نسیم نی زار

از هرکجای بن بست، راهی به خانه ای هست

نسیم نی زار

از هرکجای بن بست، راهی به خانه ای هست

خاطرات خدمت سربازی

آخرین نظرات

34.. بازیگر سریال پژمان

چهارشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۴۱ ب.ظ


تو اتاق بایگانی پایور که من بودم 3 نفر دیگه هم بودن که یکیشون کادری بود و درجش هم استوار 2 بود یعنی یک درجه از ما پایینتر بود ولی در عمل رئیس ما بود و اسمش هم بابایی بود!(اسم فرمانده گروهان ما هم بابایی بود ولی اون ستوان 1 بود) 2 تای دیگه استوار یکم وظیفه بودن که شما فرض کنید اسمشون امیر و محمود بود. هر 2 بچه تهران بودن هرچند اصالتا محمود ارومیه ای بود و امیر هم ساوه ای. روزهایی که نه سرهنگ اقبال بود و نه بابایی خیلی بهمون خوش میگذشت چون عملا کاری نداشتیم و برای هم جوک میگفتیم. روز اول امیر بهم گفت که اینجا اصلا سرعت مهم نیست فقط دقت مهمه. من هم بهش گفتم خیالت راحت سرعت که عمرا ندارم ولی دقتو سعی میکنم داشته باشم.:18: نکته دیگه ای که امیر بهم گفت این بود که کادریها کارشون به ما گیره به خاطر همین هوای ما رو دارن و ما بینشون برش داریم. یک چیز مهم دیگه که امیر بهم گفت این بود که موقعی که بیکار نشستی پشت صندلی الکی 4-5 تا پرونده بذار روی میز و حفظ ظاهر کن به شکلی که هر کی میاد فکر کنه که شدیدا مشغول کاری!:30:

در طول چند ماهی که اونجا بودم چند نفر دیگه هم وارد اتاق ما شدن که همشون استوار وظیفه بودن و همه شون هم تهران مینشتند. یکیش 2-3 روز بیشتر با ما نبود و بعدش رفت آماد. 2 تای دیگه هم آخرین روزهای خدمت من اومدن که خیلی بچه مثبت و حرف گوش کن بودن و بعد از رفتن من همونجا موندگار شدن و راه منو ادامه دادن!:30:

امیر 2 ماه بیشتر از محمود سابقه خدمت داشت و همیشه همینو میکوبید سرش. خلاصه اینکه خیلی باهاش کل داشت. به خاطر همین 2 ماه بیشتر همیشه بهش میگفت آشخوری! اونها 20 ماه باید خدمت میکردن ولی من به خاطر قبولی دانشگاه باید زودتر از اونجا میرفتم ولی از این قضیه فقط امیر خبر داشت.:30:

اون زمان باشگاه پاس تهران هم مال نیروی انتظامی بود و بازیکنای سربازش هم میومدن از کارگزینی ما کارت پایان خدمت میگرفتن. قبل از اومدن من جواد نکونام کارت پایان خدمت گرفته بود و زمانی که من بودم هم پژمان جمشیدی! پژمان الان بیشتر به خاطر سریال پژمان معروف شده.



قسمت بعد

قسمت قبل

قسمت اول

  • سرباز

33.. فیشهای نجومی!

يكشنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۵، ۰۸:۳۱ ب.ظ

و اما بشنوید از اولین حقوقی که دریافت کردم. ما بابت 2 ماه آموزشی حدود 20000 تومان حقوق گرفتیم. و بابت هر ماه تو یگان خدمتی هم 23 تومان به ما که استوا یکم بودیم حقوق میدادن و به سربازهای صفر هم فکر کنم 12-13 تومان حقوق میدادن. حقوق رو از بانک قوامینی که داخل خود پادگان داشت میگرفتیم که این بانک پادگان همیشه شلوغ بود. (البته از بانکهای قوامین داخل شهرهای مختلف هم میشد حقوق گرفت) .در ابتدا فیش حقوقی رو از امور مالی پادگان میگرفتیم و بعدش هر موقع که وقت داشتیم میرفتیم سراغ بانک قوامین. البته اکثر بچه ها همون روزی که فیشو میگرفتن میرفتند برای دریافتش ولی بعضی ها هم 3-4 تا فیش رو جمع میکردن و یکدفعه یک پول قلمبه میگرفتن.:30:
اولین بار که رفتم برای گرفتن حقوق ازم کارت شناسایی خواست و من هم کارت تردد پادگان رو نشون دادم ولی متصدی بانک قبول نکرد! گفت کارت شناسایی معتبر میخوام (کارت ملی، شناسنامه، کارت پایان خدمت، گواهینامه راهنمایی و رانندگی و گذرنامه کارتهای شناسایی معتبر هستند). از من اصرار و از اون انکار. میگفت با این کارت بری کلوپ بهت فیلم هم کرایه نمیدن چه برسه به حقوق! خلاصه دست خالی از بانک خارج شدم! ولی دفعه بعدش با توپ پر رفتم و انواع کارت شناسایی همراهم بود. موقع دریافت حقوق یک دفترچه بهم دادن که شبیه برگه رسید بود و بعد حقوق رو دادن بهم. یک سرباز صفر بود که نیروی خود بانک بود و خیلی بد با بچه ها صحبت میکرد. یک غرور و نگاه از بالا به پایین به بقیه داشت.:6: من زیاد باهاش حال نمیکردم هر چند که زیاد هم کارم بهش نمیفتاد. (اینو داشته باشید که بعدا یه جا باهش کار داریم):30:
من زیاد حال و حوصله واکس زدن پوتین رو نداشتم؛ ولی توی اتاقمون تو کارگزینی وسایل واکس بود و صبحها یک فرچه میکشیدم. یعنی بعد خودن صبحانه میرفتم وسایلمو میذاشتم توی اتاق و بعد کفشو فرچه میکشیدم و آخرش هم میرفتم صبحگاه. یک بار مشغول واکس زدن بودم که دیدم یه نفر اومد تو اتاق! از همون زیر نگاه کردم دیدم شلوارش شلوار کادریهاست! فکر کردم هم اتاقیمه ولی وقتی سرمو آوردم بالا دیدم سرهنگ اقباله! هیچ وقت قبل صبحگاه فرمانده تو اتاقمون نمیومد ولی اون روز اومده بود! یه خورده غر زد که مگه اتاق جای واکس زدنه و اینها! بهم گفت دفعه بعد 48 ساعت میچپونمت تو بازداشتگاه و بعد از اتاق رفت بیرون. خلاصه یک امتیاز منفی تو کارنامم ثبت شد!:33:
یک اتفاقی که بعضی اوقات میفتاد این بود که نامه اقدام فوری برامون میومد و من باید همون موقع تو کل پادگان این نامه پخش میکردم. چند بار مثلا ساعت 1.5 نامه اقدام فوری میاوردن و من باید همون موقع تو کل پادگان پخش میکردم و نیم ساعت هم بیشتر به پایان وقت اداری نمونده بود که با سرعت ببر نامه ها رو میرسوندم.:3:(البته کادریها 1.5 کارشون تموم میشد)

  • سرباز

32.. مرخصی

جمعه, ۸ بهمن ۱۳۹۵، ۰۸:۳۲ ب.ظ

امتیازی که داشتیم این بود که کارمون اداری بود به همین خاطر روزهای تعطیل برامون لحاظ میشد.:29: به خاطر همین تو تقویم نگاه کردم و دنبال تعطیلی میگشتم تا مرخصی بگیرم. یک تعطیلی 14 و 15 خرداد بود که روز دوشنبه و سه شنبه وسط هفته بود که راست کار من بود. چون فقط کافی بود چهارشنبه و پنجشنبه رو مرخصی بگیرم از اون طرف دونشبه و سه شنبه و جمعه هم که تعطیل رسمی بود و کلا با 2 روز مرخصی 5 روز به تعطیلات میرفتم. فرمانده تو مرخصی دادن زیاد سختگیری نمیکرد هزچند مرخصی تشویقی هم نمیداد ولی مرخصی استحقاقی رو راحت میداد. علی هم شنبه و یکشنبه همون هفته رو مرخصی گرفت که برای اون هم 5 روز استراحت لحاظ میشد.
روز یکشنبه ساعت 2 تعطیل شدم و با لباس نظامی رفتم سمت ترمینال شرق توی تهرانپارس. چون لباس نظامی داشتم باید حواسم جمع بود که دژبانها رو بپیچونم چون حوصله گیر دادنشون رو نداشتم. کلا اگه همه چیز سرباز هم تکمیله باز هم بهتره که باهاشون مواجه نشی. دژبانها هم که همه جا بودن؛ میدون ونک، میدون ولی عصر، چهارراه ولی عصر، میدون امام حسین و داخل خود ترمینال! البته من همه رو پیچوندم!:29:
وارد ترمینال شدم و دیدم هیچ بلیطی موجود نیست!:16: فکر اینجاشو نکرده بودم چون معمولا توی ترمینال همیشه بلیط برای اتوبوسهای مازندران هست! ترمینال خیلی شلوغ بود. چون دو روز تعطیل بود همه داشتند میرفتند شمال! گفتم حالا چی کار کنم؟ تا 7-8 شب توی ترمینال بودم و با چند تا سرباز دیگه که مال ارتش و وزارت دفاع بودن شدیدا دنبال اتوبوس بودیم. حتی توی بوفه هم جا پیدا نمیشد! جالب اینکه توی همین اوضاع یکی از بچه های اکیپمون تو آموزشی رو دیدم.:25: اون کرج خدمت میکرد و اوضاع خدمتش این بود که آجودان شده بود.
تو همین اوضاع ما دائم به راننده های اتوبوس التماس و خواهش میکردیم که به ما هم یه جایی بدن. یکی از راننده ها راضی شد که با قیمت 8 تومان ما رو تو اتوبوس جا بده ولی صندلی خالی وجود نداشت و من کف اتوبوس نشستم (قیمت بلیط 4 تومان بود و ما دوبله پول دادیم و کف اتوبوس نشستیم)! توی مسیر هم به قدری ترافیک بود که یک مسیر 6 ساعته رو 12 ساعته طی کردیم!:33:
بعد از پایان مرخصی جمعه شب هم ساعت 11 بلیط گرفتم برای برگشتن ولی از بخت بد اون اتوبوس مسافرتش لغو شد و من موندم که چی کار کنم که قبل ساعت 6.5 تهران باشم؟ به زخمت یک راننده اتوبوس راضی شد منو سوار کنه و من باز هم کف اتوبوس نشستم! و باز هم ترافیک بود.:33:
کلا من توی چند باری که مرخصی رفتم همیشه همین مشکل رفتن و برگشتن رو داشتم! آهای اونهایی که از صندلی های اتوبوس بیزارید آیا تا به حال کف اتوبوس نشستین که قدر اون صندلی رو بدونید؟ :30:



  • سرباز

31.. جلب اعتماد فرمانده به صورت کامل!

دوشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۱۳ ب.ظ

دیگه علاوه بر کارت تردد و کارت خوابگاه لباس شخصیم هم اومده بود و من راحت میتونستم برم بیرون.:29: یکی از جاهایی که چند بار رفتم استادیوم آزادی برای دیدن فوتبال بود. اون موقع دنیزلی سرمربی پرسپولیس بود و تو دور برد بود. اولین باری که استادیوم رفتم مربوط به بازی پرسپولیس و ذوب آهن بود. بلیط طبقه بالا 500 تومان بود و بلیط طبقه پایین 1000 تومان و جایگاه ویژه 2000 تومان که البته من چند بار با لباس نظامی رفتم و چون سرباز بودم  و اونهایی که بلیط میگرفت هم عین خودم سرباز بودن مجانی رفتم و فوتبال رو دیدم. فصل بعد هم اولین بازی پرسپولیس افشین قطبی در استادیوم آزادی مقابل پگاه رو از نزدیک دیدم. چیزی که من خیلی خوشم میومد این بود که قبل رفتن به استادیوم و نزدیکهای ورزشگاه صدای تماشاگرهای داخل استادیوم میومد که خیلی جالب بود. بعد بازی هم که بیرون استادیوم جشن میگرفتن و میزدن و میرقصیدن. کلا دیدن فوتبال تو ورزشگاه یک لطف دیگه ای داشت.:3:
برگردیم به رژه! من دیگه تو رژه رفتن حرفه ای شده بودم و کارم درست بود. اون روزهایی که باید میرفتیم ورزش صبحگاهی هم، یک مسیری رو باید از میدان صبحگاه قرارگاه تا میدان صبحگاه اصلی ستاد بدو رو میرفتیم که چون کسی بالا سرمون نبود کلی تو مسیر بچه ها مسخره بازی در میاوردن و  میخندیدیم! یک سربازی بود که دعای سر صبحگاه رو واقعا عالی میخوند و صداش در حد رادیو بود! بعضی روزها هم بعد صبحگاه ما رو میبردن نمازخونه و جلسه توجیهی ضد اعتیاد برامون میذاشتن. اون موقع تو پادگان بحث اینکه چند تا سرباز معتاد وضعشون خرابه زیاد بود. حتی یکی از سربازها رو هنگام تزریق به سرش گرفته بودن!:31:
از اونجایی که فرمانده کارگزینی روزهای اول ما رو داشت تست میزد من هم چند تا حرکت اداری خفن براش زدم و توجه و اعتمادش رو به شکل نسبی جلب کردم.:25: ناگفته نماند که چند بار سوتی هم دادم که اعتمادش رو کاهش دادم. احترام نظامی هم که لذتش برای من در شل و ول بودن بود که خود به خود سلب اعتماد میکرد ولی در مجموع نظر فرمانده نسبت به من مثبت بود!:30::19::29:


  • سرباز

30.. نمایشگاه کتاب

جمعه, ۱ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۰۵ ب.ظ

برای بردن نامه باید بخشهای مختلف پادگان رو یاد میگرفتم. بخشهای مختلفی مثل آماد، معاونت عملیات، معاونت آموزش، عقیدتی، مهندسی، بهداری، حفاظت، انتظامات، بازرسی، مقررات، نیروی انسانی کل(ما خودمون هم تو نیروی انسانی بودیم ولی نیروی انسانی پشتیبانی و قرارگاه که ما توش بودیم با نیروی انسانی کل فرق میکرد)، معاونت مالی و ...
توی پادگان داشتم برای خودم میرفتم که یه دونه ستوان 3 داشت رد میشد که براش احترام گذاشتم بعد از این ماجرا یک سربازی که صحنه رو دیده بود بهم گفت تازه اومدی؟ من هم گفتم آره چطور مگه؟ گفت :اینجا اینقدر سرهنگ و سرگرد و سردار زیاده، برای زیر سروان احترام نظامی نمیزارن!:6:
و اما غذا؛ برای صبحانه قبل از صبحگاه یعنی ساعت 6 میرفتیم سالن غذا خوری و بعد از صبحانه میرفتیم وسایلمون رو میذاشتیم تو اتاق و بعد هم ساعت 6:30 باید تو میدون صبحگاه حاضر بودیم. برای ناهار روزهایی که مداومت باید میموندیم ساعت 2 میرفتین ناهار و بعد ناهار دوباره برمیگشتم تو اتاقمون ولی اگه مداومت نداشتیم بعد ناهار میرفتیم آسایشگاه. شام هم به گمونم ساعت  8 میدادن. ساعت 9:30 هم خاموشی داشتیم و باید میخوابیدم. هر شب هم دو نفر باید پست میدادن تو آسایشگاه که من هم که تازه وارد بودم همون هفته اول برام پست گذاشتن.:31:
توی هفته اول کارت تردد و کارت خوابگاه و غذا رو هم گرفتم ولی چون لباس شخصی نداشتم بیرون از پادگان نرفتم! خیلی چیزها رو یاد گرفتم و به شرایط کم کم عادت داشتم میکردم. اون هفته نمایشگاه کتاب برقرار بود و من بدم نمی اومد که برم. وقتی روز جمعه شد از یکی از بچه ها شلوار قرض گرفتم و رفتم نمایشگاه که توی مصلی دایر بود. همون هفته علی هم رفت مرخصی و من بهش سپردم که برام لباس شخصی بیاره و اینجوری بود که مشکل لباس شخصی من حل شد.:3:


  • سرباز

29.. صبحگاه ستاد

دوشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۵، ۰۸:۲۵ ب.ظ

با توجه به اتفاقهایی که سر بیرون رفتنم افتاده بود دیگه نمیصرفید که بیرون از پادگان برم به خاطر همین پنج شنبه و جمعه تو پادگان موندم. همه اینها به خاطر اشتباهم بود که لباس شخصی نیاورده بودم که اگه آورده بودم راحت بدون اینکه نگران دژبان کل باشم راحت میتونستم از پادگان برم بیرون.
شنبه صبح فرا رسید که اولین روز کاری جدی من تو ستاد بود. روال ستاد این بود که صبحها باید میرفتیم صبحگاه و شنبه ها هم صبحگاه مشترک بود یعنی کل پرسنل ستاد توی میدون اصلی صبحگاه ستاد برای این مراسم جمع میشدن و بعد اون هم رژه باید میرفتیم! در بقیه روزها هم فقط سربازهای پشتیبانی و قرارگاه (که کارگزینی هم جزئی ازش بود) باید در میدون صبحگاه خود قرارگاه صبحگاه و رژه میرفتیم و روز پنجشنبه هم صبحگاه برای کل پرسنل وظیفه و کادر قرارگاه بود. روزهای یکشنبه و سه شنبه بعد صبحگاه رژه نداشتیم و باید بعد صبحگاه ورزش میکردیم! من قبلا هم گفته بودم که اصلا مشکلی با صبحگاه نداشتم و خوشم هم میومد.
صبحگاه ستاد خیلی قشنگ تر و رسمی تر از صبحگاه آموزشی بود. گروه موزیک ستاد شامل 80-90 تا دژبان بود و انواع سازهای بادی توش وجود داشت و واقعا اجراشون خیلی قشنگ بود این در حالیه که تو صبحگاه آموزشی نهایت 10 نفر تو گروه موزیک بودن. فرق بعدی این بود که نهایت درجه ای که توی آموزشی وجود داشت سرهنگ تمام بود ولی اینجا پر بود از سردار! فرمانده میدان صبحگاه هم سردار بود. وقتی اومد گفت میدان درود یهو دیدم که همه جواب دادن درود سردار در حالی که تو آموزشی چون سرهنگ فرمانده میدان بود جواب میدادیم درود جناب! تو صلوات هم برخلاف آموزشی اینجا خبری از «و اجل فرجهم» نبود. کنار فرمانده میدون هم چند سردار دیگه از جمله سردار عصار فرمانده کل دوره های آموزشی کشور حضور داشتند.
مهمترین بخش صبحگاه حضور و غیابش بود و هر روز باید حاضری میزدیم! در کل خیلی خوشم اومد از مراسم صبحگاهشون و به خصوص دژبان موزیکی که حتی موسیقی اختصاصی برای شروع رژه داشت. البته چون من روز اولم بود دیگه رژه نرفتم و یک گوشه ایستادم و نظاره گر بود.
بعد صبحگاه راهی کارگزینی شدم و همون کارهایی که توضیحش رو پنجشنبه داده بودن رو به شکل عملی لمس کردم. رفتم دنبال گرفتن کارت تردد و کارت خوابگاه و کارت غذا که اولش باید عکس میگرفتم. عکاسی پادگان رفتم و عکس گرفتم.

  • سرباز

28.. خوردن اولین آش

شنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۰۴ ب.ظ

اون 2 تا استوار وظیفه اتاق بایگانی پایور، یکیش پایه خدمتی دی 84 و اون یکی اسفند 84 بود. من هم اسفند 85 بودم یعنی طبق اصطلاح خدمتی پایه خدمتی اسفند 84 پدر خدمتی من حساب میشد! هر 2 تا هم بچه تهران بودن و تو آسایشگاه نبودن. روز اول کلی برام توضیح دادن که وضعیت چه جوریه و توجیهم کردن. میبگفتم چون کادریهای پادگان کارشون به ما گیره و پرونده هاشون دست ماست برامون احترام ویژه ای قائل هستند. پنجشنبه بود و کادریها ساعت 12 تعطیل میشدن ولی وظیفه ها باید 2 ساعت بیشتر میموندن (مداومت) و ساعت 2 تعطیل میشدن که البته تو اتاق ما نوبتی مداومت وای می ایستادن. یعنی یکی ساعت 12 میرفت و اون یکی تا ساعت 2 میموند. خلاصه اینکه ساعت 2 اولین روز کاری مون تموم شد و وسایلمو گرفتم و رهسپار آسایشگاه شدم.
وارد آسایشگاه شدم و دیدم برخلاف ساحفا که تعداد سربازها کم بود اینجا یک سیلوی بزرگ بود و 100 تا تخت. یک تخت خالی پیدا کردم و روش مستقر شدم. قاعدتا باید یک کمد هم بهم میدادن ولی کمد خالی موجود نبود! مشکل از اونجا ناشی میشد که بعضی از سربازها 2 یا 3 تا تخت داشتند و اونهایی که تازه وارد بودن بهشون کمدی نمیرسید و باید منتظر میموندن که کسی ترخیص بشه تا کمدش رو بگیرن!
غروب که شد گفتم برم بیرون یه دوری بزنم. اشتباه بزرگ من این بود که اصلا لباس شخصی با خودم نیاورده بودم و مجبور بودم با لباس نظامی برم بیرون. تو ستاد ناجا دفترچه مرخصی نمیدادن و اتیکت ستاد ناجا هم نمیزدن. روی لباس سرباز 2 تا اتیکت باید داشته باشه روی سینه سمت راست اسم سرباز و سمت چپ نام محل خدمت باید نوشته بشه ولی سربازهای درجه دار و افسر وظیفه ستاد ناجا، فقط اتیکت اسمشون رو میزدن. برای خروج از پادگان ما نیازی به برگه مرخصی نداشتیم و یک کارت تردد بهمون میدادن که باید با اون رفت و آمد میکردیم ولی سرباز صفرها باید با لباس نظامی خارج میشدن و برگه مرخصی هم باید برای خروجشون ارائه میدادن. البته من هنوز برگه تردد نگرفته بودم و از شنبه باید میرفتم دنبال کاراش!
من رفتم بیرون پادگان و یک گشتی زدم . نزدیکهای متروی میردادماد بودم که ناگهان 2 تا از سربازهای دژبان مرکز اومدن سراغم و شروع کردن به گیر دادن! اولین چیز این بود که برگه مرخصیت کو؟ این توضیح که سرباز ستاد ناجا هستم و اونجا برگه مرخصی نمیدن قانعشون نکرد! بعد گفتند اتیکت چرا نداری که توضیحات من قانعشون نکرد. به بند پوتین و واکس پوتین هم گیر دادن! یکی از اون سربازها اصرار داشت که منو ببرن بازداشت ولی اون یکی گفت بی خیال و بهم گفتند سریعتر برگرد پادگان! من هم برای اینکه با دژبانهای دیگه مواجه نشم بی خیال ادامه گشت و گذار شدم و برگشتم سمت پادگان. اون موقع (اردیبهشت 86) بلیط اتوبوس شرکت واحد 20 تومان معادل 200 ریال بود و بلیط مترو هم 70 تومان معاد 700 ریال!
توی راه که برمیگشتم سر میدون ونک یکی از بچه های آموزشی (یاد آموزشی به خیر) که مسئول غذا بود رو دیدم و کلی حال کردم و متوجه شدم که اون هم سرباز ستاد ناجاست! ولی اون زرنگ بود و لباس شخصی آورده بود و با همشهریهاش اومده بود بیرون. ولی من سریع برگشتم پادگان. دژبان دم در شروع کرد گیر دادن بهم که تو از کجا اومدی؟ چه جوری رفتی بیرون؟ کی اومدی؟ کی رفتی بیرون؟ کجای ستاد خدمت میکنی؟ آقا من هم هر چی فکر کردم یادم نیومد که اسم اونجایی که خدمت میکردم کارگزینی یا نیروی انسانیه! نوک زبونم بود ولی عجیب بود که یادم نیومد! خلاصه با کلی گیر دادن اونها هم بهم اجازه دادن برم تو پادگان.
شب یکی از هم استانیهام که توی آسایشگاه بود توضیح داد که کارگزینی خیلی جای خوبیه و همونجا رو سفت بچسب که اگه خوب نباشی تو رو میفرستن درب کوثر برای پست دادن! درب کوثر در واقع پارکینگ پادگان بود. پارکینگ کوثر که بچه ها فقط پست میدادن!
شب شام هم آش بود! که واقعا آش خوش مزه ای بود!


  • سرباز


اون روزی که ما وارد ستاد فرماندهی کل ناجا شدیم پنجشنبه بود. من و علی توی پادگان که بسیار بزرگ هم بود به سمت کارگزینی حرکت کردیم. وارد ساختمون کارگزینی شدیم و نامه منفک از سا حفا رو به اونها دادیم و بعدش یک فرم بهمون دادن و مشغول پرکردنش شدیم. علی بهم گفت که خوشخط بنویس و خودش هم خیلی خوش خط فرمو نوشت و من هم حوصله نداشتم که خوش خط بنویسم! بعدش ما رو بردن پیش فرمانده کارگزینی. قبل اینکه وارد بشیم یه سرباز بهمون گفت درست و حسابی احترام نظامی بذارین. اول علی وارد شد و چنان پاها رو کوبید که صداش پیچید تو محوطه و بعد از علی من وارد شدم و شل و ول احترام گذاشتم!

فرمانده کارگزینی که دید از زمین و آسمون 2 تا نیرو براش اومده که تو آمار نبودن صداشو در نیاورد و تصمیم گرفت که ما رو برای خودش نگه داره که این اتفاق به سود ما هم شد چون کارمون اداری و دفتری میشد. فرمانده سرهنگ اقبال یک نگاه به فرمهای پر کرده توسط ما کرد و علی که خوشخط بود رو فرستاد کارگزینی وظیفه و من که بد خط بودم رو فرستاد کارگزینی پایور! کارگزینی وظیفه برای سربازها بود و پرونده سربازها اونجا بود و کارگزینی پایور برای نیروهای کادری بود. فرق مهم بعدیش این بود که کارگزینی وظیفه خیلی حجم کاریش بیشتر از پایور بود و علی دائم باید نامه مینوشت در حالی که من تو اتاقم سر جمع یک ساعت کار مفید هم نداشتم که از این نظر اوضاعم بهتر از علی بود. در واقع خوشخط بودن اون و بدخط بودن من به ضرر اون و به سود من تموم شده بود! شاید من تنها شخصی تو جهان باشم که بدخط بودنم بهم کمک کرد!

وارد اتاق شدم. تو اون اتاق 2 تا استوار یکم وظیفه و یک استوار دوم کادری هم بودن. توی پرونده ها هم 3 مدل نیروی کادر داشتیم؛ یکیشون افسران بودن که ستوان سوم و بالاتر رو شامل میشد. یکی دیگش درجه دارن بود که استوار یکم و پایینتر رو شامل میشد و یک گروه دیگه هم کارمندان بودن که خوسدون 2 مدل بودن یکی کارمندان عادی و دیگری کارمندان روزمزد. از بخشهای مختلف پادگان نامه میومد برای ما و ما اونها رو داخل کارتابل میذاشتیم و میبردیم برای سرهنگ اقبال؛ سرهنگ هم اونها رو پاراف میکرد و میدادش به ما  و ما طبق پاراف عمل میکردیم که معمولا دو حالت داشت یا باید بایگانی میشد و یا نامه اقدامی بود یعنی باید اقدام لازم برای اون درخواست صورت میگرفت. نامه های اقدامی رو به همراه پرونده اون شخص و پرونده های مرتبط میدادیم به مسئول مربوطه. هر پرونده ای هم که از اتاق ما خارج میشد باید توی دفتر ثبت میشد که توی فلان تاریخ به قلان شخص داده شد! نامه های بایگانی هم یا مربوط به شخص خاصی بود که میرفت تو پرونده اون شخص یا یک نامه موضوعی بود که میرفت تو پرونده اون موضوع خاص. بعضی اوقات نامه ها به چند شخص مربوط میشد که فتوکپیش رو تو پرونده های اون چند نفر میذاشتیم. هر نامه ای تو پرونده هم بعد اینکه اضافه شد باید شماره میخورد. پرونده جاری و بایگانی هم داشتیم. هر پرونده ای هم که 100 تا شماره نامه جلو رفته بود بایگانی میشد و یک پرونده جاری جدید درست میکردیم برای اون شخص. پرونده ها هم رنگ خاص خودشون رو داشتند مثل برای درجه دارها پوشه ها رنگ سبز بود و برای افسرها قرمز!

یک کار دیگه بایگانی پایور این بود که نامه ها رو پخش میکردیم در بخشهای مختلف پادگان که این هم وقت زیاد نمیگرفت. در مجموع در روز یک ساعت کار مفید هم نمیکردیم!


قسمت بعد

قسمت قبل

قسمت اول

  • سرباز

26.. سا حفا

شنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۵، ۱۰:۰۸ ب.ظ


تو ایام 7 روزه مرخصی بعد از اتمام آموزشی، به این فکر میکردم که چرا من برای سا حفا (حفاظت اطلاعات) انتخاب شدم؟ چون قاعدتا این سازمان هر کسی رو نمیاره جزو نیروهای خودش!

7 روز مرخصی تموم شد و من عازم تهران شدم و تنها هم نبودم و برادرم هم که توی تهران کار داشت همرام بود. پیدا کردن آدرس اونجا هم برای خودش داستانی بود چون خیلی از دژبانها هم نمیدونستن سا حفا کجاست! بالاخره بعد پرسیدنهای زیاد حدود ساعت 9 صبح آدرس رو پیدا کردیم. درب ورودیش اصلا به یک جای نظامی نمیخورد و بیشتر شبیه سیلو بود! در زدیم و حکم آموزشی رو نشون دادیم و اجازه ورود دادن و من با برادرم خداحافظی کردم. بعد از بازرسی کامل بدنی و ساک، وقتی رفتم داخل دیدم که یکی از بچه های گروهان جهاد هم اونجاست و اون زودتر از من رسیده بود! حالا این شخص کی بود؟ همونی بود که قبلا گفته بودم که با هم امتحان کارشناسی داده بودیم و همونی که روز اول غذای خودشو داد به من و حالا باز هم کنار هم بودیم!

تا نزدیکای ظهر بلاتکلیف بودیم این وسط یکی از بچه های دانشگاهمون رو هم دیدم که محل خدمتش همون جا بود که با هم خوش و بش کردیم. نزدیکای ظهر ما رو بردن به یک اتاقی که یک گروهبان توش نشسته بود. گروهبان ازمون سوال کرد برنامه نویسی چی بلدین و با چه نرم افزارهایی بلدین کار کنید؟ رفیقم که اسمش علی بود شروع کرد به توضیح دادن 2-3 دقیقه ای توضیح داد که چه نرم افزارهایی بلده ولی من که حوصله توضیح دادن نداشتم بدون هیچ توضیح خاصی گفتم منم مثل ایشونم!

الان برام مشخص شده بود که اونها دنبال برنامه نویس بودن و ربط ما به سا حفا همین قضیه بود ولی مشکلی که بود این بود اونها دربه در دنبال یک غول برنامه نویسی بودن و مشکل بعدی این بود که من اون موقع پاسکال کار کرده بودم ولی اونها دنبال برنامه نویس C و ویژوال بیسیک بودن.  

وقت اداری اون روز تموم شد و ما رفتیم خوابگاه. که 3 تا اتاق 15 متری بود با حدود 20 تا سرباز که هیچکدومشون کار حفاظتی نمیکردن. یعنی کار حفاظتی رو خود کادریها انجام میدادن وسربازها تو سایر بخشها نظیر نگهبانی و آشپزخونه و دفترخانه و کارگزینی سربازهای وظیفه و ... مشغول بودن. مشخص نبود که وضعیت ما چی میشه و قراره چه پستی بهمون بدن. اون شب تو خوابگاه مشخص بود که همیشه  جو خوبی اونجا برقراره. کلا اونجا اگه میموندیم از این لحاظ که کارمون اداری بود خوب بود ولی بچه های اونجا میگفتن اونی که مسئول مرخصیه آدم سختگیریه و خیلی اوقات بچه ها رو لغو مرخصی میکنه. شب فوتبال میلان و منچستر هم تو نیمه نهایی لیگ قهرمانان اروپا برگذار شد که تا اخرشو دیدم که 3-0 میلان بازی رو برد و بعد این قضایا هم خوابیدیم.

فردا صبح یک نامه دادن دستمون و ما رو به ستاد فرماندهی معرفی کردن اعلام عدم نیاز کزدن و این گونه ما از سا حفا منفک شدیم. با بساط وسایلمون راه افتادیم سمت ستاد فرماندهی که یک سربازی که ماشین سوار بود جلومون ترمز زد و پرسید کجا میرین؟ خوشبختانه هم مسیر بودیم و توی راه فهمیدیم که اون هم مازندرانیه.

به ستاد فرماندهی رسیدیم و از درب نگهبانی وادر یک پادگان بزرگ شدیم و به سمت کارگزینی حرکت کردیم...


قسمت بعد

قسمت قبل

قسمت اول


  • سرباز

25.. روز ترخیص ، خداحافظ مرزن آباد

شنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۵، ۰۸:۳۸ ب.ظ

آخرهای فروردین حرف غالب ترخیص از آموزشی بود. قاعدتا باید 31 فرودین آموزشیمون تموم میشد ولی چون ماموریت نوروزی بهمون خورده بود تا 5 اردیبهشت آموزشیمون طول کشید که این هم از شانس ما بود که بعد این همه سختی حالا باید 5 روز هم اضافه میموندیم! و جالب اینکه اعزامیهای اسفند رو دوره طلایی میگن که ما که چنین چیزی رو ندیدیم!
هر چه به روزهای آخر نزدیک میشدیم دوره آموزشی آسونتر و قشنگتر میشد. 2 هفته آخر آموزشی بهترین دوران زندگیم بود. دیگه خیلی ها همو میشناختیم و دیگه کاملا همه با هم آشنا حساب میشدیم نه غریبه! تو همون روزها بالاخره بهمون پوتین هم دادن. 
روزهای آخر رفتیم میدون تیر برای تیراندازی با سلاح جمعی که قبلا مفصل دربارش توضیح دادم. همچنین یک روز قبل از پایان دوره، امتحان کتبی فرمالیته هم از کلاسهایی که رفته بودیم و کتابچه دانستنیهای سرباز دادیم که هیچ تاثیری نه برای درجه داشت و نه برای محل یگان خدمت چون اون روزی که ما امتحان میدادیم برگه تقسیم اومده بود!
چیزی که خیلی مهم بود و فرمانده روش خیلی تاکید داشت و ما هم انگیزه فراوان داشتیم براش رژه روز آخر بود که باید به بهترین نحو انجام میدادیم. روز آخر قرار بود رژه حماسی و رژه کلاسیک بریم و درجه ها رو اعطا کنند. همه فوق دیپلمها درجه استوار یکمی رو میگرفتند و همه لیسانسها درجه ستوان دومی و همه فوق لیسانس به بالا ستوان یکمی رو میگرفتن.
آخرین گروهی که نگهبانی میدادن من و اکثر دوستام بودیم. وقتی پست دادن ما تموم شد پرونده پست دادن اون دوره کلا تموم شد! روز اول اردیبهشت اعزامیهای اردیبهشت رسیدن و اومدن اسماشون رو نوشتن و مراحل ثبت نام رو انجام دادن و چند روز رفتند مرخصی. خوبی حضور اونها این بود که ما نسبت به اونها 2 ماه باتجربه تر بودیم و به عنوان پایه بالا بهشون نگاه میکردیم!
و اما روز آخر فرا رسید. روزی که قرار بود مراسم اعطای درجه رو داشته باشیم و همچنین برگه تقسیم رو میگرفتیم و مشخص میشد که در آینده قراره کجا ادامه خدمتتون رو پشت سر بگذاریم که یک دوره از زندگیمون رو تشکیل میداد. 
مراسم اهدای درجه تو همون صبحگاه برگذار شد و فقط بخش اعطای درجه هم اضافه شده بود که 2 نفر نماینده کل بچه ها بودن و رفتند از فرمانده پادگان درجه گرفتند و بعد درجه گرفتن با صدای بلند گفتند اله اکبر خامنه ای رهبر شبیه همون چیزی که تو تلویزیون نشون میده. ما هم همزمان با اونها توی صف درجه هامونو چسبوندیم. بعد مراسم صبحگاه رژه رفتیم و 2 تا خیلی خوب گرفتیم و بعد رژه حماسی رفتیم و بقیه گروهانها هم همینطور خوب رژه رفتند و معلوم بود که همه شون انگیزه داشتند.
بعد از مراسم هم فرمانده گردان برامون صحبت کرد و آرزوی موفقیت کرد. فرمانده گروهان خودمون جناب سروان بابایی هم به همراه سرگروهبان قاضی یه خورده برامون صحبت کردند. فرمانده دائم بهمون میگفت سرکار استوار صف رو بهم نزن و ... و اینگونه میخواست بهمون یادآوری کنه که درجه گرفتید.:3:
و اما بخش مهم و پر استرس کار گرفتند برگه یگان خدمتی بود. چیزی که میتونست یک بخش از زندگی ما رو سخت یا راحت کنه. جلوی ساختمان گردان همونجایی که همیشه صف میشدیم برای رفتن به کلاس و صبحگاه به صف شدیم و فرمانده برگه به دست اومد و شروع کرد به خوندن اسامی و جایی که باید خدمت میکردن. اولین نفر تهران دومین گیلان و ... و من منتظر بودم که تکلیف من هم مشخص بشه. استرس کاملا در چهره بچه ها مشخص بود. بالاخره نوبت من شد فرمانده گفت حامد محل خدمت سازمان حفاظت اطلاعات ناجا! خود فرمانده هم یه جوری بهم نگاه کرد که معنی نگاهش این میشد که حواست باشه که اینجا خیلی مهم و حساسه! در کل من راضی بودم چون هم تهران بود و هم قطعا اونجا کارمون اداری میشد. دوستای من هم دو تاشون یگانشون شد کرج که به ترس افتادن دوباره نیفتن کلانتری ماهدشت! یکی پدرش نظامی بود بابل، یکی تبریز و یکی هم مشهد. ولی اکثر بچه ها یا گیلان افتادن یا تهران و کرج.
آخرین لحظات حضور ما در مرزن آباد بود و خیلی از بچه ها داشتند با گریه از هم خداحافظی میکردن! جایی که دو ماه توش خاطره داشتیم و دوستانی که 2 ماه کنار هم بودیم و حالا هر کی باید میرفت دنبال سرنوشت خودش. الان که دارم به اون لحظات فکر میکنم واقعا برام سواله که اون همه سرباز گروهان جهاد الان بعد 10  سال کجان و دارن چی کار میکنند؟ من به جز 5-6 نفرشون اطلاعی از سرنوشت هیچکدومشون ندارم! وسایلمون رو جمع کردیم و از در خارج شدیم و این یعنی که پادگان آموزشی شهید ادیبی مرزن آیاد معروف به هتل ادیبی خداحافظ!
الان بعد 10 سال هنوز نتونستم که حتی یک بار دیگه اون شهر و اون پادگان رو ببینم! روز ترخیص 5 اردیبهشت بود و باید 12 اردیبهشت خودمون رو به یگان مربوطه معرفی میکردیم.ما میرفتیم یک هفته مرخصی ولی بعضی ها که تنبیه شده بودن لغو مرخصی شده بودن از جمله اون سربازی که تو کلانتری ماهدشت کرج از ماموریت فرار کرده بود و دچار نهستی شده بود!


  • سرباز

24.. لوح نگهبانی

چهارشنبه, ۸ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۳۲ ب.ظ

اول اینو بگم که بعد از ماموریت نوروزی یه روز یه گروهبان اومد که فامیلیش قاضی بود به عنوان دستیار فرمانده گروهان و همون روز اول دهنمون رو صاف کرد! ولی روزهای بعدش خوب شد و البته در کل با من هم خوب بود! تنبیه مورد علاقه ایشون حالت شنا بود!
در طول 2 ماه آموزشی 5 بار پست دادم. لوحه نگهبانی رو میچسبوندن رو برد که ملت بفهمن کی امروز باید کجا نگهبانی بده. نگهبانی هم نوبتی بود و هر کس نگهبانی میداد تو دفتر ثبت میشد. نگهبانی تو خدمت به این شکل بود که برای هر روز 2 تا پاسبخش از بین سربازها انتخاب میشد که 6 ساعت 6 ساعت جای خودشونو عوض میکردن. وظیفه پاسبخش این بود که به نگهبانها سر بزنه تا سر پستشون باشن و موقع عوض کردن نگهبانها هم پاسبخش حضور داشت. موقع ناهار و صبحانه و شام هم به اون نگهبانهایی که سر پست بیودن رو باید غذا میداد.
نگهبانها برای هر پست 3 تا در نظر گرفته میشدن که هر 2 ساعت با هم عوض میشدن. پست به اون محلی که باید نگهبان مستقر میشد گفته میشه. تو لوحه نگهبانی پاس هم داشتیم. پاس یعنی ساعتی که نگهبان باید بره سر پستش. مثلا پاس 1 از ساعت 12 تا 2 بود پاس 2 از ساعت 2 تا 4 و پاس 3 از ساعت 4 تا 6 که ساعت 6 مجددا نگهبان پاس 1 میومد و تا 8 نگهبانی میداد و الی آخر.
نگهبان 2 ساعت پست میداد و اون 4 ساعتی که باید صبر میکیرد تا نکهبانی بعدیش هم استراحت مطلق نمیکرد و طبق برنامه سین پیش میرفت. کلا میگن 2 ساعت پست 2 ساعت آماده و 2 ساعت استراحت ولی برای ما از این خبرها نبود و 2 ساعت پست و 4 ساعت آماده برامون در نظر گرفته بودن. وضعیت آماده یعنی باید وضعیت کامل تردد میکردیم یعنی موقع خواب هم پوتین رو از پامون در نمیاوردیم و در طول روز به جز موقع نماز تو بقیه حالات پوتین و لباسهای نظامی رو در نمی اوردیم.
محل نگهبانی گروهان جهاد هم 5 جای مختلف پادگان بود. آسایشگاه 1 و 2، اسلحه خونه، منبع گاز و گشتی پشت خباز خانه؛ از همه جا آسونتر آسایشگاه بود و از همه سخت تر هم گشتی پشت خباز خانه. این کلمه گشتی که اول اومده یعنی اون محل اسم شب داره. یعنی کموقع شب فقط کسانی میتونن از اونجا رد شن که رمز شب رو بدونن. رمز رو هم موقع شامگاه، افسر نگهبان به پاسبخشها میداد.

نام عبور از دو یا سه جز تشکیل می شود که جز اول اسامی درختان، جز دوم اسامی اسلحه و جز سوم از کتابه های مشهور انتخاب می گردد؛ مانند (چنار، ژ3، گلستان)، منظور از تعیین آن، صدور مجوز عبور به عابران یا استفاده در مواقع برخورد بین عابران، پاسداران و گشتی ها می باشد.

چنانچه کلمه عبور سه جرئی باشد. به شکل زیر عمل می شود:

پاسدار: ایست (در فاصله 30 قدمی)

پاسدار: کیستی؟

عابر: آشنا.

پاسدار: آشنا کیست؟

عابر: خود را معرفی میکند.

پاسدار: برای دادن کلمه عبور، پیش.

پاسدار: ایست. کلمه عبور. (درفاصله 10 قدمی)

عابر: (چنار)

پاسدار: (تفنگ ژ3)

عابر: (گلستان)

پاسدار: پیش به عبور. 

خلاصه 4 نفر کمرشون باید رگ به رگ میشد تا یه نفر از گشتی عبور کنه! من اولین پستی که دادم منبع گاز بود که زیاد سخت نبود ولی حوصله هم سر میرفت. پست دوم مربوط میشد به گشتی پشت خباز خانه. که موقع شب هر کی رد میشد داستان رمز شب بر قرار بود و من هم مشکلم این بود که فرکانس صدام بالا نبود و طرفی که رد میشد صدام رو به زور میشنید. پستهای بعدی هم بعد از ماموریت نوروزی بود و برای ما که روزی 12 ساعت پست تو عید رو تجریه داشتیم دیگه این پست دادن زیاد سخت نبود. یک بار جلوی اسلحه خونه پست دادم که چون توی سالن بود همه چی اکی بود. تو آسایشگاه هم دو بار پست دادم. یه بار تو آسایشگاه ساعت حدود 2 تا 4 نگهبان بودم که حوصلم سر رفت و گفتم یه خورده بشینم. گشتم دنبال تخت خالی که جلوی در نباشه و در واقع تو چشم نباشه ولی هیچ تخت خالی به اون شرایط نبود به ناچار رفتم رو تخت خودم که روبروی در بود نشستم و بعد یه مدت گفتیم کی به کی بگیرم دراز بکشم افسر نگهبان تا الان که این همه پست دادم خبری ازش نبود. همین که دراز کشیدم افسر نگهبان اومد تو آسایشگاه مچم رو گرفت و پاسبخش رو صدا کرد که چرا این خوابیده؟ این وسط من انکار میکردم که خواب بودم ولی در کل اون افسر نگهبان خوشبختانه زیاد گیر نداد و همه چیز به خیر گذشت. صبح باید در آسایشگاه رو قفل میکردم و اجازه نمیدادم کسی بیاد تو آسایشگاه. اونی که باید کلید از دستش میگرفتم یه خورده برام توضیح داد که تو آسایشگاه باید چی کار کنم بعد آخرش گفت کلیدو بده به من. من گشتم تو جیبم دیدم ای داد و بیداد کلید نیست!  بعد طرف برگشت بهم گفت من اصلا کلید بهت ندادم حواست کجاست؟ خلاصه این هم به خیر گذشت!
و اما آخرین نگهبانی من بر میگشت به دقیقا روز آخر آموزشی مجددا تو آسایشگاه. و جالب این که اون روز همون اکیپ خودمون تو ماهدشت کرج نگهبان بودیم.
شانسی که آوردم این بود تو این دوره هیچ وقت پاسبخش نشدم که کار سختی بود.



  • سرباز

23.. میدان تیر

پنجشنبه, ۲ دی ۱۳۹۵، ۰۸:۵۱ ب.ظ


مراسم شامگاه زیاد رسمی نبود و فرمانده ها نبودن و گروهانها هم زیر نظر ارشد گروهان اداره میشد و اغلب هم اکثر گروهانها تو مراسم شامگاه غایب بودند. نزدیک شب پرچم رو پایین میاوردن و دژبان اونو میذاشت تو سینی و با خودش میبرد و افسر شب هم به پاسبخشها رمز شب رو میداد. گروه موزیک هم نبود؛ تو صبحگاه موقع سرود ملی به واسطه هر طبل باسی که زده میشد پرچم یه مقدار میرفت بالا تا همزمان با اتمام سرود ملی پرچم به نوک میله برسه ولی تو شامگاه از این خبرها نبود و فرمانده میدان میومد میگفت «پرچم پایین» و پرچم میومد پایین.


بعد از اومدن از ماموریت سخت نورورزی یک مشکلی که داشتیم نبود مرخصی بود. ما حدود یک ماه مرخصی نرفته بودیم و تو این مدت خیلی بهمون سخت گذشته بود حداقل انتظار میرفت که بعد از اون ماموریت به اون سختی بهمون چند روز مرخصی بدن که این اتفاق نیفتاد. یه روز فرمانده گروهان اومد گفت برای شما مرخصی در نظر گرفته شده ولی این مرخصی 48 ساعت هم نمیشد! 36 ساعت مرخصی در نظر گرفته بودن که چاره ای نبود جز اینکه قبول کنیم و رهسپار خانه شدیم. موقع رفتن من و دوستای همشهریم قرار گذاشتیم که ساعت 2 نصفه شب با یک ماشین دربستی بریم مرزن آباد. این 36 ساعت به طرفت العینی گذشت و من ساعت 11 خوابیدم. ساعت 12 دیدم که زنگ خونه به صدا در اومد. دوستام اون موقع اومده بودن و من هم مجبور شدم که به سرعت لباس بپوشم و برم سوار ماشین شم. بهشون گفتنم لااقل یه تلفن میزدین و گرفتم تو ماشین خوابیدم. دیگه چیزی یادم نمیاد فقط اون وسطها یه لحظه بیدار شدم دیدم راننده آهنگ ترکی گذاشته و داره مسیرو طی میکنه. دیدم اوضاع خوبه و دوباره خوابیدم. نزدیکهای مرزن آباد هم بیدار شدیم و راننده مزخرفترین آهنگ ترکیه ای رو گذاشته بود و به ناچار تا رسیدن به پادگان همونو گوش دادیم. رسیدیم پادگان و روز از نو روزی از نو.


و اما در طول 2 ماه آموزشی 5 بار رفتیم میدون تیر. دوبار تیراندازی ژسه، یک بار کلاش, یک بار کلت رولور، یک بار هم سلاح جمع مثل تیربار، نارنجک و آر پی جی. از پادگان تا میدون تیر 3 کیلومتر حدودا میشد که باید پیاده میرفتیم. قسمتی از راه رو هم باید میدویدیم! اسلحه هم دستمون بود که دویدن و راه رفتن رو سختتر میکرد. من عاشق کلاه آهنی بودم و تو مسیر اونو گذاشته بودم رو سرم و که قیافم ظاهرا خنده دار شده بود و حتی سوژه کادریها هم شده بودم ولی من عاشق کلاه آهنی بود و عاشق این حرفها حالیش نیست و هر 5 بار این کلاهه رو سرم بود! تو خود میدون تیر موقع تیراندازی با ژ3 و کلاش هم 20 تا سیبل بود که 40 نفر به 40 نفر میرفتیم تیراندازی. 20 نفر تیرانداز و 20 نفر هم فشنگدار. وظیفه فشنگدار این بود که کلاه آهنی رو بگیره نزدیک قسمتی که پوکه از تفنگ خارج میشه. این پوکه ها رو باید تحویل افسر میدون تیر میدادیم. اگه یکیش گم میشد نه تنها اون فشنگدار بلکه کل گروهان، گردان و پادگان میرفت سوال و پرونده قضایی درست میشد! پوکه گم شده از نظر اونها این معنی رو میداد که این فشنگ رو سرباز گرفته برای خودش که داشتن فشنگ هم جرم محسوب میشه! 15 تا تیر مدادن که 5 تاش قلق گیری بود ولی فرمانده میدون تیر گفت قلق گیری نداریم و هر 15 تا رو با هم بزنید! روش تیراندازی هم درازکش بود.

برای تیراندازی با کلت رولور (Révolver)  ده تا فشنگ بهمون دادن که باید ایستاده میزدیم نه دراز کش. نحوه زدنش اینجوری بود که باید کلت رو از بالا میاوردیم به سمت پایین و وقتی مرکز سیبل رو دیدم شلیک میکردیم (تو تلویزیون هم اگه ببنید همیشه تیراندازها کلت رو از بالا میاره پایین البته به جز کابوی ها) ! یه چخماق هم داشت که قبل از شلیک باید اونو میکشیدیم تا تیراندازی دقیقتر میشد. البته تیراندازی کلت رو تو سالن مخصوص تو پادگان هم میشد انجام داد ولی اون روزی که تیراندازی نوبت ما بود سالن توسط گروهان دیگه ای پر شده بود و گروهان ما مجبور بود که بره میدون تیر.

سلاح جمعی هم 3-4 روز قبل از اتمام آموزشی که 2 گردان با هم رفته بودیم و فرمانده های مهم پادگان هم اومده بودن. 10 تا آرپی جی زدن که از بچه های تنومند پادگان انتخاب کرده بودن رفتن آرپی چی زدن و ما هم نشسته بودیم و با هیجان نگاه میکردیم. اون موقع یعنی سال 86 هر دونه آرپی جی ها 6 میلیون تومان قیمتشون بود. پرتاب نارنجک هم همینجوری بود از بین جمع 10 نفر رو انتخاب کردن و بردن 100 متر دورتر از ما نارنجکها رو پرتاب کردنو نارنجک رو اگه محکم تو دست بگیرید نمیترکه تا زمانی که رهاش کنی یا گرفتنش رو شل کنی. قیمت نارنجک هم دستم نیست لطفا سوال نفرمایید. آخرین مرحله از صلاح جمعی هم تیربار گرینف بود که متقاضی زیاد داشت ولی فرمانده فقط اونهایی که خوشش میومد رو انتخاب کرد برای رگبار زدن. وقتی تیراندازی تموم میشد تا برسیم پادگان ساعت حدود 3 میشد که باید اسلحه ها رو تمیز میکردیم و بعد اون هم ناهار میخوردیم!


کلت روولور:



Image result for ‫چخماق کلت رولور‬‎



کلت زیگزاور:


Image result for ‫اجزای کلت‬‎






قسمت بعد

قسمت قبل

قسمت اول

  • سرباز

22.. مراسم صبحگاه

چهارشنبه, ۱ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۵۰ ب.ظ

بعد از برگشتن از کرج و تا پایان دوره آموزشی بهترین دوران خدمت و حتی شاید بهترین دوران زندگیم رقم خورد و در حالی که کلاسهای سخت هم کم نداشتیم ولی وقتی دوستای خوبی دوروبرم بود این سختی ها اصلا مساله ای نبود!:3:
تو دوره زمستون بعضی گروههانها اورکت داشتند و بعضی از گروهانها از جمله ما اورکت نداشتند ولی الان دیگه استفاده از اورکت ممنوع شده بود به خاطر همین کل پادگان یک دست شده بودن! و این یعنی باید به صبحگاه میرفتیم. من خودم به شخصه از صبحگاه خوشم میومد.:19: صبحها اسلحه تحویل میگرفتیم و جلوی ساختمون گردان به صف میشدیم و بدورو میرفتیم به میدان صبحگاه. بدورو یا همون رژه حماسی که همونطور که بدوررو میدویدیم یک شعر هم میخوندیم که بهش میگفتن رجز خوانی. هر گروهان یک رجزخوانی مختص به خودش داشت. هنگام بدورو هم دستها مشت میرفت روی سینه و تا اخر به همون شکل ثابت میشد و یا اگه اسلحه داشتیم به دست فنگ میشدیم. آغار بدورو با پای چپ بود و سه ضرب آهسته با پا به زمین میزدیم و ضرب چهارم محکم که آهنگ جالبی داشت. این صدای ضربه 4 خیلی مهم بود و باید با رجز خوانی و ضربه 4 ثابت میکردیم که از گروهانهای دیگه بهتریم!:3:
تو میدون صبحگاه هر گروهان برای خودش جای مشخص و ثابتی داشت که ما باید میرفتیم مستقر میشدیم تا شروع صبحگاه. دژبانهای تشریفات پرچم رو تو سینی میاوردن و وصل میکردن به میله. دژبان موزیک هم جلوی پرچم مستقر میشد. وقتی فرمانده میدون میومد صبحگاه آغاز میشد. فرمانده میدان که همون فرمانده پادگان یا معاونش بود وقتی وارد میشد بلند میگفت میدان درود و ما هم جواب میدادیم درود جناب.:25: 
مراسم صبحگاه هم با قرآن شروع میشد و بعد سرود ملی و بالا رفتن پرچم. یک دعایی میخوندن که چند بند داشت و در آخر هر بند ما باید آمین میگفتیم. جالبیش این بود که توی هر بند نامهای خاصی که آورده میشد به ازای هر نام فرمانده گروهانها و دژبانها و فرمانده میدان احترم نظامی میذاشتن. مثلا وقتی میگفت رهبر رو حفظ بفرما. اون کلمه رهبر موجب احترام نظامی میشد. یا کلمه شهید و خدا هم همینطور. فرمانده گروهان هم سر صبحگاه با شمشیر حاضر میشد که نوع احترام نظامی با شمشیر هم مدل خودشو داره. بین هر بخش هم موزیک های مربوط به اون بخش نواخته میشد که من خیلی خوشم میومد.:22:
در آخر مراسم صبحگاه 3 حالت داشت یا فرمانده میدان گروهانها رو در اختیار خودش قرار میداد یا باید رژه میرفتیم و یا ورزش صبحگاهی انجام میدادیم. وقتی گروهان رو در اختیار خودشون قرار میداد فرمانده گروهان میومد و کلی رژه و صف جمع و قدم آهسته باهامون کار میکرد و کلی عرقمون در میومد. قدم آهسته همون رژه هست ولی با دور کند! یعنی با سوت فرمانده یک یا چند قدم حالت رژه میرفتیم جلو و بی حرکت میشدیم. این چالش مانکنی که الان تو بورسه رو ما اون موقع پشت سر گذاشتیم!:37: در کل من ترجیح میدادم در اختیار خودمون نباشیم.:18:
حالت دیگه ورزش صبحگاهی بود که باید با اسلحه 10 بار دور میدون میدویدیم که نفس برامون باقی نمیزاشت! حالا این وسط باید حرکات دست هم انجام میدادیم مثلا اسلحه رو میاوردیم بالای سر و با همون حالت میدویدیم!:33:
ولی حالت مورد علاقه من رژه بود!:22: دستور رژه هم مورد علاقه من بود :
«به رژه
نظر به راست 
یگان به یگان
هر یگان به مسافت یک نماینده
یگان یکم
درجا قدم رو»
با این فرمان طولانی و باحال گروه موزیک شروع به نواختن میکرد و گروهانها درجاقدم رو رو شروع میکردن. و هر گروهان از مقابل جایگاه فرمانده میدان که کنارش چند تا فرمانده دیگه هم بودن رد میشد. هر گروهانی که از جلوی فرمانده رد میشد همه (به جز ستون اول که روبرو رو نگاه میکرد) باید کاملا نظر به راست میکرد یعنی سرش رو کامل میچرخوند به سمت راست و فرمانده رو نگاه میکرد و رژه رو انجام میداد.  اگه رژه اون گروهان خوب بود فرمانده خطاب به گروهان میگفت «خیلی خوب» و گروهان هم باید جواب میداد سپاس جناب:25:. بعضی اوقات که رژه فوق العاده بود فرمانده 2 یا 3 بار میگفت خیلی خوب و هر بار هم ما جواب میدادیم سپاس جناب:25: و کلی کیف میکردیم که خیلی خوب گرفتیم.:12: ولی اگه رژه بد بود فرمانده چیزی نمیگفت و ما ضایع میشدیم و یا حتی بعضی اوقات اسم میاورد که مثلا ستون چهارم صف دوم رژه رو خراب کرد که اون شخص خیلی ضایع میشد.:31: خلاصه اگه خیلی خوب نمیگرفتیم باید منتظر غرغر فرمانده و تنبیهات اون بودیم که البته این اتقاق برای ما هیچ وقت نیفتاد.:30:


  • سرباز

21.. پایان داستان لباس زمستانی

چهارشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۰۵ ق.ظ


دوره بسیار سخت ماموریت نوروزی که یک روز قبل چهارشنبه سوری شروع شده بود و تا 2 روز بعد از سیزده به در ادامه داشت تموم شده بود و از بازگشت دوباره به پادگان خوشحال بودم.  بقیه بچه ها هم که تو جاهای دیگه کرج خدمت کرده بودن هم وضعیت بهتر از ما نداشتن ولی چیزی که به نظر میرسید این بود که کلانتری که اونها امکانات بیشتری نسببت به ما داشت و داغون ترین کلانتری به ما رسیده بود و ما تنها گروهی بودیم که غذا نداشتیم! 

و اما قبل اعزام همونطور که قبلا گفته بودم ما که پوتین داشتیم با اونهایی که پوتین نداشته بودن جدا شده بودیم و ما رفتیم ماموریت اونها تو پادگان مونده بودن! اونهایی هم که متاهل بودن هم تو پادگان مونده بودن. جالب اینکه اونها به ما میگفتن خوش به حالتون از این پادگان رفته بودید بیرون و تنوع داشتین. ازشون پرسیدیم مگه شما چی کار کردین تو پادگان؟ اونها گفتن یک روز در میون پست میدادیم و 7 روز هم رفته بودن مرخصی!  البته وقتی فهمیدن که ما هیچ مرخصی نداشتیم و هر روز هم پست میدادیم نظرشون عوض شد و گفتند که شانس آوردیم که ماموریت نرفتیم! و من داشتم به این فکر میکردم که اگه من هم پوتین نداشتم یک عید آروم و راحت رو پشت سر میگذاشتم! هر 48 ساعت 6 ساعت پست میدادم و بقیش در اختیار خودم بودم و تلویزیون نگاه میکردم و فوتبال بازی میکردم و ... غذا هم که به راه بود از اون طرف 7 روز مرخصی هم که بود ولی یک پوتین همه اینها رو از من گرفت تا یکی از بدترین عیدهای عمرم رو پشت سر بگذارم!

و اما گروهان های دیگه هم ماموریت رفته بودن که بعضی هاشون تو همون مازندران و بعضی هاشون تو اردبیل ماموریتشون رو انجام داده بودن؛ اوضاع اونهایی که تو مازندران بودن خیلی خوب و عالی بود وکاملا راضی بودن. ولی اعزامیهای اردبیل راضی نبودن. هیچکدومشون هم مرخصی نرفته بودن ولی  همه شون غذا داشتن جز ما!  اونهایی که تو مازندران ماموریت اعزام شده بودن خیلی از بازگشت به پادگان ناراحت بودن درست برعکس ما!

اونهایی هم که 18 اسفند آموزشی شون شروع شده بود بعد یک ماه مرخصی تازه کارشون شروع شد! یک ماه مرخصی تو آموزشی چیزیه که خیلی عجیب و زیاده ولی اونها خیلی خوش شانس بودن که این اتفاق براشون افتاد. جالب اینکه دلیل یک ماه مرخصی شون ناقص بودن استحقاقی بود! آخا این عدالته که ما که استحقاقی نگرفتین این جوری مثل دیزل پست بدیم ولی اونها چون استحقاقی نگرفتن برن مرخصی؟

انتظار داشتیم بعد این همه روز آوارگی یه چند روزی بهمون مرخصی بدن ولی از مرخصی خبری نبود! برنامه فشرده آموزشی مجددا شروع شد! البته بهمون گفتم از وضعیت ماموریتتون گزارش بنویسید که من تا میتونستم از بدیهای ماموریت و اون کلانتری و شرایط خودمون نوشتم و کلی دلم خنک شد!

ما اورکت نداشتیم ولی یه عده دیگه اور داشتن. ولی از حدود 20 فروردین به بعد گفتن که هیچ کدام از نیروهای کادری و وظیفه دیگه اجازه ندارن لباس زمستانی بپوشن. این یعنی اونها باید اورکت رو در میاوردن! به این ترتیب ما بدون اینکه اورکت داشته باشیم با اونها از نظر بحث پوشش یکسان شدیم!




قسمت بعد

قسمت قبل

قسمت اول

  • سرباز

20.. اتمام ماموریت بدون نهستی!

چهارشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۴۲ ب.ظ

روزها یکی یکی به سختی هر چه تمامتر میگذشت و هیچ خبری از سربازهایی که قرار بود به جای ما بیان تا ما بعدش بریم مرخصی نبود و اینجا بود که دیگه باور کردم قضیه اون سربازها سرکاری بوده!

اون موقعها موبایل خیلی کم بود. یک روز به اصرار من رفنیم عکاسی یک عکس به رسم یادگار بگیریم. ژستو گرفتیم و عکسو انداخت به قصد حساب و کتاب که رفتیم عکاسه گفت میشه 22 تومان! اون موقع هر عکسی 500 الی 1000 تومان بود و ما از تعجب داشتیم شاخ درمیاوردیم! خلاصه به عکاسه گفتیم که عکسو چاپ نکن. عکاس گفت که من عکس انداختم و شروع کرد غرغر کردن. طرف فکر میکرد ما نمی دونیم دوربینش دیجیتاله! ما بهش گفتیم که میدونیم دوربینت دیجیتاله و به این ترتیب عکاس ضایع شد! از اون عکاسی بیرون اومدیم من گفتم بریم یه عکاسی دیگه که دوستان گفتند تو دیگه حرف نزن پیشنهاد نده! خود من هم دیگه به اون شکل تمایل نداشتم چون این قیمتی که این عکاسه گذاشته بود انگیزه رو از من هم گرفته بود. ولی الان که 10 سال از اون موقع میگذره میگم حیف که عکس ننداختیم! (نتیجه گیری: هر جا فرصت بود عکس بگیرید که یادگاری خیلی خوبیه)

دوستی با اهالی محل هم بعضی جاها کار ما رو سخت میکنه؛ مثلا یه روز موقع گشت زدن یه دختره اومد بهمون یه پسره رو نشون داد و گفت این آقا مزاحم من میشه! ما نگاه کردیم دیدیم پسره رفیق ماست و نمیشه چیز خاصی بهش گفت. به دختره گفتیم اشکال نداره! دختره از جواب ما هنگ کرد و سریع محل رو ترک کرد!

در طول شب که هوا خیلی سرد بود ما باید یکی از مغازه ها رو گیر میاوردیم که بریم داخل بشینیم و از سرما یخ نزنیم! 2-3 نفر هم بودن که شبها آتیش روشن میکردن و اونجا کنار آتیششون هم زیاد میرفتیم. یکی دو تا پاساژ کوچیک هم بود که میرفتیم داخلش تا یه خورده از سرما رو کم کنیم! در طول روز معمولا کنار پمپ بنزین، بانکها و طلافروشی بیشتر گشت میزدیم. ماشینهای کلانتری هم بعضی اوقات میومدن و نظارت میکردن که ما سر پست هستیم یا نه. یکی از افسرهای گشت ظاهرا چشمش مشکل داشت. میومد گشت میزد و ما رو نمیدید و میرفت تو کلانتری میگفت اینها نبودن سر پست! کار به جایی رسید که وقتی میدیدیم ایشونم افسر گشته ماشین کلانتری که از دور داشت میومد می رفتیم تو خیابون و به شکل تابلو براشون دست تکون میدادیم تا ایشون لطف کنه و ما رو ببینه!

روز سیزده به در هم که اوج کار ما بود و آماده باش کامل بیشتر تو پارک بودیم. تا 2 روز بعد سیزده به در هم گشت میزدیم. تا این که افسر کلانتری بهمون خبر داد که کارمون تموم شده و باید بریم ستاد فرماندهی کرج تا از اونجا مجددا اعزام بشیم به پادگان مرزن آباد جهت ادامه آموزشی! خیلی خیلی خبر خوبی بود و بالاخرا از اون وضعیت فلاکت بار راحت میشدیم! اون سربازه که فرار کرده بود هم خبری ازش نشد. کلانتری یک نامه بهمون داد و اسمهامون رو نوشته بود که در واقع گزارش و تایید کار ما بود. نکته جالب این بود که جلوی اسم اون سرباز فراریه نوشته بود نامبرده از تاریخ فلان دچار نهستی شده! این کلمه نهستی خیلی جالب بود و سوژه من شده بود!

موقع جمع کردن وسایل یه دونه پتو گم شده بود و یک نفر باید بی خیال پتوش میشد. اول از همه به من دو تا پتو دادن گفتن تو یکی برو حال کن! و این وسط آخر سر یکی از دوستام سرش بی کلاه موند و یک پتوئه شد. ولی یک اتفاق باعث شد که پتوی دوم خودشو دوباره به دست بیاره. شانسی که این رفیق ما آورده بود این بود که حاشیه پتو اسم خودشو نوشته بود. و گشت و پتوی خودشو پیدا کرد. و این وسط اون بنده خدایی که روز اول مرام به خرج داده بود و گروه 9 نفره ما رو 10 نفره کرده بود همون یه دونه پتوشو از دست داد. (نتیجه اخلاقی: روی پتوهاتون اسم خودتون رو بنویسید)

با تک تک بچه های کلانتری که حدود 3 هفته باهاشون بودیم خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم. هوا آفتابی و خوب بود انگار فقط منتظر اتمام ماموریت ما بود تا گرم بشه! توی ماشین یک آهنگ محسن یگانه رو گذاشته بود:
 «برو برو که مثل تو زیاده تو دنیا واسم. برو برو ولی بدون که تا ابد جایی نداری تو دلم!»

 از ماهدشت با خاطرات ریزو درشتش خارج شدیم و این سربازهای خود کلانتری بودن که باید به امور رسیدگی میکردن! رسیدیم ستاد فرماندهی و بچه های گروهان جهاد خیلی هاشون قبل ما اونجا بودن و قیافه همه نشون میداد که کم سختی نکشیدن! همچین تو حیاط ولو بودن که نشان از سر درون میداد! فکر کنم از همه بیشتر همون سرباز دچار نهستی حال کرده بود!:6:

اتوبوس اومد و سوار شدیم و بچه ها به دست زدن و  انجام حرکات موزون پرداختند و من به خواب عمیقی فرو رفتم. دیگه چیز خاصی یادم نمیاد . فقط یادم میاد که وسطها یه بار از خواب بیدار شدم و دیدم که بیرون بارونه و داخل اتوبوس بچه ها همچنان دارن میرقصن و من وقتی دیدم اوضاع خوبه دوباره خوابیدم تا برسیم پادگان!



  • سرباز