضا بود که بچه های راهور بعضی اوقات میرفتن تو نمازخونش میخوابیدن. من هم رفتم اونجا. 3-4 ساعتی خوابیدم وقتی بیدار شدم از لحظه تحویل سال گذشته بود. جمعیت بسیار زیادی داخل حرم و بیرون حرم جمع شده بودن. دور فلکه آب هم کلی آدم جمع شده بودن. فردا صبحش برگشتم آسایشگاه و اونجا هم تا ظهر خوابیدم. اون روز ناهار سبزی پلو با ماهی داشتیم.:29:

من چون جدید اومده بودم روزهای اول آمارمو زیاد نداشتن به خاطر همین من فردا صبحش هم سر پست نرفتم. ولی این دفعه لو رفتم و پستم رو به مقابل پاسگاه تغییر دادن یعنی جایی که جلوی چشمشون بودم! البته این اتفاق برای من هم خوب شد چون اونجا برای اولین بار حس مفید بودن تو خدمت بهم دست داد.:29:

در سومین یا چهارمین روز عید بود که یکی از بچه ها خدمتش تموم شد و من واقعا بهش حسودی میکردم! اون حالا میتونست بقیه عید رو با خیال راحت بره حالشو ببره ولی ما اینجا اصلا تصویری از عید نداشتیم و فقط پست میدادیم و آماده باش بودیم. نه تنها اون سرباز که خدمتش تموم شده بود بلکه اصلا به همه زاائرهای امام رضا حسودی میکردم. اینکه اونها لباس شخصی دارن و من لباس نظامی، اینکه اونها راحت میتونند برن حرم و بازار ولی من تحت فرمان هستم و کاری نمیتونستم بکنم، اینکه اونها عید داشتن و ما نداشتیم و... حس خوبی بهم نمیداد!:33:

اشتباه بزرگی که من مرتکب شده بودم این بود که قبل از شروع خدمت تکلیف کسری خدمتم رو مشخص نکرده بودم و حالا در حین خدمت باید میرفتم دنبالش. اصلا هم معلوم نبود چند ماه کسری دارم و بلاتکلیف بودم که خدمتم کی تموم میشه. کسری  خدمت شامل کسری خدمت بسیج و کسری خدمت رزمندگی پدر میشد. طبق روال سال 1389 به ازای هر ماه سابقه جبهه پدر 18 روز کسری خدمت به پسرش میرسید و پدر من حدود 4 ماه سابقه جبهه داشت که میشد 72 روز کسری خدمت. اون سالها خدمت برای لیسانسه ها 17 ماه بود و من حدود 2.5 ماه کسری خدمت داشتم. سابقه خدمت قبلیم هم در سال 85-86 هم باید کسر میشد و در مجموع زیاد از خدمتم باقی نمونده بود. ولی اولا که کسری خدمت رزمندگی باید به تایید سپاه مازندران میرسید و دوما میزان کسری خدمت هر سال عوض میشد و در سال 1390 ممکن بود کسری خدمت کمتر بشه. بخشنامه جدید هم اینجوری نبود که همون پنجم فروردین بیاد. دو ماه طول میکشید که بخشنامه سال جدبد بیاد و این یعنی بلاتکلیفی من تا 2 ماه ادامه دار می شد.straight face

برای گرفتن کسری خدمت اولین قدم هم این بود که برگه اشتغال به خدمت میگرفتم برای سپاه که اینجا  هم چند تا مشکل داشتم. یکیش این بود که برگه اشتغال به خدمت باید عکسدار باشه و من عکس نداشتم. حالا این هیچی مشکل مهمتر این بود که من دائما سر پست بودم و نمیتونستم برم کارگزینی برای برگه اشتغال به خدمت اقدام کنم به خصوص من که یکی دوبار جیم زده بودم و لو رفته بودم. هیچ راهی به ذهنم نرسید جز یک راه شیطانی!:32: دیدم تنها راه چاره اینه که به دروغ بگم فوق لیسانس دانشگاه شهید بهشتی تهران قبول شدم و باید برم کارگزینی برای انجام کارهای ثبت نام!:32: به وسیله این دروغ درجا بهم اجازه دادن که برم دنبال کارهای دانشگاه! اول یک عکس با لباس نظامی گرفتم و بعد رفتم سمت کارگزینی میدون راهنمایی. توکارگزینی بهم گفتند چون هنوز پرونده آموزشیت نیومده برگه اشتغال به خدمت نمیدیم!:14:

اون روز اول مشهد که ستاد استان رضوی رفته بودم تا تکلیف محل خدمتم روشن بشه، پرونده آموزشی به شکل پلمپ تو دست من بود و اون پرونده رو همونجا تحویل دادم. اشتباه دیگه من این بود که بعد اینکه محل خدمتم پلیس راهور مشخص شد باید همونجا پرونده رو از اونها میگرفتم و به شکل پلمپ میبردم برای کارگزینی پلیس راهور ولی از اونجایی که این کارو نکرده بودم مجددا باید میرفتم ستاد استان خراسان رضوی دنبال پرونده خودم! رفتم ستاد اونجا دژبان دم در گیر داد برگه مرخصیت کو؟ من هم گفتم که پلیس راهورم و تو سطح شهر داریم پست میدیم و احتیاجی به برگه مرخصی نداریم. اولش قبول نمیکرد ولی بعدش بی خیال شد و اجازه داد برم داخل ستاد. داخل ستاد مسئولی که پروندم دستش بود نبود و بعد از عید میومد و این گونه بود که من باید منتظر میموندم عید تموم شه تا مراحل گرفتن یک برگه اشتغال به خدمت ناقابل رو انجام بدم.:6:

تو همون روزها یک بار که حموم رفته بودم حوله رو پهن کردم روی میله تخت و بعد رفتم سر پست؛ وقتی برگشتم دیدم حوله نیست! داستان این بود که آویزون کردن حوله به میله تخت ممنوع بود و من از این قانون خبر نداشتم. اون سربازی هم که آسایشگاه رو تمیز میکرد حوله برداشت برد تحویل مسئول خوابگاه داد. میشد حوله رو پس گرفت ولی باید تو وقت اداری میرفتم سراغ اون سربازه و من هم که همیشه سر پست بودم و هر موقع پستم تموم میشد ساعت اداری هم تموم میشد! این جوری بود که تو این روزهای نحس یه دونه حوله هم تلفات دادم!straight face
 

قسمت بعد

قسمت قبل

قسمت اول

  • سرباز

47.. امتحان تیراندازی

جمعه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۴۹ ب.ظ

مشکلی که ما خدمت کرده ها داشتیم این بود که معلوم نیود چه زمانی ترخیص میشیم و بلاتکلیف بودیم. چندین بار اومدن تو آسایشگاه اسممون رو نوشتن و یکی دو بار هم رفتیم کارگزینی ولی چیز خاصی اتفاق نیفتاد. فکر میکنم حدود هفدهم یا هجدهم اسفند بود که بعد از صبحگاه همه خدمت کرده های همه گروهانها رو جدا کردن و ما رو بردن جلوی اسلحه خونه. البته همه خدمت کرده هایی که بیش از 60 روز خدمت قبلی داشتند اونهایی که خدمت قبلیشون کمتر از 60 روز بود باید دوره آموزشی رو کامل میگذروندن. اونجا بهمون گفتند که باید برید میدون تیر برای تیراندازی. برای ما خدمت کرده ها یک آزمون تیراندازی با کلت رو در نظر گرفته بودن و یک آزمون تستی از کتابچه دانستنیهای سرباز.:3:
سوار اتوبوس شدیم و یک مسیر رو طی کردیم تا رسیدیم به میدون تیر؛ حدود 20 دقیقه الی 25 دقیقه توی راه بودیم. توی مرزن آباد خودمون پیاده باید میرفتیم میدون تیر ولی اینجا به دلیل فاصله زیاد با اتوبوس میرفتیم (پادگان داخل شهر بود و میدون تیر خارج از شهر). وقتی اونجا رسیدیم یک گروهان دیگه قبل ما رسیده بودن و قرار بود اول اونها نیراندازی کنند بعد ما. البته اونها با کلاش تیر اندازی میکردن.
موقعی که اونها میخواستند تیراندازی کنند ما رفتیم یه گوشه و کتابچه دانستنیهای عمومی سرباز رو خوندیم تا برای امتحان تئوری آماده بشیم که در این حین یکی از اون خدمت کرده ها اتیکت فامیلیم رو دید و کنجکاو شد. صدام کرد و بعد مشخص شد که همشهری هستیم و جالب اینکه فامیل دور هم میشدیم! اون فوق لیسانس و متاهل بود و 2 ماه سابقه خدمت داشت.:11:
 موقع تیراندازی اون گروهان  40 نفر میرفتند به شکل درازکش و روبروی هر سیبل 2 نفر قرار میگرفت که یکی تیراندازی میکرد و اون یکی هم مسئول جمع آوری پوکه های فشنگ بود که از تفنگ خارج میشد. ردیف آخر جوری بود که 17 نفر بیشتر نمونده بودن و از ما خدمت کرده ها خواستند که مسئول جمع آوری پوکه های این 17 نفر بشیم. من رفتم کنار یکی از اون 17 نفر؛ باید کلاه رو جوری کنار اسلحه میگرفتیم که پوکه بخوره به داخل کلاه و پخش و پلا نشه. همین کار رو هم با توجه به تجربیاتی که داشتم خیلی خوب انجام دادم به شکلی که عین 15 تا فشنگ افتاد بغل دستمون!:30:
بعد از اون گروهان نوبت ما شد. افسر میدون تیر یک ستوان 3 بود بچه گیلان که همون اول گفت چون شما خدمت کرده این سر نمره هواتون رو دارم. 10 تا تیر بهمون دادن از فاصله فکر کنم 7 یا 8 متری. فرمان به تفنگ و آتش رو صادر کرد و اینگون تیراندازی کردیم و نمره من شد 78 که نمره بدی نبود ولی تو اون جمع یکی از کمترین نمره ها بود! بعد از این مرحله هم با اتوبوس برگشتیم پادگان.:30:
فردا صبح کلاس حفاظت اطلاعات با کل گروهان خودمون رفتیم که چند تا فیلم بهمون نشون دادن که مثلا توی پاسگاهی توی کویرهای سیستان چون نگهبان خوابش برده بود، گروه ریگی بهشون حمله کرده بودن و همه رو شهید کرده بودن! خیلی صحنه تلخی بود! بعد رفتیم کلاس تربیت بدنی که خیلی کلاس سختی بود و همه جوره نفسمون رو در آورد. چرا من که حق آب و گل داشتم باید یک همچین کلاس مزخرفی رو شرکت میکردم؟
تو همون روزها اعلام کردن که با توجه به نزدیکی عید کل سربازها یا همون فراگیرها باید اعزام بشن به ماموریت. ما رو بردن داخل نمازخونه و کار با باتوم رو یاد دادن و یکسری آموزشها رو دادن و درباره وضعیت نماز شکسته و ... توضیح دادن. یکسری از سربازها خوشحال بودن ولی من به عنوان کسی که تجربه ماموریت نوروزی داشتم خوب میدونستم که ماموریت جای عشق و حال نیست و همون پادگان خیلی بهتر از ماموریت نوروزیه. فقط کافیه که به خاطرات قبلی من مربوط به کلانتری ماهدشت کرج برگردید تا همه چجیز دستتون بیاد. در کل هر کی از من درباره ماموریت نوروزی سوال میکرد من حسابی تبلیغ منفی میکردم ولی خیلی هاشون باور نمیکردن! البته اینو بگم که من قبل از عید ترخیص میشدم و ماموریت نوروزی این دوره مربوط به ما نمیشد. (درباره سرنوشت این ماموریت نوروزی با این که خود پادگان چند بار به سربازها اعلام کرده بود که ماموریت قطعیه ولی در نهایت در آخرین لحظات ماموریت لغو شد و دوستان یه چند روز از عید رو به مرخصی رفتند.):4:

  • سرباز